بازگشت

طوفان اشك و آشوب


آتش شورش زنگباريان را، در سال دويست و هفتاد هجري قمري، موفق، موفق به سركوب شد. او اينك در اوج محبوبيت سياسي است. احمد بن طولون، حاكم سركش مصر، چشم از جهان فرو بسته و پسرش به جاي او نشسته است.

حسن بن زيد، بنيانگذار دولت علويان در طبرستان، نيز از دنيا رفته و برادرش (القائم بالحق) جانشين وي شده است.

... يك سال مي گذرد.

آب رودخانه ي نيل رو به كاستي گذاشته است. مصر در آستانه ي خشكسالي است. اين شوربختي مقارن آمدن سپاهيان عباسي، براي باز پس ستاندن مصر و پايان سركشي فرمانرواي آن است. پس از پسر احمد بن طولون، اينك خمارويه حاكم مصر است. او نيروهايش را مهيا كرده و به سوي شام در حركت است. دو لشكر در منطقه رمله (در فلسطين) با يكديگر مواجه مي شوند و عباسيان به سختي شكست مي خورند. شام و فلسطين به فرمانروايي خمارويه گردن مي نهند.



[ صفحه 197]



در سال دويست و هفتاد و دو، بغداد دستخوش هرج و مرج شده است؛ زيرا گروهي به «دير عتيق مسيحيان» حمله ور شده و قسمتي از ديوارهايش را تخريب كرده اند. به فرمان حاكم بغداد، گزمگان دخالت كرده و ديوار را بازسازي مي كنند. بار ديگر نبرد با صفاريان در مي گيرد. [1] باسيل اول (امپراطور روم) چشم از جهان فرو مي بندد و بدين ترتيب رسما فرمانروايي خمارويه بر مصر و شام و مناطق مرزي با روم مسجل مي شود. [2] .

يك سال بعد، در سال دويست و هفتاد و سه، زنگيان در مصر سر به شورش بر مي دارند. قيام آنان به شدت سركوب مي شود. از ديگر واقعه هاي اين سال مي توان بدين موارد اشاره كرد: مردمان شهر طليطله (در اندلس) قيام مي كنند. عباس بن فرناس، دانشمند ستاره شناس، هنگامي كه براي پرواز تلاش مي كرد، از فراز گلدسته اي در شهر قرطبه سقوط كرد و بر اثر جراحت هاي ناشي از آن، جان سپرد. [3] .

در سامرا سارقان دست به غارت شهر مي زنند. معتمد سامرا را ترك كرده و در بغداد، در كاخ پوران (دختر حسن بن سهل و همسر مأمون) ساكن شده است. در سال دويست و هفتاد و چهار، درگيري با صفاريان همچنان ادامه دارد.

در سال دويست و هفتاد و پنج آرامش بغداد به هم مي ريزد. زيرا موفق، پسرش، اباعباس، را دستگير مي كند. طرفداران پسرش، در دروازه ي صافه سر به



[ صفحه 198]



شورش بر مي دارند. موفق بي درنگ به ديدارشان مي شتابد و مي گويد:

- آيا بر اين باوريد كه نسبت به پسرم دلسوزتريد؟! او پسر من است و خواستم تربيتش كنم.

در محرم سال دويست و هفتاد و شش، محمد بن ليث صفار، به فرماندهي گزمگان بغداد منصوب مي گردد و نامش بر پرچم ها نوشته مي شود. [4] .

در واپسين روزهاي سال دويست و هفتاد و هفت، موفق دچار بيماري نقرس مي شود. او را روي تختي مي خوابانند و چهل باربر، او را جانب بغداد مي آورند. در بغداد، شايعه ي مرگ او رواج مي يابد. پسرش، همچنان زنداني است. معتمد با خانواده اش در مدائن زندگي مي كند. او خليفه اي است از خلافت گسسته! اباصقر (يكي از بزرگ ترين فرماندهان) ظهور مي كند و بغداد را در اختيار مي گيرد. شايعه مرگ موفق قوت مي گيرد و هواداران پسرش به زندان يورش مي برند. قفل ها را مي شكنند و او را به خانه ي پدرش مي برند؛ موفق همچنان بيهوش است.

در نهم صفر سال دويست و هفتاد و هشت، معتمد با خانواده اش به بغداد مي رسند. پسر و وليعهدش، المفوض الي الله، نيز در اين سفر با او همراه است.

حال موفق رو به وخامت است. در بغداد هرج و مرج بيداد مي كند. گروهي به كاخ ها، به ويژه كاخ اباصقر، يورش برده و همه چيز آن را به يغما مي برند. درهاي زندان ها، حتي زندان وحشتناك مطبق، مي شكند. اباعباس بن موفق قدرت را در دست مي گيرد. غلامش (بدر) را به فرماندهي گزمگان بغداد مي گمارد. در نيمه ي صفر، او آرامش را به بغداد باز مي گرداند. روز چهارشنبه بيست و دوم صفر، مرگ موفق اعلان مي شود. فردا، وليعهدي اباعباس پس از معتمد و



[ صفحه 199]



پسرش موفق اعلان مي شود! روز جمعه، مردم لقب وليعهد تازه را مي شنودند: «المعتضد» [5] .

در بيست و ششم همين ماه، اباصقر دستگير و تمام دارايي او و نزديكانش، كه پنهان شده اند، مصادره مي شود. روز بعد، عبيدالله بن سليمان بن وهب به نخست وزيري منصوب مي گردد.

مردمان، بوي خون را حس مي كنند. بار ديگر، روزگار وحشت فرا رسيده است. زنجيره ي وحشت كه بغداد در زمان اباعباس سفاح و منصور ديده است، در عهد اباعباس معتضد باز خواهد گشت.

در آغاز سال دويست و هفتاد و نه، از قصه خواني و خريد و فروش كتاب هاي كلامي و فلسفي جلوگيري شده [6] و به منع آن، دستور اكيد داده مي شود.

در بيست و دوم محرم اين سال، مفوض از وليعهدي خلع و معتضد به عنوان تنها وليعهد رسمي معرفي مي شود. اين حكم به تمام سرزمين هاي اسلامي ابلاغ و نام مفوض از خطبه هاي هفتگي نمازهاي جمعه حذف مي شود!

دوشنبه، هفدهم رجب همان سال، خليفه معتمد، مجلس جشن شبانه اي در باغ كاخ حسن بن سهل برپا مي كند. كاخ در ساحل دجله است. خليفه جام هاي باده سر مي كشد و شكم از گوشت هاي بريان انباشته مي كند. آواي موسيقي و رامشگري، فضا را لبريز كرده است. ناگهان معتمد مي افتد و جان مي سپارد! شايعه ها جان مي گيرد: «شكمبارگي، كار دستش داد.»، «گوشت



[ صفحه 200]



را مسموم كرده بودند.»، «نه! شراب را مسموم كرده بودند.» [7] .

فرداي آن روز، با معتضد بيعت مي شود. و اباعباس سي ساله به تخت طاووس مي نشيند. روزگار وحشت آغاز شده است. خليفه ي تازه به دوران رسيده، شيفته ي شكنجه ي قربانيان با شيوه هاي زشت است. [8] .

روانش با هرزگي جنسي و حرص به ساختن كاخ هاي بلند مرتبه آرام مي گيرد. [9] نخستين اقدامش، آشتي با خمارويه است. خمارويه اي كه به خليفه پيشنهاد كرد تا دخترش، عروس خليفه شود. اما خليفه خوش دارد تا خويشتن دختر خمارويه را به نكاح در آورد نه پسرش. كار ساختن كاخ گرانبها براي پيشواز قطرالندي، آغاز مي شود.

سال دويست و هشتاد هجري قمري است. محمد بن حسن بن سهل، برادر پوران (همسر مأمون) و صاحب كاخي كه اينك خليفه ساكن آن است، دستگير مي شود. در خانه اش فهرستي از اسامي كساني كه با مرد علوي گمنامي بيعت كرده اند، به دست مي آيد. تحقيقات از برنامه اي براي ترور معتضد و براندازي حكومت پرده برمي دارد. نيروهاي امنيتي به خانه ي بعضي از كساني كه نامشان در فهرست آمده است، حمله مي برند و همگي را دستگير و به كاخ منتقل مي كنند.

دستگيرشدگان شكنجه مي شوند و مي گويند نام علوي را نمي دانند و تنها شميله را مي شناسند. معتضد، هراسان به نخست وزير نگاه مي كند و مي پرسد:

- شميله كيست؟

عبيدالله بن وهب پاسخ مي دهد:

- او، همان محمد بن حسن است كه بدين نام شهره است.

معتضد فرمان اعدام مردان را صادر مي كند. آنان كشته مي شوند؛ اما شميله همچنان مجهول است. معتضد اميد دارد تا نام علوي اي كه به زودي شورشي را در بغداد رهبري خواهد كرد، بفهمد. [10] .



[ صفحه 201]



در كاخ حسن بن سهل، نخستين جلسات شكنجه ي شميله پس از بازجويي طولاني آغاز مي شود. معتضد سعي مي كند او را با مال بفريبد؛ اما مرد نمي پذيرد. تهديدش مي كند، شميله مي گويد:

- اگر مرا با آتش كباب كني، هرگز از من اعترافي نخواهي شنيد! آيا مي خواهي تو را به مردي راهنمايي كنم كه امامتش را باور دارم و مردمان را به پيروي از او مي خوانم؟! چشمان خليفه از تبهكاري مي درخشد. با خشم دندان بر دندان مي سايد:

- به زودي در آتش كبابت مي كنم! همان گونه كه خودت گفتي.

- آن چنان كن كه خواهي.

در ژرفاي تاريك معتضد، انديشه اي وحشتناك مي درخشد. سه طرف مرد را نيزه مي كارد و آتش را مي افروزد و او را چنان بريان مي كند كه مرغ را بريان مي كنند. [11] خليفه با لذت مي نگرد و بوي گوشت سوخته ي آدمي بيني اش را مي آكند. گوشت ها قطعه قطعه فرو مي ريزند. و قرباني، جان مي سپارد. خليفه فرمان مي دهد پيكر را در قسمت غربي دو پل بغداد بياويزند.

نام علوي گمنام، هراسي است كه ذهن انباشته از اوهام و وسوسه هاي خليفه را به خود مشغول كرده است. خليفه نگراني خود را به نخست وزيرش مي گويد؛ نخست وزيري كه در خونريزي و سنگدلي از خليفه كمتر نيست. سگ هاي درباري، مأموريت خود را براي يافتن علوي و جمع آوري اطلاعاتي مربوط به او شروع



[ صفحه 202]



مي كنند. چند هفته اي مي گذرد. در گزارش هاي سري كه به كاخ مي رسد، آمده است: «گروهي به عنوان نماينده، كارشان جمع آوري اموال براي شخص يا اشخاصي است كه داراي لقب هاي متعددي هستند. گاه او يا آنها را «حجت» و گاه «صاحب الزمان» يا «غريم» [12] مي نامند. نام صريحي از وي برده نشده تا بتوانيم او را شناسايي كنيم.»

عبيدالله بن سليمان بن وهب (نخست وزير) فهرستي از مردان شيعه فراهم مي كند. مرداني كه كار جمع آوري اموال براي علوي گمنام را انجام مي دهند. [13] در رديابي گزارش ها، آنها به خانه ي عسكري (ع) در سامرا مي رسند. در ذهن پوياي خليفه، نام مهدي جرقه مي زند. بي ترديد نماينده بلكه نمايندگاني هستند كه به نيابت از او اموال را جمع آوري مي كنند. [14] به زودي در زمان مناسب بايد ضربه را فرود آورد.



[ صفحه 203]




پاورقي

[1] الكامل، ج 6، ص 61.

[2] الاحداث التاريخ الاسلامي، ج 2، ص 230.

[3] همان، ص 236.

[4] تاريخ طبري، «حوادث سال 276».

[5] همان، «حوادث سال 278».

[6] احداث التاريخ الاسلامي، ج 2، ص 261.

[7] تاريخ بغداد، خطيب بغدادي، ج 4، ص 60؛ تاريخ الخلفاء، سيوطي، ص 265.

[8] مروج الذهب، مسعودي، ص 247.

[9] همان جا؛

مثلا براي ساختن كاخ ثريا 400000 دينار خرج كرده بود.

[10] همان جا.

[11] همان جا.

[12] الغيبة، ص 171؛ الغيبة الصغري، ص 596؛ غريم يعني كسي كه ما وامدار اوييم.

[13] الغيبة الصغري، ص 629.

[14] اعلام الوري، ص 421.