بازگشت

در بيابان حيرت


سپاهيان عباسي، حلقه ي محاصره خود را بر شهر مختاره، مركز شورش، تنگ تر كرده اند. ذخيره ي غذايي داخل شهر به پايان رسيده است. گرسنگي و ديگر مشكل هاي محاصره، كار را به جنگ داخلي مي كشاند. شايعه ها، حاكي از آن است كه محاصره شدگان از گوشت مردگان، بلكه كودكان، تغذيه مي كنند. [1] .

سرزمين هاي اسلامي به دست فرماندهان نظامي بلند پرواز و فرمانروايان آزمند، تجزيه شده اند. همه مي دانند كه ديگر خليفه واقعي در سامرا نيست، بلكه موفق، در بصره، فرمانده كل نيروهاي مسلح است. اين موضوع، كينه ي خليفه را بر مي انگيزد و او را وا مي دارد كه با احمد بن طولون مكاتبه كند، فرمانروايي گردن فراز، كه سال هاست در مصر و شام، حكومتي خودمختار بپا كرده است و از پايتخت دولت اسلامي (سامرا) فرمان نمي برد.

روز شنبه، پانزدهم جمادي الاول سال دويست و شصت و نه هجري قمري، معتمد تصميم مي گيرد تا براي شكار به سوي مصر برود. به منطقه ي كحيل مي رسد. احمد بن طولون به پيشواز و استقبال



[ صفحه 191]



خليفه، نيروهاي نظامي خود را به منطقه ي رقه مي فرستد. در ميانه ي راه، حومه موصل، ابن كنداج از معتمد استقبال مي كند؛ اما به خليفه مشكوك مي شود. چگونه است كه در شرايطي چنين، هنگامي كه موفق در جنوب عراق به جنگي مهم مشغول است، خليفه براي شكار مي رود. در خيمه اي كه در فلات نزديك رقه برپا مي شود، خليفه تصميم خود را فاش مي كند. ابن كنداج تلاش مي كند تا خليفه را از اين تصميم منصرف كند و به آنها بگويد كه به زودي بازيچه ي توسعه طلبي پسر طولون خواهند شد. خليفه نمي پذيرد. ابن كنداج در برنامه اي زيركانه و دقيق، خليفه و همراهانش را دستگير و به سامرا باز مي گرداند! هنگامي كه خبر به موفق مي رسد، فرمان اقامت اجباري خليفه در كاخ خود و انتصاب ابن كنداج به امارت مصر را صادر مي كند. احمد بن طولون نمي پذيرد و موفق را از وليعهدي خلع مي كند!

در تابستان، نيروهاي موفق براي سركوبي مركز شورش پانزده ساله از غرب دجله مي گذرند. در حالي كه بغداديان از ديدن مسيحياني كه بر اسب هاي گران قيمت سوار شده در شهر پرسه مي زنند، ناخشنودند، نخستين گروه از اسيران زنگباري وارد بغداد مي شوند. بعضي از اعضاي خانواده فرمانده شورشيان نيز در لابه لاي اسيران به چشم مي خورند.

شيعيان، بخش مهمي از ساكنان بغداد را تشكيل مي دهند. اين روزها، زمزمه اي ميان آنان در گرفته است. گفته مي شود فرماني از امام مهدي (عج) صادر شده كه



[ صفحه 192]



در ضمن آن، احمد بن هلال عبرتايي نكوهش شده و از وي به عنوان «صوفي دروغين» [2] نام برده شده است.

چگونه مي توان مردي نيايشگر و زاهدي پارسا را كه بيست و چهار بار حج رفته و بيست بار آن با پاي پياده بوده است، لعن كرد؟

با آن كه يك سال است چشم از جهان فرو بسته، اما اين موضوع هنوز محور بحث هاي بي سرانجام است. كتاب هاي شيعه انباشته از رواياتي است كه او نقل كرده است. احمد مردي دين باور و شايسته بود، راستي حقيقت چيست؟

آيا آرزوي آن داشت كه پس از عثمان بن سعيد، وي سفير مهدي باشد و چون چنين نشد، نمايندگي محمد بن عثمان را انكار كرد؟ آيا پناهندگي او به دنياي تصوف، كه آكنده از اوهام است، باعث نشد تا پيرامونش را نبيند؟ رازهايي در درون آدمي است كه جز آفريدگار بينا به ژرفاي درون، از آن گاه نيست. برخي از شيعياني كه نكوهش عبرتائي را نمي پسندند، نزد قاسم بن علا (وكيل حضرت در جمع آوري خمس و سهم امام، نه نايب حضرت) مي آيند و از وي مي خواهند تا نامه اي به امام بنويسد و درباره ي عبرتايي از او نظر خواهي كند. پس از چند روز، فرمان امام مهدي مي رسد:

- فرمان ما درباره ي [آدم] دروغين، ابن هلال به تو رسيده است. به خاطر آنچه مي دانم، خدايش او را نيامرزد. همچنان خدا گناهش را نبخشد. بدون اجازه و خرسندي ما و تنها با نظر خودش در كارمان دخالت كرد. فرمان را انجام نمي دهد و آن كاري را كه دلش مي خواهد، مي كند. از همين رو، خدايش او را در دوزخ افكند.

بر او شكيبايي ورزيدم؛ تا آن كه با نفرين ما، پروردگار عمرش را بريد. در همان زمان از طريق



[ صفحه 193]



برخي از دوستانمان خبرش را فاش كرديم و از دوستان ويژه ي خود، خواستيم تا آن را براي مردمان باز گويند. خدايش نيامرزد. ما در نزد خداوند از پسر هلال و از كساني كه از او بيزاري نجويند، بيزاري مي جوييم. خدايش نيامرزد. [3] .

اينك، آتش اين فتنه خاموش شده است، اما فتنه اي ديگر شعله بر مي كشد. محمد بن علي بن بلال، نمايندگي محمد بن عثمان را انكار مي كند و به عنوان يكي از نمايندگان امام عسكري (ع) اموالي را كه نزد او بوده، باز پس نمي دهد. با آن كه سفير، ديدار ويژه اي ميان او و امام مهدي ترتيب مي دهد و حضرت از وي مي خواهد كه دارايي ها و اموال را به سفيرش محمد بن عثمان بسپارد، او نمي پذيرد. محمد بن عثمان به او مي گويد زماني كه شخصيت هاي برجسته اي كه طرفدار ابن بلال هستند، نزدش حضور دارند، به ديدارش مي آيد، ابن بلال مي پذيرد.

شب هنگام است و آسمان از ستاره لبريز. پسر بلال و دوستانش صداي كوبه ي در را مي شنوند. فرمانبر به پشت در مي رود؛ آن گاه بازگشته و مي گويد:

- اباجعفر عمري پشت در است.

حاضران بيمناك مي شوند؛ زيرا رابطه ي ابن بلال با محمد بن عثمان به شدت تيره است. ابن بلال همچنان به نگهداري اموال پافشاري مي كند، محمد نيز نه مي تواند آن را پس گيرد و نه مي تواند به جايي شكايت



[ صفحه 194]



برد! حاضران با حيرت به ابن بلال مي نگرند. او به خادم فرمان مي دهد:

- بگو بيايد!

اباجعفر مي آيد. همه بر مي خيزند. ابن بلال در صدر مجلس براي نشستن رقيبش جايي مي گشايد! حاضران براي بي اعتنايي به او، با يكديگر حرف مي زنند. محمد، خاموش است تا آنان خاموش شوند. اندكي بعد، سكوت چيره مي شود. نيرويي آنها را به سكوت و احترام در برابر محمد وا مي دارد. اباجعفر، سكوت را مي شكند و با پرسشي بسان آذرخش، رقيبش را غافلگير مي كند:

-اي اباطاهر! به خداوند قسمت مي دهم، آيا صاحب الزمان به تو فرمان نداد تا اموالي را كه نزد توست به من بسپاري؟

ابن بلال پاسخ مي دهد:

- راستش را بخواهم بگويم، آري، فرمان داد.

حاضران از اين پرسش و پاسخ حيرت كرده اند. اباطيب (برادر ابن بلال) از همه مبهوت تر است. بار ديگر سكوت چيره مي شود. اباجعفر بر مي خيزد. به هدفي كه از اين ديدار داشت، نائل شده است. [4] .

هنگامي كه سفير از خانه مي رود، اباطيب، برادرش را بازجويي مي كند:

- آيا به راستي تو صاحب الزمان را ديده اي؟!

- آري.

- كجا؟

خاطره اي در ذهن اباطاهر شعله بر مي كشد؛ مي گويد:

اباجعفر مرا به خانه اي برد. وقتي در حياط خانه ايستادم، امام از پشت بام به من نگريست و فرمان داد تا اموال را به او بدهم.

- از كجا دانستي او صاحب الزمان است؟



[ صفحه 195]



- دلم از شكوهش دانست. در درونم هراس افتاد؛

نيرويي لامكاني به من باورانيد كه او صاحب الزمان است.

بار ديگر سكوت بر مجلس حكمفرما مي شود. مردي كه در مقابله با محمد بن عثمان جانب ابن بلال را دارد، بر مي خيزد؛ در حالي كه دلش از ايمان به سفارت محمد بن عثمان روشن شده است. [5] .



[ صفحه 196]




پاورقي

[1] تاريخ طبري، «حوادث سال 269».

[2] الامام المهدي من المهد الي الظهور، ص 214.

[3] رجال، كشي، ص 450؛

ابن هلال، نمايندگي عثمان بن سعيد را پذيرفته و نمايندگي پسرش محمد بن عثمان را نپذيرفته بود. دليلش اين بود كه او براي اين نمايندگي، به صراحت فرمان معتبري نشنيده است. نك: الغيبة، ص 245.

[4] الغيبة الصغري، ص 507.

[5] همان، صفحات 504 و 506.