بازگشت

چشم ها پنجره هاي ملكوت


اينك ربيع الاول دويست و پنجاه و هشت هجري قمري است. سامراييان، براي مراسم توديع خليفه با برادرش موفق، يكپارچه شده اند. شيعه نيز اين فرصت را براي ديدن امام حسن عسكري (ع) غنيمت مي داند. برخي در راه ميان محله ي درب الحصا و كاخ جوسق نزديك دروازه ي عمومي مي ايستند.

محمد بن عبدالعزيز بلخي ايستاده است. وانمود مي كند كه در حال خريد از بازار است. پنهاني به جانب راست مي نگرد. ابن الرضا مي آيد؛ با چشماني درشت كه گويي دو پنجره اند به جهان سراسر آرامش. امام نگاهش را به نقطه اي دوخته و هر آن كه او را مي بيند، گمان مي برد كه وي به يال استرش مي نگرد. بلخي تحت تأثير شكوه امام، به او نگاه مي كند؛ نظري عميق به تبار پيامبران و حجت خداوند بر جهانيان. چيزي نمانده است كه مرد فرياد كشد: «اي مردم! او حجت خداست! پس



[ صفحه 128]



بشناسيدش!» اما، لحظه اي كه امام نزديك وي مي شود، به او نگاهي مي افكند و انگشتش را بر بيني اش قرار مي دهد. بلخي در مي يابد كه بايد خاموش بماند. اما فارغ از خويشتنداري نزديك مي آيد تا بر زانوان امام بوسه اي بنشاند. امام با آوايي غمين - كه اندوه پيامبران با آن آميخته است - مي گويد:

- اگر [عشقت را به ما] فاش كني، خودت را به كشتن مي دهي، يا رازداري، يا كشته شدن! خويش را زنده نگه داريد. [1] .

آري اي بلخي! اينك زمان به دار آويختن پيامبران است. بادهاي سرد زمستاني، پروانه هايي را كه بشارت دهنده ي قدوم بهارند، محاصره كرده اند. كودكي تولد يافت كه مردمان را از آتش ستم و بردگي مي رهاند و زمين را از گناهان تطهير مي كند؛ پس چشم انتظار باش!

امام به موكب خليفه مي رسد. مراسم بدرقه آغاز مي شود. جمعيت، از دروازه ي عمومي تا حومه ي سامرا، نزديك كاخ بركوارا [2] در ساحل دجله ايستاده اند. [3] خليفه با سپاهيان همراهش از نخلستان هاي اطراف سامرا مي گذرد؛ آن جا با برادرش موفق و لشكرش خداحافظي مي كند. امام نيز حضور دارد.

امروز گروهي از شيعيان اهوازي نيز به سامرا آمده اند و اين مراسم، فرصتي است تا امام را از نزديك ببينند؛ زيرا در مدت اخير، امام ديدارهاي مستقيم را نمي پذيرفت. و به دلايلي مبهم، خويش را از انظار مردم پنهان مي كرد. آنهايي كه براي ديدارش تلاش مي كنند، گرفتار و تحت تعقيب واقع مي شوند. همچنين او با اين كارش، پيروانش را به پذيرش ارتباط با امام غايب عادت مي دهد. بنابراين، هماره سفارش مي كند تا مردم با نماينده اش (عثمان بن سعيد عمري) تماس گيرند؛ مردي كه بازرگان روغن است. اهوازيان با يكديگر گفت و گو مي كنند. يكي از ايشان مي گويد:



[ صفحه 129]



- شايد امام از اين راه باز گردد. ديگري مي گويد:

- بله، درست است. بهتر است ما سه نفر در سه مسير منتظر بمانيم، از هر راهي بيايد، يكي از ما موفق به ديدارش مي شويم.

خليفه از ميان نخلستان عبور مي كند و باز مي گردد. امام آشكار مي شود و نگاهش با نگاه آنان گره مي خورد. حضرت لبخند مي زند و كلاهش را بر مي دارد و دستي به سر خويش مي كشد. سپس كلاه را بر سر مي گذارد.

يكي از آن سه نفر فرياد مي زند:

- گواهي مي دهم كه تو حجت و برگزيده ي خدايي!

دوستانش حيرت زده مي پرسند:

- چه روي داده؟

- در امامتش ترديد داشتم. با خود گفتم اگر برگشت و كلاهش را از سر برداشت، روشن است [از آنچه در دل من گذشته، آگاه، پس] امام است.

ديگري پيشنهاد مي كند:

- بياييد همه در محله اي ديگر منتظر او شويم؛ اگر باز چنين كرد، همگي به امامتش همدل مي شويم. موافقيد؟

مردان سر تكان مي دهند. با شتاب از نخلستان مي گذرند تا در مسيري بايستند كه امام ناگزير از آن عبور مي كند. نيازمندان موج مي زنند. حضرت آشكار مي شود. چشمش كه به آنها مي افتد، كلاهش را بر مي دارد و سپس بر سرش مي گذارد. نزديكشان كه مي رسد، لبخند زنان مي گويد:

- چقدر ترديد مي كنيد؟!



[ صفحه 130]



دل مردان براي حقيقت فروتني مي كند:

- شهادت مي دهم كه تو حجت خدايي.

شب هنگام، مردان در خانه ي امام را مي زنند تا نامه ها را به وي دهند؛ نامه هاي پرسش ديني و رنج هاي انساني.



[ صفحه 131]




پاورقي

[1] اثبات الوصيه، ص 251.

[2] بركوارا كاخي عظيم و سر به فلك كشيده بود كه متوكل آن را بنيان نهاد و در مراسم ختنه سوران پسرش معتز، آن را به او هديه داد!.

[3] الكامل، ج 5، ص 365؛ تاريخ الغيبه الصغري، ص 194.