بازگشت

خورشيد در سيه چال


شب هنگام به خانه ي امام يورش مي برند. او و برادرش جعفر را دستگير مي كنند و به زندان ويژه ي علويان مي افكنند. زندانيان، گرد هم نشسته، از هر دري سخن مي گويند. صداي باز شدن قفل ها به گوش مي رسد. زندانيان گوش مي سپارند. اباهاشم كه به خاطر بيماري بر روي زيرانداز كوچك پنبه اي آرميده است، مي گويد:

- ببينيد چه خبر است.

يكي از زندانيان بر مي خيزد. در باز مي شود و زندانبان دو مرد را به درون زندان مي اندازد. در، پشت سرشان بسته مي شود. يكي از آن ها بوي شراب مي دهد. زنداني، جوياي نام تازه واردان مي شود:

- كيستيد؟

حسن (ع) پاسخ مي دهد:

- از علويان هستيم. ما را نيز دستگير كرده اند.

زنداني، از مرد ديگر نيز همين را مي پرسد. جعفر، نگاه ناهشيارش را خيره مي كند. امام با ادب پاسخ مي دهد:



[ صفحه 140]



- من حسن بن علي هستم و او جعفر بن علي است.

مرد، شتابان به سوي اباهاشم مي رود و او را آگاه مي كند. اباهاشم، بي درنگ برمي خيزد و به استقبال ابامحمد رفته و او را در آغوش مي كشد و پيشاني اش را مي بوسد. زيرانداز كتان خود را براي او مي گستراند. جعفر، نزديك برادر نشسته است. چشم هايش مي درخشد؛ به نظر مي رسد مست است؛ زيرا كنيزش را با صداي بلند مي خواند: «شطنا!»

اندوه بر سيماي برادرش مي نشيند. جعفر را از اين كار باز مي دارد:

«ساكت باش.» خواب پلك هاي جعفر را فرو مي آورد. همان طور، نشسته مي خوابد. [1] .

اباهاشم هفت سال است كه در زندان به سر مي برد؛ يعني از سال دويست و پنجاه و دو، وقتي كه به دستور شخص معتز، دستگير شد و به حبس افتاد. اگر چه در زندان است، اينك از ديدار امام شادمان گشته. حضرت به زندانيان مي نگرد. در مي يابد جاسوسي كه وانمود مي كند علوي است، ميان آن هاست. اباهاشم جعفري، حسن بن محمد عقيقي، محمد بن ابراهيم عمري از زندانيان هستند. امام بدين سان به آنان هشدار مي دهد:

- اگر نبود كسي كه ميان شماست، اما از شما نيست، به شما مي گفتم چه زماني آزاد مي شويد.

اين سخن را مي گويد و به مردي، كه خود را به خواب زده، اشاره مي كند؛ بيگانه اي كه گوشش براي شنيدن سخنان و جمع آوري گزارش، تيز است:

- اين بيگانه از شما نيست. از وي دوري كنيد. در لباسش نوشته اي پنهان كرده تا آنچه را كه مي گوييد، به دولت گزارش دهد.

خون به چهره ي يكي از زندانيان مي دود. گريبان مرد خفته را مي گيرد. به تفتيش او مي پردازد. گزارشي مهم مي يابد كه در آن



[ صفحه 141]



زندانيان را به حفر نقبي براي فرار و ديگر اتهام ها متهم كرده است. [2] .

حضور امام، گرما بخش محفل تمام زندانيان، جز جعفر، شده است. رفتار جعفر چنان شرم آور است كه هرگز مناسب مقام انساني كه در خانداني پاك پرورش يافته باشد، نيست. به راستي كه رفتار او زننده و سرزنش زاست. پدرش امام و برادرش، امام؛ اما خود در رفتار، پسر نوح! در روزگاري چنين تلخ و جانگزا، كه امواج متلاطم زندگي، همه زيبايي ها را غرقه ساخته است، جعفر دور از كشتي نجات، به سوي كوه سراب حيران است؛ تا از خطر امواج كوه وار در امان ماند!

مادر امام حسن عسكري (ع) كه در مدينه به سر مي برد، هر روز به كوه خارج از شهر مي رود تا از كاروانياني كه از عراق مي آيند، اخبار عراقيان را جويا شود. در آغاز ماه صفر، خبر دستگيري فرزندش به او مي رسد. [3] بي درنگ به خانه اش باز مي گردد. و نوه اش را در آغوش مي كشد؛ نوه اي كه خاطره ي فرزند و بازمانده ي اميد آرزومندان است.

هنگامي كه زندانيان از آمدن خليفه به ديدار امام در زندان، آگاه شدند، هنگامه اي در مي گيرد. اندكي بعد معتمد مي آيد و با لحني خواهشگرانه مي گويد:

- امت نياي بزرگوارت، رسول خدا، را درياب، پيش از آن كه نابود شوند!

چه روي داده كه خليفه، ياري طلبانه، در زندان به حضور امام رسيده است؟! خشكسالي بيداد مي كند. امان مردمان تنگدست بريده شده است. سه روز است كه



[ صفحه 142]



خليفه براي برپايي نماز باران به بيابان مي رود؛ اما آسمان را عنايتي نيست. آشوب از آن زمان در گرفت كه راهبي ترسا، با عده اي از ترسايان، براي دعا به بيابان مي آيد. هر گاه راهب دست به سوي آسمان مي گشايد؛ ابرها گرد هم مي آيند و باران مي بارد. مسلمانان شيفته راهب شده اند. برخي اسلام را به ديده ترديد مي نگرند. مسلمان سست باوري، مسيحي شده است. خليفه احساس خطر مي كند. جايگاه او به عنوان خليفه دولت بزرگ اسلامي در مسير تندباد، قرار گرفته است. براي طلب ياري، نزد امام شتافته است. آن كه «علم كتاب» نزد اوست، با اعتمادي كه شايسته يك دين باور بزرگ است، مي گويد:

- به خواست آفريدگار، فردا ترديد را از ميان بر مي دارم.

خليفه فرمان رهايي او را، براي فردا، مي دهد. امام مي فرمايد:

- يارانم نيز آزاد مي شوند؟

معتمد رو به سوي مسؤول زندان مي كند و مي گويد:

- يارانش را نيز آزاد كنيد.

سپيده روز ديگر، مردم، باز براي نماز باران، راهي بيابان مي شوند.

راهب نيز مي آيد. آسمان آبي و صاف است؛ كوچك ترين ابري به چشم نمي آيد. تا راهب دست به سوي آسمان مي گشايد، ابرها گرد هم مي آيند. حضرت، راز را دريافته است:

- دستش را بگيريد!

دست بسته اش را مي گشايند. قطعه ي كوچك استخوان يك انسان را در دستش نهفته داشته است. خليفه متحير مي شود. امام به راهب مي فرمايد:

- اينك باران بخواه.

راهب، دست به آسمان مي گشايد؛ ابرها مي گريزند. خليفه مي پرسد:



[ صفحه 143]



- اين چيست اي ابامحمد!

آن كه با آسمان پيوند دارد، پاسخ مي دهد:

- اين استخوان پيامبري است كه راهب از گورستاني به دست آورده است. اگر استخوان پيامبري زير آسمان قرار گيرد، باران خواهد باريد. خليفه، استخوان را در هواي آزاد قرار مي دهد. بار ديگر ابرها، از دور دست گرد هم مي آيند. حضرت از خليفه مي خواهد تا دستور دهد كه استخوان پيامبر را با احترام دفن كنند. ابرهاي فتنه اي كه آسمان آبي ايمان را پوشانده بودند، متلاشي شده اند. [4] .

خليفه مي داند كه مردم كرامت عسكري (ع) را ديده اند. پس احساس خطر مي كند. فرمان مي دهد تا امام را بار ديگر به زندان بيفكنند. مدتي بعد، معتمد، علي بن جرين (مدير زندان) را مي خواهد و از رفتار حضرت در زندان مي پرسد:

- پسر جرين! او را چگونه يافته اي؟

- سرورم! چه بگويم از مردي كه روزها روزه دارد و شب ها پس از خوراكي اندك، به نماز طولاني بر مي خيزد.

- برادرش جعفر چه؟ او چگونه است؟

- او تنها در نسب برادر وي است. جعفر، ميگساري عربده كش است كه همه او را مي شناسند.

خليفه خيال داشت تا بگويد: «مي داني او جاسوسي برادرش را مي كند؟» اما تصميمي ديگر مي گيرد. حضرت را آزاد مي كند و جعفر را در بند نگه مي دارد؛ تا



[ صفحه 144]



مردم بگويند كه حسن (ع) را با خليفه، سر و سري است. پس به مدير زندان فرمان مي دهد:

- سلامم را به او برسان و به او بگو آزاد است تا به خانه اش باز گردد.

پسر جرين به سوي زندان مي رود، در حالي كه با خويش، فرمان آزادي عسكري را دارد. چون به در زندان مي رسد، الاغي زين شده مهيا مي بيند. درها را به رويش مي گشايند. به جايگاه امام كه مي رسد، او را در لباس، آماده مي بيند. شگفت انگيز است! چه كسي مژده ي رهايي اش را به وي اطلاع داده است؟! حضرت بر مي خيزد و با احترامي كه در خور پيامبران است، به قرائت نامه ي خليفه گوش مي سپارد. سپس به سوي الاغ زين شده مي رود و سوار مي شود؛ اما همچنان ايستاده است. مدير زندان با لحني آكنده از شگفتي مي پرسد:

- سرورم! چرا ايستاده اي؟

حضرت با اطمينان كامل پاسخ مي دهد:

- تا جعفر نيز آزاد شود!

پسر جرين، عذر آورده، مي گويد:

- اين فرمان، تنها، خط آزادي شماست، نه ديگري.

امام با قاطعيت مي گويد:

- باز گرد و خليفه را بگو: «من و برادرم، با هم از خانه بيرون آمديم؛ اگر تنها و بدون او به خانه باز گردم، پي آمد آن بر تو پوشيده نيست.»

پسر جرين، بي درنگ نزد خليفه مي شتابد و او را از ماوقع آگاه مي كند. خليفه موافقت مي كند. ابن جرين با سرعت به خدمت امام، باز مي گردد و مي گويد:



[ صفحه 145]



- خليفه فرمود: «جعفر را به شفاعت تو آزاد كردم؛ زيرا او، نه تنها به خويش - كه با سخن چيني و گفتن لاطائلات - به تو نيز ستم روا مي دارد.

حضرت به همراه برادرش به خانه باز مي گردد؛ برادر حرمت شكني كه بهاي آزادي اش را، حتي با كلمه ي سپاس و تشكري، نپرداخت.



[ صفحه 146]




پاورقي

[1] كشف الغمه، اربلي، ج 3، ص 222؛ مناقب، شهر آشوب، ج 4، ص 437؛ اعلام الوري، ص 378.

[2] همان.

[3] اثبات الوصية، ص 266.

[4] جوهرة الكلام، ص 154؛ اخبار الدول، ص 117.