بازگشت

بازيچه ي دست آزمندان


مرگ منتصر، پرده از حقيقت هاي پنهان خلافت عباسيان و نفوذ ناگفته ي ترك ها در دستگاه حكومتي بر مي دارد. حكومتي كه بازيچه ي دست افسران ترك شده است. پس از دفن منتصر، ميان تركاني كه در كاخ «هارونيه»، براي برگزيدن جانشين حكومت، گرد هم آمده بودند، اختلاف در گرفت.

روز يكشنبه، ده ها تن از افسران ترك و آفريقايي - كه ستون فقرات ارتش و محافظان هستند - هم رأي و هم پيمان مي شوند تا بغاي بزرگ، بغاي كوچك (شرابي)، وصيف، اوتامش و احمد بن خصيب نماينده ي آنها باشند.

اما باغر، افسر تركي كه فرمانده ي عمليات ترور متوكل بود، را به اين نشست راه ندادند. اين كار، باعث ناخرسندي، كينه و حسادت باغر به آنها، به ويژه به وصيف مي شود. او تصميم مي گيرد بر نفوذ خود ميان تركان بيفزايد و آنان را عليه وصيف خودخواه بشوراند.



[ صفحه 34]



او از حمايت گروه بزرگي از سپاهيان ترك به فرماندهي بايكبال، افسر دلير ترك، مطمئن است.

بغاي بزرگ طرفدار خليفه اي نيرومند است كه تمام فرماندهان از او پيروي كنند؛ زيرا برگزيدن خليفه اي ضعيف باعث درگيري فرماندهان ترك با يكديگر مي شود. اما احمد بن خصيب به همه مي قبولاند كه بيعت با يكي از فرزندان متوكل، به معناي پايان نفوذ تركان است. چه بسا آنان در انديشه ي انتقام خون خليفه ي مقتول از ترك ها باشند. سرانجام، رأي بر انتخاب احمد بن محمد بن معتصم، به عنوان خليفه، قرار مي گيرد؛ زيرا معتصم، بنيانگذار شكوه فرمانروايي تركان و ولي نعمت آنان است.

خليفه تازه، ويژگي خاصي، جز بازيچه ي دست تركان بودن، ندارد. در مراسمي غير رسمي، لقب «المستعين بالله» بدو مي بخشند! در سامرا حركتي براي تحميل خلافت معتز به جاي احمد صورت مي گيرد؛ سردمداران آن، دولتمردان رژيم سابق هستند. مزدوران به هيأت همراه خليفه حمله ور مي شوند. [1] درگيري ميان آنها و طرفداران خليفه تازه سه ساعت به طول مي انجامد. خليفه را به كاخ هارونيه بر مي گردانند. در اين درگيري يكي از كاخ هاي خلفا به دست مردم سقوط مي كند و خزانه ي دولت غارت مي شود.

عده اي به انبار اسلحه دست مي يابند و درهاي زندان بزرگ را درهم مي شكنند. سرانجام فرماندهان ترك، با وعده ي پرداخت حقوق ماهيانه در مراسم بيعت عمومي، به غائله پايان مي دهند. خليفه ي شكست خورده را، احمد بن خصيب، (نخست وزير) و گروهي از افسران ترك كه در رأس آنان اوتامش، وصيف، بغاشرابي قرار دارند، همراهي مي كنند.

خليفه نوتخت، فرمان هايي صادر مي كند. دو وليعهد مخلوع (معتز و مؤيد) را دستگير و در كاخ جوسق خاقاني تحت نظر نگه مي دارند.



[ صفحه 35]



آنها را ناگزير مي كنند كه زمين هاي كشاورزي و باغ هايشان را به بهاي اندكي بفروشند. اما احمد بن خصيب، همچنان خليفه را بر تشديد محاصره منزل امام هادي (ع)، حتي اجبار وي به فروختن خانه اش به دولت تشويق مي كند. [2] .

مقارن همين ايام، احمد بن خصيب، نامه اي به محمد بن فرج مي نگارد و از او دعوت مي كند به سامرا بيايد تا از وجودش بهره گيرند. محمد، از زندان آزاد شد، اما اموالش را كه از سال دويست و سي و دو هجري، يعني از زمان زمامداري متوكل مصادره شده است، باز نستانده است. محمد، نامه اي به امام دهم مي نويسد و درباره ي رد يا قبول پيشنهاد نخست وزير چاره جويي مي كند؛ پاسخ مي آيد:

- برو، به خواست خدا آسايش تو در آن است. [3] .

محمد به سامرا مي رسد. تلاش مي كند تا اموالش را بازستاند. فرمان باز پس دادن صادر مي شود؛ اما پيش از وصول، چشم از جهان فرو مي بندد. [4] .

بغاي كبير در بستر بيماري افتاده است. مستعين به ديدارش مي شتابد. روز بعد بغا جان مي سپارد و اينك فرماندهان ترك به گرگ هايي درنده تبديل شده اند.

احمد بن خصيب در منزل امام هادي (ع) حضور مي يابد و امام را تهديد به فروش خانه اش مي كند. او در روزگار منتصر و زمان حيات بغاي كبير جرأت چنين گستاخي اي را نداشت. او واقف بود كه بغاي كبير از يك ربع قرن پيش - از زماني كه خواب شگفتي ديده بود [5] - احترام فوق العاده اي براي علويان قائل مي شد.



[ صفحه 36]



در اين روزگار، بار ديگر، فرار علويان آغاز مي شود. حلقه ي تازه اي از زنجيره ي آوارگي شروع مي شود. علي بن محمد، كه در دربار منتصر به سر مي برد، سامرا را ترك مي كند و آهنگ بحرين و احساء مي كند و از آنجا به بصره مي رود تا پس از پنج سال، آتش شورش زنگيان را در هورهاي جنوب عراق شعله ور سازد. [6] .

بيداد و گردن فرازي ابن خصيب روز به روز بيشتر مي شود. او به كمك خبرچينان و جاسوسان، از مقدار وجهي كه به خانه ي امام - به ويژه در دوران منتصر، تعلق داشته و دارد، آگاه است. او به خوبي مي داند كه امام آن را به مصرف بينوايان مي رساند. كه به سبب هرج و مرج موجود و آوارگي و غارت زدگي همواره تعدادشان رو به فزوني است. امام، محبوب مردمان است؛ اما انديشه اش حكومت را تهديد مي كند. نخست وزير به ديدار رسمي امام مي رود. امام به پيشواز او مي آيد. ابن خصيب مي گويد:

- بفرما، جانم به فدايت. و امام به كنايه مي گويد:

- تو جلوتري! [7] .

ابن خصيب مي نشيند و چشمانش خانه را مي كاوند.

ناگهان مي گويد:

- بايد خانه را تخليه كرده، به من واگذاري.

امام با آرامش او را مي نگرد. اين موجود بي ارزش، قدرتش را در منصبي مي بيند كه تكيه بر قدرت تركان دارد؛ اما از چيرگي مطلق خداوندي غافل است، سپس مي فرمايد:

- از خداوند مي خواهم چنان ضربتي بر تو فرود آورد كه نابود شوي!

بيش از چهار روز سپري نشده است كه ابن خصيب از نخست وزيري خلع مي شود؛ زيرا اوتامش با تكيه بر قابليت هاي كاتبش، شجاع بن قاسم، تصميم مي گيرد خودش نخست وزير شود. [8] .



[ صفحه 37]



تمام دارايي ابن خصيب و فرزندانش مصادره و به جزيره «كريت» تبعيد مي شود. [9] اوتامش فرمانرواي بي چون و چراي ممالك شده است. شاهك خدمتكار را وزير دربار كرده است. درباري كه خزانه ي كل در آن جاست. مادر مستعين نيز در شبكه ي اختلاس عضويت دارد. خليفه در شط لذات غوطه ور است و كارها را به اوتامش سپرده است. نخست وزير، تربيت پسر خليفه را عهده دار است و دست وي بر خزانه ي انبوه گشاده.

وصيف و بغا نيز ساكت نشسته اند. برخي از سپاهيان ناراضي را تحريك مي كنند. سپاهيان، كاخ جوسق خاقاني را محاصره مي كنند. قصري كه اوتامش و كاتبش ساكن آن هستند. در ابتدا نخست وزير سعي مي كند بگريزد؛ اما ناكام مي ماند؛ پس از خليفه پناه مي جويد؛ خليفه بدو پناه نمي دهد. محاصره ي كاخ سه روز طول مي كشد. روز سوم (شنبه)، محاصره كنندگان يورش مي برند و او را كه در سردابي پنهان شده، دستگير و به همراه كاتبش كشان كشان به در كشيده، به دار مي آويزند. اموال او نيز مصادره مي شود [10] .

در چنين روزگار تباهي و هرج و مرج، انقلابي علوي و بزرگ به فرماندهي يحيي بن عمر [11] (از تبار زيد شهيد) با شعار تابناك «الرضا من آل محمد» شعله بر مي كشد. كوفه، مركز منظومه ي انقلاب است. زبانه ي آن بي درنگ به بغداد كشانده مي شود؛ زيرا اين انقلابي علوي زندانيان كوفه را آزاد مي كند و اهل سنت با وي همدلي مي كنند.



[ صفحه 38]



هدف شورش، رهايي از يلداي ديرهنگام عباسيان است؛ اما فقدان مهارت نظامي و ظرافت هاي جنگي، با وجود پيروزي هاي درخشان علويان، آنان را به شكست مي كشاند. سر يحيي را - در روزي كه عزاي عمومي بوده است - بر نيزه ي بلندي نشانده، به شهر سامرا مي آورند. بغداد را نفرت فرا گرفته و كوفه از خشم مي جوشد.



[ صفحه 39]




پاورقي

[1] نيروهايي از شاكريه بودند؛ نك: تاريخ طبري، ج 7، ص 418.

[2] بحار الانوار، ج 13، ص 132.

[3] الكافي، كليني، ج 1، ص 500.

[4] همان جا؛ حضرت در همين باره به وي نوشت:«به زودي به تو باز مي گردد و اگر هم باز نگردد، چه زياني برايت دارد؟».

[5] بغا در نبردها زره نمي پوشيد. هنگامي كه علت را از وي جويا شدند، گفت:

خواب رسول خدا (ص) را ديدم، با گروهي از يارانش؛ به من فرمود: «اي بغا؛ به يكي از پيروانم نيكي كردي، در حقت دعاهايي كرد كه پذيرفتم.»

پرسيدم: اي رسول خدا! آن مرد كيست؟ فرمود: «كسي كه او را از گزند درندگان رهاندي.» گفتم: اي پيامبر گرامي! از خدايت بخواه تا بر عمرم بيفزايد. حضرت دستانش را به سوي آسمان گشود و فرمود: «خداوندگارا! عمرش را طولاني گردان! و پيمانه [ي عمر]ش را كامل ساز! گفتم: اي رسول خدا! نود و پنج سال باشد!

مردي كه برابرش بود، افزود: «و از گزندها محفوظ ماند.» به مرد گفتم: تو كيستي؟ گفت: «من علي بن ابي طالب هستم!»

از خواب بيدار شدم، در حالي كه نام علي بن ابي طالب را زير لب زمزمه مي كردم.

نك: مروج الذهب، ج 4، ص 174.

[6] تاريخ ابن وردي، ابن وردي، ج 1، ص 350.

[7] الكافي، ج 1، ص 501.

[8] همان جا، مروج الذهب، ج 4، ص 156.

[9] تاريخ طبري، ج 7، ص 424.

[10] يحيي بن عمر بن يحيي بن الحسين بن زيد بن علي بن الحسين بن علي بن ابي طالب، نام مادرش فاطمه، از نوادگان جعفر بن ابيطالب است. او انقلابي اي خواري ناپذير بود. انقلابش در دوران آشوبزده ي عباسي (خلافت متوكل: دويست و سي و پنج) شعله ور شد. به سوي خراسان رهسپار شد. عبدالله بن طاهر او را دستگير و به بغداد فرستاد. او را در زندان هراسناك «مطبق» افكندند و شكنجه دادند. به روزگار المستعين آزاد شد و به كوفه رفت. گروهي را سازماندهي و سپس قيام كرد. بر شهر چيره شد و زندانيان را آزاد كرد. شعارش بيعت با «الرضا من آل محمد» بود. مردم با او بيعت كردند و نمايندگان خليفه را راندند. در «فوجه» چادر زدند و با سپاهيان عباسي درگير شدند و آنان را به سختي شكست دادند. تداركات سنگيني براي عباسيان رسيد. در نبردي ديگر انقلابي ها شكست خوردند. يحيي از اسب افتاد؛ سرش را بريدند و براي مستعين فرستادند. يحيي انساني دين باور، خوشرفتار و داراي عضلاتي پولادين بود؛ به گونه اي كه روزي بر يكي از فرمانبرانش خشم گرفت، طوقي آهنين بر گردن او پيچاند كه كسي نتوانست آن را بگشايد! شاعران بسياري در سوگش مرثيه سرودند؛ نك: تاريخ طبري، حوادث سال هاي 250 - 235، مروج الذهب، ج 4، ص 160.

[11] تاريخ طبري، ج 7، ص 458.