بازگشت

زلال زمزمه ي دوست


بازگشت كاروان حاجيان به بغداد، با ورود شاهزاده «قطر الندي» دختر خمارويه (فرمانرواي مصر)، كه به تازگي به همسري خليفه در آمده است، همزمان مي باشد.

رفت و آمد بر دو سوي دجله و پل ممنوع است. چهار قايق بزرگ پادشاهي مهياي پيشواز و استقبال از قايق همسر خليفه هستند. [1] .

ساختن كاخ «ثريا» براي سكونت شاهزاده به پايان رسيده است. چند روز بعد، خبر درگذشت مشكوكانه خمارويه در دمشق مي رسد. پسرش (اباعساكر)، در مصر فرمانروايي را به عهده مي گيرد. [2] .

خليفه در بغداد، يازدهم ژوئن (بيست و يكم خرداد) را به جاي بيست و يكم مارس (اول فروردين)، نوروز اعلام مي كند و آن را «نوروز معتضدي» مي نامد! [3] .

نيروهاي دولتي در طبرستان با شورشيان علوي به



[ صفحه 220]



سختي درگير شده اند. و بحران به بغداد نيز كشانده شده است.

گزارش جاسوسان بغدادي حاكي از آن است كه پول زيادي از محمد بن زيد علوي براي محمد بن ورد عطار رسيده است؛ تا آن را ميان علويان بغداد و كوفه تقسيم كند. پسر عطار دستگير و به كاخ «بدر» منتقل مي شود. بدر، شخص دوم مملكت، پس از معتضد است. در بازجويي، ابن عطار اعتراف مي كند كه پول هر ساله از سوي محمد بن زيد مي رسد و او به علويان مي رساند. اما معتضد، شيوه ي مأمون را دنبال مي كند؛ نرمي با علويان را تا محبوب آنها باشد. فرمان به آزادي پسر عطار و بر گرداندن اموالش مي دهد. از او مي خواهد تا تقسيم آشكارا باشد و در اين راه، كارمندان دولت نيز به او كمك خواهند كرد. [4] .

ماه شعبان است و خليفه، فرمان دستگيري زائران كربلا و كاظمين را صادر مي كند. پيش از اين، امام مهدي در نامه اي شيعيان را از زيارت حسين و كاظم و جواد (ع) در آرامگاه قريشيان بر حذر مي دارد. [5] .

در چنين زمانه ي تيره و تاري، محمد بن عثمان (سفير حضرت) هوشمندانه در ظاهر ارتباطي با امام ندارد و سخت به بازرگاني روغن مشغول است؛ اما مردي كه ماه هاست نزد او رفت و آمد دارد، از او خواهش مي كند به وي اجازه دهد تا امام را ببيند.

صبح امروز، آفتاب از لابه لاي ابرهاي رنگارنگ سرزده است. مردي كه اندكي روغن خريده، خواهشگرانه به محمد مي نگرد. سفير، همانند گذشته پاسخ مي دهد:

- راهي نيست!

چشمان مرد از اشك لبريز مي شود. دل محمد به درد مي آيد. آرام مي گويد:



[ صفحه 221]



- فردا، صبح خيلي زود بيا!

بعد سرش را فرو مي افكند و به حساب و كتاب مالي اش مي پردازد. مرد مي رود، شادمانه در حالي كه از خوشحالي در پوستش نمي گنجد.

هنوز سپيده سر نزده است كه مرد رهسپار مي شود. محمد مشغول به كار است. جواني گلچهره و خوشبو در كسوت بازرگانان، كنارش ايستاده است. محمد با چشم، جوان زيبا رو را به مرد مي نماياند؛ يعني: «آن كه آرزوي ديدارش را داري، اوست.»

مرد، سر از پا نشناخته، به سوي جوان مي شتابد؛ چشمانش غرق اشك شوق و مهر است. بوسه بر دست و پاي گمشده ي تازه يافته اش مي زند. حس مي كند كه سخنان جوان دلش را به آتش مي كشاند. دلش مي خواهد هاي هاي بگريد تا غم هاي انباشته در دلش را بزدايد. او برابر مردي ايستاده كه رنج هاي پيامبران را بر دوش دارد و روياي آسمان در چشمانش در افشان است.

مرد، پرسان و جويا، سراسيمه و شگفت زده، و جوان بازرگان، پاسخگو و متين.

وقتي آفتاب طلوع مي كند، جوان گندمگون سوي خانه اي ساده كه بينوايان، در چنين خانه هايي زندگي مي كنند، به راه مي افتد. محمد، به مرد مي گويد:

- اگر باز پرسشي داري بپرس، زيرا بعد از امروز، او را ديگر نخواهي ديد.

مرد به دنبال جوان به راه مي افتد. مي خواهد چيزي بپرسد، اما جوان گندمگون وارد خانه اي مي شود و پيش از بستن در مي گويد:



[ صفحه 222]



- نفرين شده، نفرين شده! آن كه نماز عشايش را تا زماني به تأخير افكند كه [نيمه شب شود و] ستارگان زيادي بدرخشند. ملعون است ملعون! كسي كه نماز صبح را تا زماني به تأخير افكند كه [هوا روشن شود] و ستارگان ناپديد شوند. سپس در را مي بندد. مرد بي صدا مي گريد و نزد محمد مي آيد.

نجواكنان مي گويد:

- پيش از آن كه بپرسم، او پاسخم را داد!

مرد بي اعتنا به طرفي مي رود و در كوچه هاي بغداد از چشم ها پنهان مي شود. ظهر امروز، نزديك «بازار رونويسان»، پيكر «ابن رومي» شاعر را تشييع مي كنند. او به دستور نخست وزير كشته شده است؛ زيرا در برخي از اشعارش وي را سخت مورد انتقاد و مذمت قرار داده است. مردم برآنند كه او با سم كشته شده است. [6] .

هزاران سرباز بلغارستاني به سوي قسطنطنيه سرازير مي شوند و شهر را محاصره مي كنند. شهر در آستانه ي سقوط است. امپراطور از اسيران مسلمان مي خواهد تا در مقابل آزادي شان از شهر دفاع كنند. [7] پس از شكست بلغاري ها، امپراطور پيمانش را مي شكند و از دولت اسلامي مي خواهد در مقابل پرداخت پول، اسيران را آزاد كند. در رودخانه ي «لامس» كه مرز آبي دو دولت است، دو هزار و پانصد و چهار اسير مسلمان، در برابر پول، آزادي شان را باز مي يابند. زنان و كودكان نيز ميان آنها هستند. [8] .

در ذيقعده ي سال دويست و هشتاد و سه هجري قمري، فرمانده ي مخلوع (رافع بن هرثمه) در خراسان شورش مي كند. محمد بن ليث صفار، برابرش مي ايستد. در اين نبرد، رافع كشته مي شود و سرش را به خليفه معتضد هديه مي دهند! شورشي در سرزمين «تدمير» در اندلس رخ مي دهد و شورشگران، دو شهر «مرسيه» و «لورقه» را در اختيار مي گيرند. [9] .



[ صفحه 223]



در آغاز دويست و هشتاد و چهار، خليفه تصميم مي گيرد تا معاويه و ديگر خلفاي اموي را بر فراز منبر لعن كنند. از خزانه، كتابي بيرون مي آورد كه مأمون در زمان خلافتش آن را تنظيم كرده بود. گزيده اي از آن را به صورت كتابي تدوين مي كنند. بغداديان مي گويند: قرار است يازدهم جمادي الآخر آن را بر منبرها بخوانند. نخست وزير كه، به دست خود، كتاب را رونويسي كرده است، مي گويد:

- مي ترسم به خاطر اين نوشته، شورش برپا شود.

- اگر كسي دم بر آورد، جز شمشير نخواهد يافت.

پيش از پنج شنبه، نخست وزير از يوسف بن يعقوب (قاضي القضات) مي خواهد تا خليفه را از تصميم خود منصرف كند. يوسف به معتضد مي گويد:

- مي ترسم با خواندن اين نسخه براي مردم، شورش بپا شود.

- اگر مردم سر نافرماني بر فرازند و يا دست به حركتي بزنند، با شمشيرم جوابشان را مي دهم.

-اي اميرمؤمنان! با «طالبيين» چه خواهي كرد؟ آن هايي كه خون حسين را طلب مي كنند؛ از انتقام فاجعه ي كربلا سخن مي رانند و اين جا و آن جا سر به شورش برمي دارند. بسياري از مردم به خاطر قرابت و نزديكي به پيامبر اسلام، به آنان گرايش دارند. در اين نوشته، از آن ها به نيكي ياد شده است. اين باعث مي شود تا مردم، بيشتر به آن ها روي بياورند. طالبيين نيز از اين به بعد زبانشان براتر و دليلشان محكم تر مي شود.



[ صفحه 224]



معتضد سر به جيب فرو كشيده و به سكوت پناه مي برد. آري! اين نوشته، عقيده و باور مردم را نيرومندتر و آنان را در شورش مصمم تر خواهد كرد. تصميم خليفه دگرگون مي شود.

در نيمه شعبان امسال، حادثه ي شگفتي رخ داده است. معتضد پس از ازدواج با قطري الندي، ساكن كاخ ثريا شده است. در دل تاريكي، شبح مردي مسلح در كاخ ديده مي شود. هنگامي كه خادمي مي خواهد او را شناسايي كند، مرد شمشير را بر كمربند خدمتكار فرود مي آورد.

فرمانبر، هراسان مي گريزد و شخص مجهول در باغ كاخ ناپديد مي شود. خليفه هراسان است. از محافظان مي خواهد همه جا را بازرسي كنند. جست و جو تا سپيده دم به طول مي انجامد؛ اما اثري از آن مرد يافت نمي شود. شب هاي ديگر، باز شبح آشكار مي شود. بر كنگره ي ديوار كاخ، پودري مي ريزند كه قلاب هاي مهاجمان بر ديوار قرار نگيرد. خليفه فرمان مي دهد تا دزدان و عياران را از زندان بياورند و آن ها را در نقب زني، بالا رفتن از ديوارها و قلاب انداختن بر روي آن ها بيازمايند و از تداركات امنيتي خود مطمئن شوند. [10] .

شايعه، دهان به دهان مي چرخد. آيا شبح، جن و پريزادي است كه براي ترساندن خليفه خونريز آشكار شده است؟ آيا شيطان است؟ آيا از جن هاي دين باور است كه براي انتقام آمده؟ جاسوسان، شايعات را به خليفه مي گويند. اما به نظر مي رسد كه خليفه از ميان شايعات، اين شايعه را پذيرفته كه پسري فرمانبر، شيفته ي كنيزي شده و داروهاي گياهي خورده و ديده نمي شود! [11] معتضد، برخي پسران و دختران فرمانبر را تا سر حد مرگ شكنجه مي دهد و در زنداني ديگر مي افكند تا راز را دريابد.

پريشان خاطري خليفه، هنگامي فزوني يافته كه در نيمه شبي پاييزي، بار ديگر آن شبح آشكار شده است. ماه رمضان است و درها



[ صفحه 225]



باز و بسته مي شوند. خليفه، ديوانه وار در ايوان هاي كاخ اين سو و آن سو مي دود.

گاه شبح را در هيأت راهبي با محاسن سپيد مي بيند و گاه با سيماي جواني زيبا چهره و محاسني مشكي؛

گاهي چون پيرمردي با لباس بازرگانان و بار ديگر با شمشيري برهنه. [12] .

تندرستي معتضد در خطر است. او حتي فرمان احضار ديوانگان، رمالان و فالگيران را داده است كه زني نيز ميان آن هاست. كسي نمي داند شبحي كه خليفه مي بيند، حقيقت است، يا ارواح قربانياني است كه در تاريكي به چشم او مي آيند. به چشم خليفه اي كه خود بر شكنجه هاي وحشتناك نظارت مي كرد. [13] .

آنچه خليفه در كاخ مي بيند، همچنان به پيچيدگي يك راز مانده است!



[ صفحه 226]




پاورقي

[1] تاريخ طبري، ج 10، ص 40.

[2] احداث التاريخ الاسلامي، ج 2، ص 275.

[3] همان جا.

[4] تاريخ طبري، ج 10، ص 42.

[5] الغيبة، ص 284؛ بحارالانوار، ج 51، ص 312.

[6] احداث التاريخ الاسلامي، ج 2، ص 282.

[7] همان، ص 279.

[8] تاريخ طبري، ج 10، ص 46.

[9] احداث التاريخ الاسلامي، ج 2، ص 280.

[10] مروج الذهب، ج 4، ص 277.

[11] همان جا.

[12] همان جا.

[13] همان جا.