بازگشت

كودكي در روزگار تلخ يأس


نرگس به كودك خفته در گهواره مي نگرد. رخسار گندمگون از پرتو اشعه هاي شگرف مي درخشد. اتاق از عطري مجهول عطر آگين است. حس مي كند كه همهمه و آواي فرشتگان را مي شنود.

آه! نرگس چقدر دوست دارد ميهماني بزرگي برپا كند و شكم تهي دستان را سير سازد و جهانيان را از تولد كودك موعود آگاه كند. چقدر دوست دارد مانند زهرا كه نخستين و دومين پسرش را به جهانيان هديه داد، باشد. چقدر دوست دارد همانند مريم باشد كه كودكي چنان مسيح آورد كه در گهواره سخن مي گفت؛ اما اين كودكي كه آسمان، بشارت تولدش را داد، بايد چون رازي سر به مهر در دل دين باوران باشد؛ آن هايي كه چشم انتظار اين لحظه ي سبز بودند.

نرگس به خوبي، رنج هاي شوهر فرازمندش را مي فهمد. مردي در محاصره كه رنج هاي زمينيان را



[ صفحه 118]



تاب مي آورد. او، از سويي بايد ميلاد پسرش را ثابت كند؛ پسري كه پدر و نياكانش مژده آمدنش را دادند. او بايد اعلام كند كه پيشگويي نياي بزرگوارش به حقيقت پيوست كه: «جانشينان پس از من، دوازده نفرند»؛ اما از سويي ديگر، چگونه تولدش را پنهان دارد و نام و وجودش را مخفي كند؟

او بايد پسرش را از شمشير آخته ي عباسيان و چشمان شيشه اي و بي پلك جاسوسان حفظ كند. در اين شرايط دشوار چه كند؟

سپيده سر مي زند و كافور خدمتكار، خانه ي امام را به عزم خانه عثمان (بازرگان روغن) ترك مي كند. به فرمان امام، عثمان بايد به خاطر تولد مهدي (عج) چند گوسفند قرباني كند، حدود پنج تن نان و پنج تن گوشت ميان بينوايان تقسيم نمايد. [1] .

امروز، تهيدستان از نان و گوشت سير شدند؛ نمي دانند از كجا آمده؛ رو به جانب آسمان آبي مي كنند و آفريدگاري را سپاس مي گويند كه پس از مدت طولاني گرسنگي، آنان را سير كرده است.

امام، چهار قوچ و نامه اي نزد ابراهيم بن مهزيار مي فرستد كه در آن نوشته شده است:

«به نام خداوند بخشنده مهربان. از سوي پسرم، محمد مهدي، اين ها را قرباني كن. خودت بخور و پيرواني از ما را كه مي يابي بخوران. آفريدگار زندگاني ات را گوارا كند.» [2] .

امام، نامه اي نيز به احمد بن اسحاق اشعري مي نويسد و تولد پسرش مهدي را به او بشارت مي دهد:«ما را پسري متولد شد. نزدت پنهان بماند و از همه مردم مخفي كن. ما [خبر] آن را به كسي آشكار نكرده ايم جز به نزديكان و دوستداران وي. دوست داريم تو را با خبر كنيم. تا خداوند تو را [نيز] به آن چه ما را شاد كرده، شادمان سازد. والسلام.» [3] .



[ صفحه 119]



واژگان اندك، اشعري را مي لرزاند. تصميم مي گيرد به سامرا سفر كند. اميد به ديدن پسري كه موعود پيشگويي هاست، او را به اين شهر مي كشاند. هنگامي كه به سامرا مي رسد، بادهاي هفته هاي آخر پاييز، در كوچه ها و محله ها وزيدن گرفته است. جز بازار انبوه و پرشور شهر، شهر نيمه مسكوني است. هدف اشعري، فقط رسيدن به خانه ي امام است؛ اما او ناگزير است تا براي منحرف كردن ذهن ها از خود، مدتي در شهر پرسه بزند؛ تا مطمئن شود كه كسي او را تعقيب نمي كند. او به حساسيت حكومت به قمي ها و دلبستگي آنان به خاندان علوي واقف است. با هراس به محله ي درب الحصا مي رسد و با اعتماد بر آفريدگار، در مي زند. مردي شيرازي در را مي گشايد. گويا، چشم انتظار آمدنش بوده است.

اشعري، مقدمه اي مناسب براي آغاز موضوعي - كه رنج سفر را به سبب آن تاب آورده - مهيا كرده است. پرسش درباره ي امامت است. حضرت چنين پاسخ مي دهد:

احمد بن اسحاق! پروردگار تبارك و تعالي، از زماني كه «آدم» را پديد آورد، تا هنگام هنگامه ي رستاخيز، زمين از پيشوا تهي نكرد. رهبري، كه به حرمت وي، ناگواري را از زمينيان دور مي سازد، باران مي باراند و بركت ها را از زمين بيرون مي آورد.

اشعري فرصت را مناسب مي شمارد و مي پرسد:

-اي پسر رسول خدا (ص)! امام و جانشين پس از شما كيست؟

لبخندي بر لبان امام نقش مي بندد و صدا مي زند:



[ صفحه 120]



- ماريا!

كنيزي مي آيد. پوشيده اي در بغل دارد. شادماني و اميد از رخسار حضرت مي بارد. مي گويد:

- چهره اش را بنمايان.

كنيز، برقع سپيد را كنار مي زند. سيماي تابناك كودكي آشكار مي شود كه به نظر مي رسد دو ساله است. چشمان عربي اش از نوري زلال مي درخشد. خال مشكين گونه ي سپيدش، نزديك دهان است و بر زيبايي اش دو چندان افزوده است. براي اشعري، آنچه مي بيند، حيرت افزاست.

پرسش بزرگي در ذهنش نقش بسته است؛ كنجكاوانه مي انديشد كه نبايد بيش از دو يا سه ماه از تولد كودك گذشته باشد، در حالي كه اينك كودك دو يا سه ساله مي نمايد.

حضرت از آنچه در درون وي موج مي زند، باخبر است. پس مي گويد:

- فرزندان پيامبران و جانشينان، اگر امام باشند، رشد و باليدنشان با رشد و باليدن ديگر مردمان متفاوت است؛ پسران خاندان ما، هر ماه به اندازه ي يك سال بزرگ مي شوند. [4] .

اشعري به سيماي مهتابي پسر مي نگرد و حيرت زده است. امام ادامه مي دهد:

- احمد بن اسحاق! اگر نه اين بود كه نزد خداوند عزوجل و پيشوايانش گرامي هستي، پسرم را از تو نيز پنهان مي داشتم. همنام و هم لقب رسول خداست؛ اوست كه زمين را سراسر از داد لبريز مي كند، آن چنان كه از ستم آكنده شده است.

لحظاتي خاموش مي ماند و باز ادامه مي دهد:

-اي احمد بن اسحاق! او در ميان اين امت، بسان خضر است و ذوالقرنين. سوگند به آفريدگار، چنان غيبتي خواهد كرد، كه كسي جز



[ صفحه 121]



آن كه خداوند بلند پايه او را بر امامتش ثابت قدم نگه داشته و براي نيايش به شتاب فرجش موفق گردانيده، از هلاكت رهايي نمي يابد.

اشعري مي پرسد:

- سرورم!آيا نشانه اي هست تا دلم آرام گيرد؟

امام به چهره مهتابي پسر محبوبش مي نگرد. ناگهان، اشعري از سخن هاي نوزاد غافلگير مي شود:

«من، بازمانده خداوندم در زمينش. انتقام گيرنده از دشمنانش.اي احمد بن اسحاق! پس از آنچه [اينك] ديدي، نشانه مجو!»

فروتني، پيكر و دل اشعري را فرا مي گيرد. او، اكنون در برابر انساني است كه خدا خواسته تا در روزگار تلخ تولد يابد؛ كودكي كه نشانه هايي از پيامبران با خويش دارد؛ نشانه هايي كه تاريخ را روشن كرده اند. او مي دانست برابر كودكي ايستاده است كه از سرگذشت موسي، تولدش در زمانه ي فرعون؛ از عيسي، سخن گفتنش در گهواره؛ و از نياي گرامي اش، نام و لقب و رسالتش را با خويش دارد؛ اما از خضر نبي چه دارد؟ اشعري مي پرسد و آن كه دانش هاي كهن و تازه را داراست، پاسخ مي دهد:

- غيبتي طولاني را اي احمد!

- آيا غيبتش به درازا مي كشد،اي پسر رسول خدا؟

امام، مهربانانه به پسر نگاهي مي افكند و مي گويد:

- سوگند به خداوند آري. چنان طول خواهد كشيد كه بيشتر كساني كه بدو باور دارند، از اين باور بر مي گردند. جز كساني كه خداوند دوستي ما را با آنان



[ صفحه 122]



پيمان بسته و در دلشان ايمان را نگاشته و با نيروي خود، استوارشان ساخته است، كسي نمي ماند.

امام لحظاتي خاموش مي ماند و سپس رو به مرد دين باور مي كند و ادامه مي دهد:

-اي احمد بن اسحاق! اين فرمان، راز و غيبي از غيب هاي خداوند است. آنچه به تو داده [و گفته]ام، برگير و پنهان ساز و از سپاسگزاران باش تا با ما در فرادست [: بهشت و جايگاه بلند پايه] باشي.

امام حس مي كند كه دربان در ايوان است. او را صدا مي زند. مرد با شتاب مي آيد.

امام به كنيز مي گويد:

چهره ي پسرم را بگشاي.

رو به دربان مي كند و مي فرمايد:

- اين، سرور شماست!

به كنيز مي گويد:

- او را نزد مادرش ببر! [5] .

دربان، حيرت زده ايستاده است. ماه هاست در اين خانه به انجام وظيفه مشغول است؛ اما نه از تولد آگاه شده است و نه از وجود اين پسر خجسته. اينك براي نخستين و چه بسا فرجامين بار است كه او را مي بيند. [6] .



[ صفحه 123]




پاورقي

[1] تاريخ الغيبة الصغري، ص 269.

[2] بحارالانوار، ج 51، ص 28.

[3] كمال الدين، ج 2، ص 434.

[4] تاريخ الغيبة الصغري، ص 284.

[5] همان، ص 285.

[6] همان جا.