بازگشت

شب و شمع و طوفان


نيمه شب است؛ شبي از شب هاي واپسين ماه صفر سال دويست و شصت هجري. احمد بن محمد بن مطهر، نماينده ي امام عسكري (ع) به همراه كودك موعود و مادر بزرگش از مدينه باز مي گردند. با احتياط به خانه ي امام نزديك مي شوند. [1] با آنكه پاسي از شب گذشته است، جعفر، تازه قصد منزل كرده است. او تا اين هنگام از شب، مشغول عياشي و خوشگذراني با دوستان آلوده دامن خويش بوده است. [2] .

اندكي مست است؛ نفس اماره اش تمايلاتي ديوانه وار در او بيدار كرده است. تمايلاتي كه به او فرمان مي رانند تا بار ديگر، دربار را از وجود كودك موعود آگاه كند. كودكي كه دوست و دشمن، چشم انتظار تولدش هستند. اين كار او، هم فال است و هم تماشا. او به زودي، تنها ميراث خوار قانوني تمام اموال و مايملك برادرش خواهد شد. به دربار نزديك مي شود و يكي از



[ صفحه 152]



دولتمردان درباري خواهد شد. بر مسند برادر تكيه زده. [3] امام مي شود و رودهاي ثروت و ماليات هاي ديني، به سويش سرازير مي شوند، تا او آن چنان كه مي خواهد، آنها را حيف و ميل كند.

جعفر! تا اين درجه، سقوط در سراشيبي تردامني و تبهكاري چرا؟ [4] مگر پدر و برادرت چه كرده اند؟ جرم اين كودك معصوم چيست؟ چرا بيش از آن كه امواج زندگي اين جهاني، تو را ببلعند، به كشتي نجات قدم نمي گذاري؟ چگونه نفس، تو را به نيرنگ و دسيسه عليه برادر، وا مي دارد؟

كسي نمي داند چه شده كه ناگاه در يكي از همين روزهاي پاييزي، ناگهان امام ضعف شديدي حس مي كند؛ ضعفي كه او را از پاي در مي آورد و در بستر مي افكند. خبر كسالت امام به عبيدالله بن يحيي بن خاقان (نخست وزير) مي رسد. آيا براي ترور امام نيرنگي در كار است؟ چرا پسر خاقان شخصا به ديدن خليفه مي رود و از وي مي خواهد كه جمعي از درباريان را بفرستد تا در منزل امام بمانند؟ اگر هدف، بهبودي امام بوده است، چرا نحرير خادم را نيز فرستاده اند؟ زندانباني كه روزي تهديدكنان، امام را نشان داده و گفته بوده است:«سوگند به خدا! او را نزد درندگان خواهم افكند!» [5] .

آيا وراي آنچه مي گذرد، رازهايي وجود دارد؟ آيا خبر تولد پنهاني پسر به دربار رسيده است؟ سه روز از ربيع الاول مي گذرد. حال امام رو به بدفرجامي است. نخست وزير، فرمان مي دهد تا گروهي از طبيبان حاضر شوند و امام را معاينه كنند.

پزشكان، پس از معاينه به يكديگر مي نگرند؛ [6] بي ترديد به او سم خورانده اند؛ راهي براي بهبودي نيست. پايان اين جاده، مرگ است؛ اما نخست وزير بر ماندنشان در خانه ي امام پاي مي فشارد!



[ صفحه 153]



همچنين پسر خاقان، قاضي القضات را مي طلبد و از او مي خواهد تا ده قاضي به خانه ي امام بفرستد! اكنون، جز پزشكان، پانزده دولتمرد در خانه ي امام حضور دارند.

آيا هدف كشف جانشين امام است؟ آيا همه ي دستاويزها، راهي براي مبرا كردن دستگاه حكومت از ظن ترور امام است؟ آيا هدف، مقابله با شايعاتي است كه در مرگ امام پراكنده خواهد شد؟ كسي نمي داند. اندوه و دل پريشي، حس هاي درهم آميخته اي است كه بر خانه ي امام سايه افكنده اند؛ خانه اي كه چونان دژي در محاصره ي دشمنان است. با اين كه حال امام، رضايت بخش نيست، اما كاملا هوشيار است و با برنامه اي دقيق، كارهاي منزل انجام مي شود؛ جز آن كه جعفر چنان رفتار مي كند كه گويي بزرگ خاندان اوست و همه بايد از وي فرمان برند.

زمان به كندي مي گذرد. امام در اتاق خويش در بستر بيماري افتاده است. همسرش (نرگس) در حجره اي ديگر و ماريا و نسيم در اتاقي ديگر به سر مي برند. كافور و عقيد نيز با سكوت و اندوه، هر يك به كار خويش است. كودك كجاست؟ آيا در گوشه اي از دخمه ي زيرزميني پنهان داشته شده است؟ يا به خانه ي بانو حكيمه سپرده شده؟ دولتمردان و درباريان، در ايواني كه اتاق امام نيز در آن قرار دارد، پراكنده اند. اتاق نرگس نيز در رو به روي آن قرار دارد؛ اما زير دو اتاق، سرداب يا دخمه ي زيرزميني قرار گرفته است. دري كوچك، كه از پس آن، پلكاني سنگي به سرداب منتهي مي شود.



[ صفحه 154]



امروز هفتم ربيع الاول است؛ سامرا به پيشواز شب يلدا مي رود. خبر بيماري امام، در ميان مردمان و در ميان كوچه و بازار، دهان به دهان مي گردد. سخن روز شيعيان همين موضوع است. پرسش هايي راجع به آينده ي امام و امام آينده ذهن مردم را به خود مشغول داشته است.

امام، در اين شب طولاني، موفق مي شود تا تعدادي از نامه هاي مهمش را - همچون بخشي از برنامه ريزي هايش براي اطلاع مردم از وجود امامي غايب - بنويسد؛ پيشوايي كه شرايط و موقعيت هاي سياسي - اجتماعي به گونه اي ايجاب مي كرد، تا ميلادش پنهان باشد. و ناگزير مي بايست او را از چشم جاسوسان دور نگاه داشت. شب، بسي ظلماني است و خواب و خستگي، چشم درباريان را به ميهماني خوابي سنگين برده است.

شب قيرگون به سوي سپيده دمان ره مي سپارد و ستارگان در آسماني كه ابرهاي پراكنده آن را در برگرفته اند، درافشاني مي كنند. عقيد، خادم امام، نااميدانه به سرورش مي نگرد؛ جواني كه بسان شمعي در دل شب هاي سرد زمستان به خاموشي مي گرايد.

امام، با صدايي ضعيف از عقيد مي خواهد تا جامي آب جوشيده حاضر كند. او، سرماي مرگ را در رگ ها و سلول هاي مسموم، حس مي كند. نرگس مي آيد و جام را مي آورد. سوگوار است. همسرش در آستانه ي رحيل است. ديري نخواهد گذشت كه ستون خيمه زندگاني اش در هم مي شكند. و هزاران گرگ در اطرافش، به جولان بر خواهند خاست. جوان دست لرزانش را دراز مي كند. مرگ خزنده پاورچين پاورچين نزديك مي شود. شام يلدا، رو به پايان است و سپيده، در آستان دميدن. جوان مي خواهد آب بنوشد؛ اما لرزش دستانش، ظرف را به دندان هايش مي سايد. ارتعاش دست بيشتر مي شود. با آوايي ناتوان به عقيد مي گويد:



[ صفحه 155]



- او را در اتاقي جست و جو كن؛ به نماز ايستاده است. او را نزدم بياور.

نرگس به اتاقي مي شتابد. پسر در حال نماز است. اندكي درنگ مي كند و سپس او را مي آورد. لحظه اي كه نسيم سحري وزان است، پسر پا به اتاق پدر مي گذارد. بر بالينش مي نشيند. حس اندوه واقعه از سيمايش آشكار است؛ چهره اش آسماني است پوشيده از ابرهاي خاكستري. چشمان پدر، به آينده ي اندوهناك پسر، به اشك مي نشيند. به سبب تمامي رنج هايي كه در روزگاران تلخ به دوش خواهد كشيد. مهرورزانه زمزمه مي كند:

-اي سرور خاندان، اين جام را به من بنوشان.

پسر، كاسه را مي گيرد و به پدر نزديك مي كند. امام اندكي شربت مي نوشد. گرما در تنش نفوذ مي كند. پدر مي گويد:

- مرا مهياي نماز كن.

پسر پارچه اي برداشته و بر سينه ي پدر مي افكند. آن گاه پدر را در گرفتن وضو ياري مي دهد. امام، غرق در درياي نيايش، به نماز مي پردازد. سپيده دميده است. پدر رو به پسر مي كند:

- پسر محبوبم! تو صاحب الزماني! تو مهدي هستي؛ آن كه پيامبر خدا مژده ي آمدنش را داد، تويي تو. تو وعده ي محمد مصطفايي؛ نامت، نام او و لقبت، لقب اوست. اين پيمان پدران من است كه به من رسيده است.

در اين لحظه آميخته با اشك، پسر در مي يابد كه دلش از نوري آسماني روشن شده است.



[ صفحه 156]



آري! اي مژده ي پيامبران! به زودي رنج ها به سراغ تو مي آيند. تو پروانه اي هستي كه بشارت دهنده ي بهار و اعتدال است. به زودي، بادهاي سرد زمستاني به جست و جوي تو، وزيدن مي گيرند. آه! اي اميدي كه از بطن پيشگويي هاي پيشينيان برخاسته اي.

نرگس، بي صدا مي گريد؛ همچون آسمان آرام و ساكت باراني. همسرش چشم از جهان فرو مي بندد. گرگ هاي درنده خو، در جست و جوي تنها پسرش هستند. نرگس به سخنان همسرش گوش مي سپارد؛ مي شنود كه خطاب به پسرش مي گويد:

- پسرم! آفريدگاري كه ستايش هاي بزرگ را زيبنده است، زمين و مردمان راسخ در پيروي اش را، بدون پيشوا رها نمي كند. آنان را امامي قرار مي دهد تا به وي اقتدا كنند و به سيره اش عمل نمايند. آفريدگار آنان را پيروز مي كند. پسرم! اميدوارم تو نيز يكي از آنهايي باشي كه پروردگار براي گسترش حق و نابودي باطل و سرفرازي آيين و خاموشي [چراغ] باطل برگزيده است.

امام عسكري (ع) اندكي خاموش مي ماند تا براي دادن واپسين اندرز به فرزندش، نفسي تازه كند:

- فرزندم! بر تو باد دوري و اجتناب از چشم و نگاه مردمان. عزلت اختيار كن. تمام اولياء الله را دشمني سخت و ستيزه جو است؛ پس بيم نداشته باشي. [7] پسرم! در بيابان هاي دوردست و كوه هاي صعب العبور مسكن گزين، باشد تا خدايت از بلا نگه دارد.

چشمان پدر از اشك لبريز است. آخرين نفس هايش را مي كشد. واژگان نيايش بر لب هايش جاري است. چشمانش را فرو مي بندد و



[ صفحه 157]



بانگ الرحيل را، از جان و دل، لبيك مي گويد. سكوتي ژرف بر اتاق خيمه زده است. زوزه اي از دور دست پر مي كشد و مي آيد. نرگس از سرما مي لرزد؛ بر مي خيزد؛ دست پسرش را مي گيرد و از اتاق خارج مي شود.

فصلي پرهيجان در زندگي يگانه پسرش آغاز شده است.



[ صفحه 159]




پاورقي

[1] نظر مسعودي در اثبات الوصيه چنين است كه مهدي پنج ساله بود كه با مادربزرگش براي حج همسفر شده است. از سويي ديگر امام عسكري (ع) در سال دويست و پنجاه و نه از مادرش خواسته تا كودكش را به حج ببرد. از مطالب گفته شده، مي توان دريافت كه حضرت مهدي (عج) با نماينده حضرت برگشته و هنگام درگذشت پدر حضور داشته است.

[2] تاريخ سامراء، ج 2، ص 251؛ تاريخ الغيبة الصغري، ص 299.

[3] الارشاد، مفيد، ص 320.

[4] روزي كه جعفر چشم به جهان گشود، همسرش از اندوه شوهرش شگفت زده و علت را جويا شد. امام دهم فرمود: خودت را ناراحت نكن، مردمان بسياري از سوي او گمراه خواهند شد. نك: كشف الغمة، ج 3، ص 175.

امام هادي (ع)، به يارانش هشدار مي داد تا از جعفر دوري كنند و مي فرمود: از پسرم جعفر، دوري كنيد كه بسان پسر نوح است؛ پسري كه نوح گفت: «پسرم از خاندان من است». و خدا فرمود: «او از خاندان تو نيست؛ او كاري [و پسري] ناشايسته است»؛ نك: تاريخ سامراء، ج 2، ص 251.

[5] اعلام الوري، ص 360؛ الارشاد، ص 324؛ الغيبة الصغري، ص 290.

[6] الارشاد، ص 383.

[7] الغيبة، ص 161؛ بحارالانوار، ج 52، ص 12؛ الزام الناصب، ص 108.