بازگشت

دروگر باد


سال دويست و چهل و هفت هجري است. ماه شوال، لبخندزنان بر گشاده ترين روي خود پا برجاست، پگاه آزادي دميده است. يلداي تيره گون سر آمده است.

خليفه ي نوتخت، بر آن سر است تا آفتاب نيكي و آرامش، خاور تا باختر ممالكش را فراگيرد؛ اما نفريني صعب پيوسته در تكاپوي يافتن جواني است كه در شبي از شب هاي پاييزي امسال، دامان و دست خويش به خون پدر آغشته است.

شادماني بر سراسر كشورهاي اسلامي سايه افكنده است. اما بالاترين خشنودي از آن علوياني است كه سياست تازه را جشن گرفته اند. فرمان هاي ستمگران ملغي شده، اموال مصادره شده ي آنان باز پس داده شده و زندانيان بي گناه رهايي يافته اند؛ گناه بيشتر آنان، زيارت مرقد امام علي (ع) در نجف يا امام حسين (ع) در كربلا است.

به كوتاه زمان، آرامگاه سيدالشهداء بازسازي شده است؛ مرقدي كه در طول سال هاي متمادي، زمين هموار و قابل كشتي را مي مانست كه پايمال سم چارپايان بود.



[ صفحه 13]



سقوط طاغوت بزرگ، چنان بازتابي داشته كه پژواك و طنين آن، چون خط پرگار از مركز سامراء كران تا كران ممالك اسلامي را در بر گرفته است. اما گويا، اين بهار دل انگيز كه از پس زمستاني طولاني شكفته است، ديري نخواهد پاييد. رفته رفته نيروهايي آشكار مي شوند كه در پي كسب ثروت، نفوذ و سلطه ي افزون هستند.

محمد منتصر ميان كاخ خويش در سامراء، به محاصره نشسته است. جز تخليه ي پايتخت جديد (متوكليه) و انهدام ساختمان ها و انتقال مواد و مصالح ساختماني به سامراء كاري از پيش نبرده است. متوكليه چون جنيني سقط شده است؛ زيرا احداث آبراهي كه رگ حياتي آن به شمار مي رفت، شكست خورده است. پيش بيني مرد خجسته (امام دهم عليه السلام) به وقوع پيوسته است.

سال دويست و چهل و هفت قمري،رو به پايان است و سال نو ميلادي (هشتصد و شصت و دو) از راه مي رسد.

رهبران شورشگر - كه از افسران محافظ و سپاهيان ترك عباسي هستند - به اوج قدرت و نفوذ خويش رسيده اند. وصيف، بغاشرابي، اوتامش و باغر مي خواهند به بزرگ ترين سلطه گري خود دست يابند. شخصيتي فرصت طلب، بسان پيچك پيچيده بر درخت، آشكار شده است: عبدالله بن خصيب، او اطمينان ترك ها را به خود جلب كرده و اينك نخست وزير تازه است.

خليفه بيست و پنج ساله در كاخ خود نشسته است. جواني كه به دو ويژگي - انديشه اي استوار و مديريتي



[ صفحه 14]



شايسته - ممتاز است. او در انديشه بازستدن خلافت از چنگال نفوذ غلامان ترك [1] و باز گرداندن شكوه عباسيان است.

چهار افسر ترك گرد هم آمده اند. هر كدام با كينه اي پنهان در انديشه ي دريدن ديگري است تا خود دريده نشود. ابن خصيب در مي رسد؛ چنان آفتاب پرستي كه هر لحظه به رنگي برآيد و چنان ماري كه سم خويش به هر سو پراكند.

بغاي بزرگ، به نود سالگي رسيده و آخرين گام ها را به سوي مرگ بر مي دارد. تا زماني كه پسرش (بغاشرابي) از افراد با نفوذ و رهبر شورشيان به شمار مي رود، پشت خميده بدين انگيزه جنجال برانگيز راست داشته است.

منتصر دريافته است كه انتصاب ابن خصيب به نخست وزيري - به ويژه پس از حادثه ي غم انگيزي كه باعث نفرت عمومي شده [2] - اشتباه بزرگي بوده است. سياست آرام پيشه كردن و كاستن از رنج علويان باعث محبوبيت او ميان مردم شده است؛ اما مصائب و مكافاتي كه سايه ي سنگين خود را بر او افكنده اند، يكدم آسوده اش نمي گذارند، او به هر حال قاتل است؛ آن هم قاتل پدر خويش! و قاتل پدر چگونه مي تواند چهره اي مردمي داشته باشد؟ هر چند براي رفاه مردم رنج بسيار كشد.

سياست نخست وزير و رفتار رهبران ترك، به راستي رنج مردمان را بسيار كرده و او را غمگين ساخته است. كاخ جديد، دگربار، كانون نيرنگ ها و دسيسه هاست. شورشگران از غم و اندوه خليفه ي تازه بيمناكند.

ماه محرم، كامل اما رنگ پريده است. نسيم ها از آوردن رايحه ي شادماني به دل هاي پژمرده ناتوانند. منتصر با اندوه خفته ي خود خلوت كرده و موجي از گرد پشيماني به چهره اش نشسته است. تمام



[ صفحه 15]



روياهايش، در برخورد با صخره ي نفرت مردم از تركان متلاشي شده است: «آنها كه پدرم را تكه تكه كردند، براي آن بود تا خلافت، بازيچه ي دستشان شود و من نيز عروسك دست آنان باشم.» خشم او را فرا مي گيرد؛ دندان بر هم مي سايد و زير لب نجوا مي كند: «به زودي پاره پاره شان مي كنم. خدا مرا بكشد. اگر آنان را نكشم و جمعشان را پراكنده نسازم!» [3] .

اما نااميدي در جان و دلش رخنه كرده است؛ نااميد از اصلاح وضعيت. چگونه مي تواند برابر طوفان ديوانه بايستد؟ اين آدم هاي فرومايه، سلطه گري را بر مردم لذت بخش يافته اند. شمشير و خنجر در دستشان است و آسان ترين كارشان، سربريدن.

آن هايي كه منتصر را مي شناسند، شوربختي او را دريافته اند. او نيز دريافته است كه باد را درو مي كند.

زوال آفتاب است. منتصر بر اسب نشسته است. تازيانه را بر بدن مركب آشنا مي سازد و گريزان، راه افق دور دست را در پيش مي گيرد. به كجا مي تواند بگريزد؟ هنگام بازگشت، عرق از بند بندش جوشان است. [4] خويش را به ايوان مي افكند. نسيم ها در ايوان پرسه مي زنند. امشب، كاخ متروكه، به نظر مي رسد. كسي را ياراي نزديك شدن به خليفه نيست. او مي خواهد با دردهايش تنها باشد؛ اندكي به خواب فرو مي رود؛ ناگهان بيدار مي شود؛ مي گريد؛ اشباح هراسناك، دست از آزارش نمي كشند. به سختي تن از زمين مي كند و از جايش بر مي خيزد. افتان و خيزان در ايوان هاي كاخ



[ صفحه 16]



مي چرخد. گويي در جست و جوي گمشده اي است. چشمش به يكي از درباريان مي افتد. با اندوه از او مي پرسد:

- قاليچه [5] كجاست؟

ايوب، منظور خليفه را مي فهمد، در جواب مي گويد:

- خون بسياري روي آن بود. از شب آن حادثه تصميم گرفته بودم آن را بر زمين نگسترانم.

- چرا آن را شستشو ندادي؟

- بيم آن داشتم كه پس از پهن كردن، خبر در همه جا بپيچد.

خليفه با تلخي مي گويد:

- آيا گمان مي كني اين حادثه، چون رازي سر به مهر بماند؟ زهي خيال باطل؛ ميان همگان افشا شده است.



[ صفحه 17]




پاورقي

[1] از اينجا تا پايان كتاب، گاه از ستم و استيلاي تركان و سنگدلي آنان با مردم كوي و برزن سخن مي رود، ناگفته پيداست كه مراد، هموطنان آذري زبان نيستند؛ بلكه غرض، ترك هاي تركستان است كه پس از فتح ماوراءالنهر و تركستان، به سوي بغداد سرازير شدند و بدون كارداني و شايستگي، قدرت را در دست گرفتند و با رفتار خشونت بار خود، باعث خونريزي هاي بسياري شدند. معتصم كه خود از مادري ترك نژاد متولد شده بود، به سبب بي اعتمادي به ايرانيان و عرب ها، از تركان مدد مي جست. يادآور مي شويم كه معتصم بي سواد بود. (مترجم).

[2] روزي احمد بن خطيب از راهي مي گذشت. ستمديده اي نزد او شكوه كرد. احمد پايش را از ركاب بيرون آورد و بر سينه مرد كوبيد. مرد كشته شد. اين ماجراي غم انگيز دهان به دهان نقل شد و بعضي از شاعران آن زمان به استقبال آن حادثه و خطاب به خليفه چنين سرودند:

پايش را ببند، اگر پول مي خواهي

وزير دارايي داري .

[3] مروج الذهب، مسعودي، ج 4، ص 146.

[4] همان، ص 145.

[5] مراد، قاليچه اي است كه متوكل، نيمه شب روي آن به قتل رسيده است.