بازگشت

ميان ماه من...


جعفر را چه شده است؟ چه روي داده كه همچون ديوانگان رفتار مي كند؟! راهي كاخ عبيدالله بن يحيي شده است تا ديداري خصوصي با او داشته باشد. نخست وزير به احترام برادر، از جعفر استقبال مي كند؛ اما جعفر سخنان گزافي بر زبان مي آورد كه سبب شكستن حرمتش مي شود.

- اگر مرا در جايگاه برادرم قرار دهي، همه ساله، بيست هزار دينار طلا به تو مي دهم!

عبيدالله به جعفر مي نگرد. ميان حسن (ع) و او چقدر فاصله است؟! در دانش، زيركي، بردباري، فروتني، پاكدلي و... او مي آيد تا از دولت بخواهد او را امام شيعيان قرار دهد! گويا دولت، برادر، پدر و نياكانش را به امامت منصوب كرده است! نخست وزير لب مي گشايد:

-اي نادان! خليفه - كه خداي بر عمرش بيفزايد - شمشيرش را براي كساني آخته كرد كه امامت برادر و پدرت را باور داشتند و بر ايشان تاخت تا از اين عقيده شان باز گرداند؛ اما موفق نشد. اگر تو نزد پيروان برادر و پدرت امامي، ديگر نيازي به خليفه و جز وي نداري تا



[ صفحه 175]



تو را منصوب كند و اگر نزد آنان از چنين جايگاهي برخوردار نيستي، هرگز بدان نخواهي رسيد. [1] .

نخست وزير بر مي خيزد تا پايان ديدار را اعلام كند.

جعفر بر مي خيزد و دامن شكست را به دنبال خود مي كشد. عبيدالله، دستور اكيد مي دهد تا بار ديگر كه جعفر مي آيد، او را نپذيرند؛ اما جعفر با آن كه ذهن بيماري دارد، به نكته اي آگاه شده است! تا زماني كه خليفه از امام مي هراسد و در تعقيب پيروان امامت است، چرا خليفه او را به امامت شيعيان منصوب نكند تا شكوه امامان در چشم شيعيان فرو ريزد؟!

جعفر نزد خليفه مي رود و پيشنهادش را مطرح مي كند. همچنين مبلغي را كه به نخست وزير پيشنهاد داده بود، با خليفه مطرح مي كند. خليفه پاسخ مي دهد:

- بدان كه جايگاه برادرت از طرف ما نبود. او منصوب پروردگار عزوجل بود. اما در تلاش بوديم از ارزشش بكاهيم؛ ليكن پروردگار هر روز به آن مي افزود.

اين عنايت به سبب پاكدامني، خوشنامي، دانش و افزوني نيايشش بود. اگر تو نيز نزد شيعيان برادرت، از جايگاه او برخورداري، نيازي به ما نداري. اگر چنين نيستي و از ويژگي هاي برادرت بي بهره اي، ما نمي توانيم در اين زمينه ياري ات كنيم. [2] .

اگر خليفه را با نادان و ابلهي چون جعفر سخن نبود، چنين صريح سخن مي گفت؟! تنها عايدي جعفر از اين طفره ها و ملاقات ها، اين بود كه خليفه او را تنها وارث شرعي عسكري (ع) دانسته است؛ زيرا خليفه پذيرفته



[ صفحه 176]



است: كه حسن چشم از جهان فرو بسته و پسري از خود به جاي نگذاشته است. و اين، چيز كمي نيست. [3] .

طوفان حوادثي كه بر خاندان علوي هجوم آورده، مادر داغديده ي امام عسكري (ع) را در بستر بيماري افكنده است؛ پسر محبوبش در گذشت و عروسش به زندان افتاده و نوه اش ناپديد شد. اينك جعفر مانده است. مردي، مهياي دريدن خاندان برادرش. ام حسن را به منزل بانو حكيمه (خواهر شوهرش) مي برند؛ اما پيكان هاي رخدادها مي بارد و تير سرنوشت بدو نيز فرو مي افتد. در لحظه هاي احتضار، وصيت مي كند تا پيكرش را كنار آرامگاه همسر و پسرش - در خانه شان - به خاك بسپارند. [4] .

ناگهان، جعفر با اين وصيت به مخالفت بر مي خيزد. فرياد مي كشد:

- اين جا خانه ي من است؛ به دفن او در خانه ام، رخصت نمي دهم.

در اين لحظه هاي سرنوشت ساز، كودك بايد آشكار شود تا با لحني تند و بي پروا، او را مورد خطاب قرار دهد: «جعفر! آيا اين خانه، خانه ي توست؟!»

از امروز، ديگر او عموي موعود ناميده نمي شود؛ پسر نيز او را عمو خطاب نمي كند؛ جعفر از خاندان طرد و از آيين و از انسانيتش جدا شده است. چشمان جعفر از نيرنگ و تبهكاري مي درخشد. آهنگ گرفتن كودك را دارد؛ پسر ميان جمعيت ناپديد مي شود و جعفر حيرت زده بر جاي مي ايستد. زين پس، كسي از جاي موعود آگاه نيست. او با حركت تاريخ و زمانه همدوشي خواهد كرد؛ اما با مردمانش از طريق بازرگان روغن ارتباط خواهد داشت؛ با عثمان بن سعيد عمري، مردي كه زندگي اش را در گرو باورش قرار داد. به زودي مردم خواهند دانست كه او نخستين نماينده ميان مهدي و مردمان خواهد بود. چرا چنين نباشد، در حالي كه او همان كسي



[ صفحه 177]



است كه عهده دار قسمت كردن پنج هزار كيلو نان و پنج هزار كيلو گوشت ميان بينوايان در روز تولد مهدي بود. او همان كسي است كه به فرمان عسكري (ع) ده ها دام براي تولد مهدي قرباني كرده است. [5] او همان كسي است كه امام يازدهم را پس از مرگ، غسل داده است. [6] .

دربار، همچنان از وجود مهدي اي كه به زودي آشكار خواهد شد و بنيان حكومتشان را در هم مي شكند، ترديد دارد. مادرش را هنوز گرفتار بند نگاه داشته اند؛ تا شايد پسر براي ديدار مادر بيايد و دستگير شود. اما امام هوشمندانه رفتار مي كند. فرماني مبني بر تحريم نامش در محافل مي دهد.

- نفرين، نفرين بر آن كه در محافل و ميان مردم، زبان به نام من گشايد. [7] .

نخستين تصميم حضرت، دستور انتقال محل كار سفيرش از سامرا به بغداد است. بغداد، شهر تجاري بزرگي است و كار جاسوسان براي زير نظر گرفتن عثمان بن سعيد دشوار خواهد بود. زين پس، ديگر كسي عثمان را در سامرا نمي بيند؛ در زمان امام يازدهم نيز وضع بدين سان بود. حضرت، خود لباس بازرگانان را مي پوشد.

در سال هاي دويست و شصت تا دويست و شصت و سه هجري قمري، سلسله اي از رخدادها، حلقه حلقه روي مي دهند: باسيل اول (امپراطور روم)، حمله هايي را به شهرهاي مرزي سرزمين اسلامي آغاز مي كند.



[ صفحه 178]



عرب هاي باديه نشين، بر شهر حمص يورش مي آورند. در شهر موصل، به سبب ستم و تجاوز سربازان به ناموس مردم، شورش و غوغا در مي گيرد. نبرد با زنگيان شورشي، در بصره ادامه دارد. خوارج به فرماندهي مساورالشاري، تاخت و تازهاي تازه اي را شروع مي كنند. در برقه (شمال آفريقا) مردم ضد احمد بن طولون قيام مي كنند و به شدت سركوب مي شوند. در اين ميانه، يعقوب بن ليث صفار، فرصت را غنيمت شمرده، با پيشروي به سوي اهواز و فارس، سرزمين هاي گسترده اي را فتح و به سوي بغداد رهسپار مي شود.

خليفه ي هراسان، نيروهايش را مهيا و به فرماندهي برادرش، موفق، مي فرستد تا مانع پيشروي او شوند. نبرد در دير عاقول (حدود سه فرسنگي بغداد) در مي گيرد. صفاريان شكست مي خورند. يعقوب با پاره اي از نيروهايش به سوي اهواز عقب نشيني مي كنند؛ اما همچنان براي عباسيان خطرناك مي نمايند. رشيق، خادم عبيدالله بن يحيي، به سرور خود ضربه اي مي زند؛ نخست وزير از اسب سرنگون مي شود و چند ساعت بعد، به گونه اي مرموز جان مي سپارد.

حسن بن محمد بن ابي شوارب (قاضي القضات) مي ميرد و برادرش، علي بن محمد، اين منصب را عهده دار مي شود. [8] زنجير حوادث گوناگون، كار را بر عباسيان تنگ آورده است. آنها ناگزير، پس از دو سال، نرگس را از بند رها مي كنند. آوارگي او، تا هنگامي كه به فرمان الهي لبيك گويد و جان به جان آفرين تسليم كند، همچنان امتداد مي يابد.

زمزمه درباره ي وجود راستين امام مهدي (عج) هنوز جاري است. بسياري مي دانند كه حقيقت نزد عثمان بن سعيد است. مردي شايسته كه با بسياري از شايستگان و معتمدان ديگر، اين راز را در ميان گذاشته است. اما سخت رازدار است و آن را تنها با اقرباي



[ صفحه 179]



حقيقي بازگفته است. در شبي سرد و زمستاني، مردي حقيقت جو از او مي پرسد:

- تو را قسم به حق خداوند و به حرمت دو امامي كه به تو اعتماد كردند، آيا به چشم خويش پسر ابامحمد، صاحب الزمان، را ديده اي؟

چشمان مرد صالح از اشك لبريز مي شود:

- اگر اين راز با تو بگويم، قول خواهي داد كه تا زنده ام با كسي در ميان نگذاري.

مرد سرش را به نشانه ي موافقت تكان مي دهد. سفير مي گويد:

- آري، او را ديده ام. [9] روزي كه چشم به جهان گشود و روزي كه رشد كرد و نوجواني دلير و كاردان، و امامي بزرگوار شد. [10] .

مرد به بستر مي رود و آن شب، رؤياي فرداي سبز را مي بيند.



[ صفحه 180]




پاورقي

[1] الارشاد، ص 320.

[2] الغيبة، ص 309.

[3] همان جا.

[4] همان، ص 314.

[5] همان، ص 398.

[6] كمال الدين، ج 2، ص 482.

[7] الغيبة، ص 164؛ الغيبة الصغري، ص 542.

[8] الغيبة الصغري، ص 239.

[9] الغيبة، ص 219.

[10] الارشاد، ص 330؛ اعلام الوري، ص 396.