بازگشت

رنج ها، بر شانه هاي آفتاب


سال دويست و هشتاد و يك هجري قمري است. سالي ديگر و فصلي ديگر از زندگاني موعود، حضرت صاحب الزمان (عج). درگيري هاي مختصري در مرز مشترك با روميان رخ داده است. معتضد، سخت در تلاش بر فتح منطقه ي معروف «الجزيره» (مثلث ميان تركيه و سوريه و عراق) است، تا موصل پايتخت آن شود. حجاز، شاهد سرماي شديد و باران بسيار است؛ اما طبرستان به سبب خشكسالي از افزايش روز افزون قيمت ها و قحطي مواد غذايي رنج مي برد. [1] .

مكه از كاروان حاجيان استقبال مي كند و تخريب «دار الندوه» تا پايان مراسم حج متوقف مي شود. [2] كارواني از اصفهان آمده است. در ميان آن، مسافري به نام يعقوب، از پي گمشده ي خود آمده است. [3] كاروان اصفهاني ها در كوچه اي نزديك «بازار شب» خانه ي پيرزن گندمگوني را اجاره مي كنند. پيش از اين، آن خانه را، خانه خديجه مي ناميدند و اينك دارالرضا مي نامند. يعقوب مسافر، پس از رفتن دوستانش، براي مطمئن شدن از پيرزن مي پرسد:



[ صفحه 213]



- چرا اين خانه را دارالرضا مي نامند و تو چه نسبتي با اهل بيت (ع) داري؟

- من از دوستداران اهلبيت هستم و اين خانه، سراي علي بن موسي الرضاست. من از خدمتكاران حسن بن علي بودم و او مرا در اين خانه ساكن كرده است.

يعقوب، خانه را به قصد مسجد الحرام ترك مي كند. شب هنگام با دوستانش به آن خانه باز مي گردد. براي پيشگيري از سرقت، سنگ بزرگي را تا پشت در مي غلتانند. فوج فوج باد بهمني در كوچه هاي تاريك پرسه مي زند. سرما به پشت پنجره ها و درها هجوم آورده است. ابرهاي متراكم در آسمان، باران بسيار را مژده مي دهند. [4] .

نيمه شب است. يعقوب، نور چراغي بسان مشعل مي بيند. در باز مي شود تا جواني گندمگون - كه احرام بر تن دارد - وارد شود. در پرتو مشعل، آثار سجده بر پيشاني جوان ديده مي شود. جوان يكراست به طرف اتاق طبقه دوم مي رود. مردان با نگاهي ابهام انگيز به يكديگر مي نگرند. يعقوب مي گويد:

- شايد او هم مسافري است مثل ما، و اتاق بالا را اجاره كرده است.

يكي از همراهان، اين سخن را نمي پذيرد و مي گويد:

- اما پيرزن به ما گفت كه دخترش ساكن آن اتاق است و ما نبايد به آن نزديك شويم!

ديگري مي گويد:



[ صفحه 214]



- شيعيان عقد موقت را حلال مي دانند. شايد اين جوان، دختر پيرزن را به عقد موقت خود در آورده است.

ديگري، بي انديشه، نظر بي جاي خود را چنين اظهار مي كند:

- كار حرام را در ماه حرام و در سرزمين حرام انجام مي دهد!

يعقوب مي خواهد بگويد: «متعه حرام نيست. حرام آن است كه پيامبر (ص) حرام شمرد؛ پس همواره و هميشه حرام است و حلال كاري است كه او تا قيامت حلال شمرده است. عقد موقت را عمر بن خطاب حرام شمرده و او نماينده و فرستاده خدا نيست.»

اما به سكوت پناه مي برد. او نمي خواهد با دوستانش، به ويژه در حج، جر و بحث كند؛ اما آنچه حيرت او را برانگيخته، آن است كه مرد آمده و رفته و سنگ همچنان تا سپيده دمان پشت در مانده است!

حس مي كند كه رفتار جوان معما گونه است. با خود تصميم مي گيرد تا با پيرزن مهرباني كند تا راز آن جوان را دريابد.

سپيده كه مي زند، همه عزم حرم مي كنند. يعقوب به بهانه ي بستن بند كفشش درنگ مي كند. پيرزن را مي بيند كه از پله ها پايين مي آيد. رو به او مي كند و مي گويد:

- دوست دارم در غياب دوستانم، چيزي از تو بپرسم؛ چون با بودن آنان نمي توانم چنين سؤالي كنم.

پيرزن نيز بي درنگ مي گويد:

- من نيز مي خواهم رازي را با تو در ميان گذارم؛ اما در حضور دوستانت نمي توانستم! مرد غافلگير شده، مي گويد:

- چه مي خواهي بگويي؟

- گفته است به تو بگويم با دوستان و شريكانت جر و بحث نكن.

آنان دشمن تو هستند.

با آنها نرمي كن. آنان دشمن تو هستند.

حيرت مرد افزون شده است:



[ صفحه 215]



- چه كسي گفته است؟

- پيرزن كه گويا دريافته بايد به نوعي سخنانش را اصلاح كند، مي گويد:

- من مي گويم.

- كدام دوستانم را مي گويي؟ همسفران حج را؟

- شريكانت در شهر و در خانه.

مرد در مي يابد كه پيرزن از چيزهاي شگفت انگيزي سخن مي گويد. پرسش گذشته اش را دوباره مي پرسد:

- چه نسبتي با رضا (ع) داري؟

- خدمتكار عسكري (ع) بودم.

يعقوب در مي يابد كه به حقيقت نزديك شده است.

تصميم مي گيرد تا راجع به امام غايب بپرسد. پس با لحني خواهشگر مي گويد:

- به خداوند قسمت مي دهم، آيا امام غايب را با چشمانت ديده اي؟!

پيرزن خاموش است. سپس مي گويد:

نه برادر، توفيق زيارتش را نيافته ام؛ اما حسن بن علي بشارتم داده است كه در فرجام عمر، او را خواهم ديد. او به من فرمود:«او را نيز خدمتكار باش.»

يعقوب به اين باور رسيد كه گمشده اش را يافته است. او در آستانه ي ديدار مردي است كه بيش از بيست سال است كه از نگاه ها پنهان است. يعقوب با خويش نامه ي مهدي به قاسم بن علاء در آذربايجان را دارد. آن را به بانوي پير نشان مي دهد و مي گويد:

- آيا اين نامه را به كسي، كه نامه هاي حضرت را مي شناسد، نشان مي دهي؟



[ صفحه 216]



- آن را به من بده؛ من آن را مي شناسم!

يعقوب نامه را مي دهد، بر اين گمان است كه پيرزن خواندن را نيكو مي داند. بانو مي گويد:

- نمي توانم اينجا آن را بخوانم.

از پله ها بالا رفته، وارد اتاق مي شود؛ پس از چند لحظه باز مي گردد و مي گويد:

- صحيح است.

نوشته را به يعقوب باز مي گرداند و ادامه مي دهد:

- به تو مي گويد: «هر گاه بر پيامبرت درود مي فرستي، چه مي گويي؟»

- مي گويم: «خداوندگارا! بر محمد و خاندانش درود فرست؛ محمد و خاندانش را خجسته گردان. برتر از آنچه كه بر ابراهيم و خاندانش درود فرستادي و فرخنده گرداندي و مهر ورزيدي؛ همانا تو پسنديده ي بزرگواري. [5] .

- او مي گويد: «هر گاه بر آنان درود مي فرستي، همه را نام ببر و بر آنها درود فرست.»

- اين كار را نيز خواهم كرد.

روز بعد، پيرزن از پله ها پايين مي آيد. دفترچه اي در دست دارد. آن را به يعقوب مي دهد و مي گويد:

- تو را مي گويد: «هر گاه بر پيامبر درود مي فرستي، مانند اين نوشته بر او و جانشينانش درود فرست.»

يعقوب دفترچه را مي گيرد و آن را ورق مي زند. هنگامي كه به فرازهايي مي رسد كه ستم، فساد و انحراف را محكوم مي كند، درنگ مي كند:

- خداوندگارا! بر ولي خود درود فرست. آن كه سنت تو را زنده مي كند؛ فرمانت را برپاي



[ صفحه 217]



مي دارد؛ [مردمان را] به سوي تو مي خواند و راهنما و پيشواي تو بر مردمان، جانشينت در زمين و گواه تو بر بندگانت مي باشد.

پروردگارا! ياري او را ارج بنه و بر عمرش بيفزا و زمين را به وجود مستدامش بياراي.

آفريدگارا! او را از ستم حسودان در امان دار و از تبهكاري نيرنگ بازان پناه ده. تصميم ستمگران را [درباره ي او] بشكن و وي را از چنگ سركشان رهايي بخش.

خداوندا! آن چه از آيينت آسيب پذيرفته، مرمت نما و آن چه از كتابت ديگرگون شده، احيا كن و آن چه از فرمانت تغيير يافته، آشكار كن؛ تا دينت با او باز گردد. و با دستانش تازه [و] با طراوت شود. ناب پاك، بي ترديد و بي بدگماني در آن، و نه باطلي و نه بدعتي در نزد آن.

الهي! با نور او هر ظلمتي را نوراني ساز و با بنيادش هر بدعتي را نابود كن؛ با ارجمندي او هر گمراهي را ويران ساز و با او هر سركشي را درهم شكن.

پروردگارا! هر آن كه را با او از سر مخالفت بر مي خيزد، خوار ساز؛ دشمنش



[ صفحه 218]



را نابود كن و [مكر] كسي را كه با او حيله مي ورزد، چاره ساز؛ ريشه و بنيان كسي را كه حقش را انكار مي كند و فرمانش را حقير مي شمارد و تلاش مي كند تا نورش را خاموش كند و نامش را از ميان بردارد، [6] بر كن.

بيش از بيست سال است كه درد، دل يعقوب را مي فشارد. مهدي از چشم پنهان است و نه خانه اي، نه وطني و نه قراري! در سرزمين وسيع خدا مي گردد. سرش جايزه دارد. محكوم به اعدام است؛ زيرا او فرياد فرو خفته ي عدالت در جهان سراسر ستم و كينه و ناكامي است.

كدامين آدمي رنج هاي جهانيان را بر شانه ي خود تاب مي آورد؟!

اينك يعقوب سخنان مهدي را با خويش دارد، سخنان تهديدگر ستم و فساد را، او با خود مدرك بزرگي بر وجود «انسان» دارد؛ انساني كه پيامبران در بستر تاريخ، رستخيز او را مژده داده اند.

شب هنگام است؛ يعقوب مصمم است تا به تعقيب گام هاي مردي بپردازد كه سال هاست جان و دلش، رؤياي ديدار او را دارد. هنگامي كه شب، آخرين نفس هايش را مي كشد، مرد با چراغ از فراز پله ها فرود مي آيد تا برود. يعقوب از پي او روان مي شود. مرد به سوي مسجد الحرام مي رود.

پس از چند روز، مرداني از كشورهاي مختلف به دارالرضا مي آيند؛ نوشته هايي مي دهند يا مي گيرند.

اين روزها باران بسيار مي بارد. يعقوب با دوستانش از راه عراق، عازم بازگشت به ايران هستند. يعقوب عزم آن دارد تا چند هفته اي در بغداد بماند.



[ صفحه 219]




پاورقي

[1] احداث التاريخ الاسلامي، ج 2، ص 272.

[2] همان جا.

[3] الغيبة، نام كامل او، يعقوب بن يوسف ضراب غساني است.

[4] تاريخ طبري، «حوادث سال 281».

[5] اقول: «اللهم صل علي محمد و آل محمد، و بارك علي محمد و آل محمد، كأفضل ما صليت و باركت و ترحمت علي ابراهيم و آل ابراهيم؛ انك حميد مجيد.».

[6] اللهم صل علي وليك، المحيي سنتك، القائم بامرك الداعي اليك و الدليل عليك و حجتك علي خلقك و خليفتك في ارضك و شاهدك علي عبادك.

اللهم اعز نصره و مد في عمره و زين الارض بطول بقائه.

اللهم اكفه بغي الحاسدين و اعذه من شر الكائدين و ادحر عنه ارادة الظالمين و خلصه من ايدي الجبارين.

اللهم جد به ما محي من دينك و احيي به ما بدل من كتابك و اظهر به ما غير من حكمك، حتي يعود دينك به و علي يديه غضا جديدا خالصا مخلصا لا شك فيه و لا شبهة معه و لا باطل عنده و لا بدعة لديه.

اللهم نور بنوره كل ظلمة و هد بركنه كل بدعة و اهدم بعزته كل ضلالة و اقصم به كل جبار.

اللهم اذل كل من ناواه و اهلك كل من عاداه و امكر بمن كاده، و استأصل من جحد حقه، و استهان بأمره و سعي في اطفاء نوره و اراد اخماد ذكره.