بازگشت

بادهاي سرد شمالي


پنج ماه است كه خليفه در اين كاخ به سر مي برد.

ناآرامي بر سرتاسر قصر سايه افكنده است. گناهي بزرگ بر روح منتصر سنگيني مي كند. ديدارهاي تركان، رنگ نيرنگ دارد؛ جابه جا نيرنگ و دسيسه بر ضد خليفه اي كه هر لحظه ممكن است بر آنان هجوم برد.

هر كس وصيف و بغاشرابي را ببيند، درمي يابد كه آنها با پنجه هاي ظلم بر سرزمين ها حكمراني مي كنند. همچنين در مي يابد كه ديدارهاي پي در پي آن دو با يكديگر، نمايانگر هراس از خليفه اي است كه نمي توانند بر وي چيره شوند. آنچه بر بيمشان مي افزايد، آن است كه نمي توانند كمر به قتل وي بندند. زيرا خليفه، جواني با ابهت، دلير و باهوش [1] است؛ بنابراين در جست و جوي راهي ديگر بر مي آيند. [2] .

ايواني كه خليفه در آن جلوس مي كند، بي اثاث است. خليفه ي غمگين روزها بر اسب خويش مي نشيند و به



[ صفحه 24]



سوي هدفي نامشخص مي گريزد. بغا و وصيف در ايوان ها قدم مي زنند؛ با كاتبي روبه رو مي شوند كه در بخش دبيري سپاه «شاكريه» [3] كار مي كند و فارسي را به خوبي مي داند. كاتب از وصيف مي پرسد:

- آيا مسؤول فرش ها، جز اين قاليچه، مفرشي ندارد كه زير پاي اميرمؤمنان بيفكند؟ وصيف مي پرسد:

- براي چه؟

- زيرا در اين قاليچه تصوير شيرويه نقش بسته است با قاتل پدرش، پرويز.

دو فرمانده به يكديگر مي نگرند. بغا مي گويد:

- هم اينك بايد سوزانده شود.

بي درنگ قاليچه جمع شده و پيش از بازگشت منتصر در حضور دو فرمانده آتش زده مي شود. آنها به شعله هايي مي نگرند كه از سوختن تارهاي زربفت و پودهاي طلاكوب، شراره مي جهانند. [4] .

منتصر، خسته از سفر روزانه باز مي گردد. قاليچه ي تازه ي ايوان نظرش را به خود جلب مي كند. مسؤول فرش ها را طلب كرده، مي پرسد:

- مي خواهم همان قاليچه را بگستراني.

- ديگر آن را كجا بجويم؟

- مگر چه شده؟

- وصيف و بغا به من دستور دادند تا آن را آتش بزنم.

منتصر خاموش مي ماند و زخم خونريز درون خويش را پنهان مي كند. در همين مدت كوتاه، در طي پنج ماه گذشته، روشن شده است كه اگر چه خليفه در به دست گرفتن قدرت، دليرانه جنگيده است، به معناي واقعي كلمه، خليفه، بغاشرابي است. كارها طبق خواست رهبران ترك پيش مي رود؛ رهبراني كه در تعقيب و ترور دولتمردان خليفه ي سابق هستند. دولتمردان متواري شده اند.



[ صفحه 25]



حتي محبوبه، كنيز زيباي متوكل، نيز از اين هنگامه جان سالم به در نبرده است؛ او را براي آوازه خواني احضار كردند؛ به پايكوبي گردن ننهاد. ناگزيرش كردند؛ پس آوايي غمگين سر داد و از شبي ياد كرد كه در آن، سرورش را كشتند. وصيف دستور بازداشت او را داد و از آن زمان تاكنون ديگر خبري از وي نيست. [5] .

در چنين شهري كه مردمانش خدا را به فراموشي سپرده اند، امام هادي (ع) به دور دست مي نگرد و افق را خونين و ملتهب مي بيند. مي بيند ابرهايي تيره مي آيند. به زودي تاريكي ها زمين را فرا مي گيرند و كاروان بشر، راه را گم مي كند.

در حالي كه آواي خنياگران بر بام و روزن كاخ ها جاري است، زمزمه هاي نيايش از خانه اي در محله ي «درب الحصا» اوج مي گيرد؛ از سرايي كه پانزده سال است امام ساكن آن جاست.

كافور (خادم حضرت) خسته باز مي گردد. بادهاي سرد شمالي امشب بسيار مي وزند؛ مي آيد و خويشتن را در بستر گرم مي افكند. او در اين هنگام شب، بايد سطل آبي از سرداب بياورد تا سرورش براي نماز شب تجديد وضو كند؛ اما گرماي بستر و اطمينان و آرامش خاطر از بزرگواري مولايش، موجب مي شود تا بار مسؤوليت خويش را به فراموشي بسپارد. هنوز چشمانش گرم نشده اند كه صداي گام هايي را مي شنود كه به اتاقش نزديك مي شوند. امام با آوايي نكوهش گر مي پرسد:



[ صفحه 26]



- عادتم را نمي داني؟ نمي داني جز با آب سرد وضو نمي گيرم؛ چرا آن را گرم كرده اي؟ كافور هراسان پاسخ مي دهد:

- سرورم! من امشب اصلا آب نياورده ام!

امام از روزني كه گشوده است، به آسمان مي نگرد و مي گويد:

- سپاس از آن خداست؛ سوگند به خدا ما كاري را به خاطر مستحب بودن (واجب نبودن) ترك نكرديم. سپاس براي خدايي است كه ما را از پيروانش قرار داد و ما را بر اين پيروي ياري كرد.

جان كافور از شكوه انسان پاك نهادي لبريز شد كه تنها خدا را مي پرستد و آفريدگار نيز با الطاف خويش - چون آب گرمي كه به دست فرشتگان مي فرستد - او را گرامي مي دارد. [6] .

شب به نيمه رسيده است. صداي دق الباب، سكوت شبانه ي خانه را در هم مي شكند. پشت در، يونس نقاش ايستاده است؛ مي لرزد، اما نه از سرما. كافور در را مي گشايد تا او وارد شود. بايد مطلب مهمي باشد كه او چنين آسيمه سر، آن هم در چنين ساعتي، آمده است. يونس لرزان مي گويد:

- سرورم! خانواده ام را درياب. امام مي پرسد:

- چه روي داده؟

- مي خواهم بگريزم.

امام لبخند زنان مي فرمايد:

- چرا يونس؟

- بغاشرابي، نگين گرانمايه اي نزدم فرستاد و از من خواست تا آن را حكاكي كنم. نگيني ارزشمند كه قيمتي بر آن متصور نيست. اما دريغ كه شكست و دو نيمه شد. فردا، روز بازپس دادن آن است. سرورم، تو كه او را مي شناسي، مجازات من يا كشته شدن است يا هزار تازيانه.

- برو به خانه ات؛ فردا جز نيكي نمي يابي!



[ صفحه 27]



- اگر پيك او آمد، چه بگويم؟

- به آنچه مي گويد، گوش فرادار؛ جز نيكي چيزي نيست.

لبخند و درخشش چشمان امام، آرامش را به مرد هراسان بر مي گرداند. به خانه باز مي گردد. او سال هاست كه امام را مي شناسد؛ مردي كه دلش براي همه مي تپد. سپيده سر مي زند؛ يونس گشاده روست. ساعتي بعد كافور از راه مي رسد تا از سوي امام، احوال وي را جويا شود.

يونس با خشنودي مي گويد:

- پيك آمد و گفت: «سرورم مي گويد كنيزكان با هم دعوايشان شد. مي تواني نگين را دو نيمه كني؟ دستمزدت را دو برابر خواهيم پرداخت.»

- به او چه پاسخ گفتي؟

- او را گفتم: «مهلتي بايست تا بينديشم. بايد ببينم چگونه چنين خواسته اي عملي است.» [7] كافور و يونس مي خندند و چشمه ي عشق به امام مي جوشد.



[ صفحه 28]




پاورقي

[1] تاريخ الخلفاء، سيوطي، ص 357.

[2] همان جا.

[3] «شاكريه» واژه اي است فارسي، و چه بسا از «شاگرديه» اخذ شده باشد كه به معناي اجير و خدمتكار بوده و در بغداد به مزدوران نظامي مي گفتند؛

نك: مروج الذهب، ج 4، ص 142.

[4] مروج الذهب، ج 4، ص 144.

[5] همان، ص 149.

[6] بحار الانوار، مجلسي، ج 5، ص 126.

[7] همان، ص 125.