بازگشت

دست بالاي دست بسيار است


متوكل فكر همه جا را كرده بود و مي خواست به گونه اي ماهرانه آبروي امام را بريزد. به شعبده باز هندي گفت:

- مي تواني كاري بكني كه علي بن محمد كنف شود؟!

- چه جور كاري؟

- نمي دانم! هر كاري كه مي تواني انجام بده تا سرافكنده شود. اگر چنين كني، هزار دينار به تو مي دهم. شعبده باز از شنيدن پاداش «هزار دينار» دست و پاي خود را گم كرد. پول چنان او را سرمست كرده بود كه سر از پا نمي شناخت.

نقشه اش را به متوكل گفت. متوكل قهقهه سر داد و گفت:

- آفرين، آفرين بر تو! ببينم چه مي كني!

به دستور شعبده باز نان هاي سبكي پختند و سر سفره ي ناهار گذاشتند. از امام دعوت كرد براي صرف ناهار به قصر بيايد. وقتي امام وارد شد و سر سفره نشست، شعبده باز كنار امام نشست و منتظر ماند.



[ صفحه 100]



بفرماييد. بخوريد. بسم الله.

امام به محض اين كه دست به سوي نان دراز كرد، شعبده باز با حركاتي عجيب و تكان دادن دست هايش، نان را به عقب پرتاپ كرد.

حضرت دست به سمت نان ديگري دراز كرد. دوباره نان به هوا بلند شد و عقب تر افتاد. اين كار سه بار تكرار شد.

حاضران كه از درباريان و دوستان متوكل بودند، از خنده روده بر شده بودند و نيششان تا بنا گوش باز بود.

امام فهميد هدف چيست. آن گاه برخاست و همه را از نظر گذراند. آن گاه به شير نري كه يال و كوپال مهيبي داشت و روي پشتي نقش بسته بود، اشاره كرد و گفت:

- او را بگير.

امام به شعبده باز اشاره كرد. شيري واقعي و خشمناك از پشتي بيرون جهيد و به شعبده باز حمله كرد. اين كار به قدري با سرعت انجام شد كه امكان حركتي به هيچ كس نداد. شير درنده او را دريد و خورد. سپس به جاي اولش بازگشت و دوباره به پشتي نقش بست!

برخي از حاضران از ديدن صحنه ي وحشتناك خورده شدن شعبده باز توسط شير، نزديك بود قالب تهي كنند. چند نفري غش كرده بودند. گروهي زبانشان بند آمده بود و نمي دانستند چه بگويند. اصلا انتظارش را نداشتند و آنچه را ديده بودند، باور نمي كردند.

متوكل كه اوضاع را خراب ديد، برخاست و به حضور حضرت آمد و عرض كرد:



[ صفحه 101]



- اي علي بن محمد! حقا كه تو از او شعبده بازتري! آفرين! خواستيم مزاح كرده باشيم. حال بنشين غذايمان را بخوريم. واقعا كه دست بالاي دست بسيار است!

- به خدا قسم! شعبده بازي نبود. اين، قدرت خدا بود و ديگر هيچگاه شعبده باز را نخواهيد ديد. واي بر متوكل! آيا دوستان خدا را به دشمنانش مي فروشي؟ آيا دشمنان را بر ما ترجيح مي دهي؟!

امام اين سخنان را گفت و رفت. خون شعبده باز روي زمين ريخته بود و حاضران هنوز به حال عادي باز نگشته بودند؛ حتي از نزديك شدن به عكس بي جان شير وحشت داشتند. [1] .


پاورقي

[1] بحارالانوار، ج 50، ص 147 - 146.