بازگشت

تپش بال فرشته


آسمان، در شط مهتاب تن مي شويد. بانو حكيمه، پس از نماز عشا، افطار مي كند و براي خفتن مهيا مي شود. نرگس، نزديك او آرميده است. امام، بسترش را در ايوان حياط افكنده است. چشمان امام، در آسمان سير مي كنند. سامرا در آرامش شبانه غوطه ور است. برج مرتفع تكبير، براي راهنمايي كاروان هاي مسافر، نور مي پراكند. شب، آخرين نفس هايش را مي كشد. ماه همچنان مي درخشد. گرگ هاي دور دست، ديگر زوزه نمي كشند. در اين هنگام حكيمه براساس عادت هميشگي براي نماز شب بر مي خيزد. وضو مي گيرد. نگاهي به نرگس مي افكند؛ آرام خفته است. نفس هايي شمرده شمرده و سيمايي فرشته گون، آيينه پاكي و آرامش درون وي هستند. امام نيز بيدار شده و وضو گرفته است. دلش، آسمان هاي دور دست را طواف مي كند. جز لحظه هايي اندك، شب پيشين را



[ صفحه 112]



نخفته است. چگونه مي تواند آرام بخوابد، در حالي كه چشم انتظار ميلاد مژده اي آسماني است؛ مژده ي رسالت هاي كهن.

حكيمه نمازش را خوانده است. بر سجاده ي خويش نشسته و به ذكر مشغول است. نرگس، هراسناك و منتظر، از بستر برمي خيزد. براي وضوي نماز شب از اتاق بيرون مي رود. حكيمه همچنان به او مي نگرد؛ آثار بارداري در وي آشكار نيست.

نرگس در نماز غوطه ور مي شود و آبشاري از نيايش بر همه جا فرو مي بارد. فضا بوي سحرهاي مرطوب را مي دهد؛ سحرهاي فرجامين؛ لحظه هايي كه نه شب است و نه روز. اذان صبح نزديك شده است. جام شكيبايي حكيمه مي شكند. از اتاق بيرون مي رود تا به آسمان بنگرد. موريانه ي ترديد در وجودش رخنه مي كند. امام از جايي كه نشسته با صدايي بلند مي فرمايد:

- عمه! شتاب مكن. نزديك است!

عمه به اتاق بر مي گردد. امام (ع) او را آوا مي دهد:

- ترديد مكن!

بانو شرمگين مي شود؛ او زني است رشد يافته در خاندان علوي. در آستانه در، چشمش به نرگس مي افتد كه بيمناك است؛ مي پرسد:

- دخترم! چه احساسي داري؟

درد سختي دارم.

عمه از هراسش مي كاهد:

- خدايت حفظ كند. بر خويش چيره شو و دل قوي دار. اين همان است كه به تو گفته بودم.

- مي ترسم عمه.

- نترس دخترم.



[ صفحه 113]



حكيمه، نرگس را به ميانه ي اتاق مي كشاند. بالشي مي نهد. او را آرام گوشه اي مي نشاند تا مهياي زايمان شود. دل عمه مي سوزد و از چهار بند وجودش عرق جاري مي شود.

لحظه ي ميلاد نزديك است. نرگس دست عمه را مي فشارد. گويي درد تمام زايمان ها در وجودش ريخته است. فضا، سرشار از حسي غريب است. او تپش بال هاي فرشتگان را حس مي كند. به نظرش مي رسد كه همهمه اي همانند تلاوت قرآن مي شنود.

چيزي نمانده است كه حكيمه تعادلش را از دست بدهد. امام، از اتاقي ديگر مي گويد:

- سوره ي دخان را بر او بخوان!

حكيمه، امر امام را بر چشم مي نهد.

- به نام خداوند بخشنده ي بخشايشگر.

حا. ميم. سوگند به اين كتاب روشنگر، كه ما آن را در شبي پربركت نازل كرديم؛ ما همواره انذار كننده بوده ايم. در آن شب هر امري براساس حكمت (الهي) تدبير و جدا مي گردد... [1] .

نرگس، مويه هاي ميلاد سر مي دهد و كف دست حكيمه را به شدت مي فشارد. ناگهان، نوري چشمان حكيمه را خيره مي كند و او ديگر چيزي نمي بيند. گويي نرگس ناپديد شده است. دلش از بيم مي تپد. به سوي در اتاق مي دود تا از پسر برادرش ياري طلبد. امام نزديك در ايستاده به عمه مي گويد:

- عمه برگرد! او را در همان جايگاه خواهي يافت.



[ صفحه 114]



چهره ي نرگس، از نوري آسماني مي درخشد؛ گويا مريم دختر عمران است كه كنار نخل، دچار درد زايمان شده بود.

كودك را مي بيند كه در حالت سجده بر زمين افتاده است. پاكيزه است و هيچ نشانه اي از نشانه هاي تولد بر او نمودار نيست؛ بسان مرواريدي كه در ساحل مي درخشد؛ يا قطره ي شبنمي بر رخسار غنچه اي، در سپيده دم.

پدر به آسمان ها مي نگرد. ستارگان چون دل هاي اميد مي تپند. كودك آمده از رحم بشارت ها، با خويش نشانه هاي پيامبران پيشين را دارد؛ از موسي بن عمران، هراس فرعون از تولدش را؛ و از مسيح، سخن گفتن در گهواره را؛ از نوح، عمر طولاني؛ از ابراهيم، بت شكني را؛ و از محمد امين، نام، لقب و رسالتش را.

حكيمه، شانه هاي كودك را مي گيرد؛ او را به خود مي چسباند و در دامنش مي نشاند. پدر او را صدا مي زند:

- عمه! پسرم را بياور!

حكيمه با فروتني به وعده ي راستين خداوند، كودك را مي آورد. پدر، پسر را مي گيرد و بر كف دست چپ مي نشاند و كف دست راستش را بر پشتش مي نهد. پسر را مي بويد؛ چشم ها، گوش ها و دهانش را مي بويد و زمزمه مي كند:

- پسرم! حرف بزن. به قدرت خداوند سخن بگو. اي حجت آفريدگار و بازمانده ي پيامبران و خاتم جانشينان و جانشين پارسايان، حرف بزن!

و اعجاز، رخ مي دهد. آوايي ملكوتي از كودك بر مي آيد:

- به نام خداوند بخشنده ي بخشايشگر... ما مي خواستيم بر مستضعفان زمين منت نهيم و آنان را از پيشوايان و وارثان روي زمين قرار دهيم و حكومتشان را در زمين پابرجا سازيم؛ و به



[ صفحه 115]



فرعون و هامان و لشكريانشان، آن چه را از آن ها [بني اسراييل] بيم داشتند، نشان دهيم. [2] چشمان پدر از اشك لبريز مي شود. وعده ي خداوند تحقق يافته است؛ «زيرا خداوند از وعده ي خود تخلف نمي كند.» [3] .

سپيده دمان است. بانگ اذان از گلدسته هاي سامرا برخاسته است. پدر به عمه اي كه چهره اش از شوق مي درخشد، مي گويد:

- عمه! او را به آغوش مادرش برسان تا چشمش روشن شود و غمگين نباشد و بداند كه وعده ي الهي حق است؛ ولي بيشتر آنان نمي دانند. [4] .

حكيمه، كودك را در دامان مادر مي نهد و از اتاق بيرون مي رود. شوق و اندوه در هم آميخته است؛ شوق تولد و اندوه پنهاني آن. مادر، مهرورزانه به پسر مي نگرد: و مي گويد:«پسرم! چگونه ميان مردماني خواهي زيست كه در جست و جوي يافتن تو هستند تا تو را بكشند؟!»

كودك خفته است. نور پيامبران از چهره اش به آسمان تتق كشيده است. نفس هاي آرام او، نغمه هاي زبور و ترتيل تورات و بشارت انجيل و آيات قرآن كريم هستند. در درونش واژگان مباركي مي درخشند كه در كليسا حفظ كرده بود؛ در انجيل خوانده بود كه آفريدگار به ابراهيم فرمود:

«سخنت را درباره ي اسماعيل شنيدم. اينك، او را مبارك مي گردانم. رشد مي دهم و صاحب نسلش



[ صفحه 116]



مي كنم. دوازده سالار پديد مي آورد و آنان را به امتي بزرگ تبديل مي كنم.» [5] .

پيش از آن كه ستارگان ناپديد شوند، امام از عمه و همسرش مي خواهد كه تولد كودك را از ديگران پنهان بدارند.



[ صفحه 117]




پاورقي

[1] سوره دخان.

[2] سوره قصص / 5 و 6.

[3] سوره آل عمران / 9.

[4] سوره قصص / 13؛ تاريخ الغيبة الصغري، ص 261 و 268.

[5] الكتاب المقدس، «سفر التكوين».