بازگشت

فراز و فرود درفش


ده سال طوفاني گذشته است. ده سالي كه طي آن، قرامطيان به حاجياني كه به عراق باز مي گشتند حمله ور شده و كشتار بزرگي به راه انداختند. [1] پس از چند ماه، عرب هاي باديه نشين قبيله ي «بنو تميم» به حلب يورش برده و به تبهكاري دست زدند.

مكتفي چشم از جهان فرو بست و با برادر سيزده ساله اش بيعت شد. مادرش (شغب) از پشت پرده، صحنه گردان است. بار ديگر، ياد همسر متوكل (قبيحه) در خاطر مردمان زنده شد. چند هفته بعد، طي كودتايي، مقتدر خلع و با عبدالله بن معتز نوه ي قبيحه بيعت شد و او را «الراضي» ناميدند. راضي تنها بيست و چهار ساعت بر تخت طاووس نشست [2] و در اين مدت كوتاه علويان و شيعيان را بسيار تهديد كرد. [3] .

مقتدر و مادرش با فرماندهي «مونس» و خدمتكارانشان شورش كردند و حكومت را به دست گرفتند. ابن معتز گريخت و در خانه ي ابن جصاص جوهري پنهان شد؛ اما با وزيرش (ابن جراح) دستگير شدند. خليفه را خفه كردند و پيكرش را به خانواده اش تحويل دادند؛



[ صفحه 239]



با يك گواهي پزشكي، مبني بر اين كه او به مرگ طبيعي از دنيا رفته است!

دولت فاطميان در مصر بر ويرانه هاي دولت هاي طولونيان، اغالبه و رستميه پا گرفت و روز به روز بر گسترش خود افزود.

در سال دويست و نود و هفت هجري قمري، خليفه فرمان داد كه يهوديان و ترسايان، جز طبابت و تبديل پول، حق داشتن حرفه ي ديگري ندارند. همچنين خليفه ي مسلمانان، كاخ «شجره» را برپا كرد؛ كاخي كه در آبگير ميان آن، درختي از زر و سيم سر برافراشته بود!

نيروي دريايي روم بار ديگر به جزيره ي «كريت» يورش برده و مانند گذشته، در نخستين درگيري با نيروي دريايي مسلمانان، شكست خورد!

در سال دويست و نود و نه، شهر قيروان در تونس دچار زمين لرزه هاي شديدي شد. بيماري وبا، بخش هاي وسيعي از شهر بغداد را فرا گرفت.

به سال سيصد و يك، حلاج را در شهر شوش (در ايران) به اتهام الحاد دستگير كردند و به بغداد فرستادند.

علويان به فرماندهي حسن بن علي (شهره به اطروش) بار ديگر، جايگاه خود را در طبرستان به دست آوردند.

حمدانيان، كه دولت خويش را در ميانه تركيه و سوريه و عراق برپا كرده بودند، زمين هاي تحت حكومت روم را نيز در اختيار خود گرفتند. غارت قرامطيان از كاروان هاي زيارتي حج استمرار يافت.



[ صفحه 240]



سال سيصد و دو هجري قمري، بغداد شاهد بالا آمدن آب دجله و از بين رفتن خانه هاي بسياري بود. آتش سوزي نيز، چند محله اين شهر را نابود كرد.

سرزمين هاي اسلامي به شدت مي لرزند و سياست بازان آزمند، انديشه ي «مهدي رهايي بخش» را براي رسيدن به اهدافشان برگزيده اند. همه ادعا مي كنند كه يا مهدي هستند يا نماينده ي او! مردي از قرامطيان، در يمن ظهور مي كند و خود را مهدي منتظر مي نامد و دو شهر زبيه و صنعا را در اختيار مي گيرد. [4] .

ابا عبدالله شيعي كه مردي علوي است، در شمال آفريقا بر مي خيزد و خود را مهدي موعود مي نامد و با ياري قبايل بربر، دولتي بزرگ تشكيل مي دهد و هزاران كارگر و معمار را براي ساختن پايتخت دولت تازه به نام «مهديه» به كار مي گيرد. [5] .

حلاج، اين مرد پيچيده، در محفل شيعه خود را سفير امام مهدي مي نامد. او براي تعميق نفوذ خود، نيازمند تأييد رهبران فكري شيعي است. پس به دانشمند شيعه، اباسهل بن اسماعيل بن علي نوبختي - كه از بستگان شيخ حسن بن روح نوبختي، يكي از چهار سفير امام در زمان غيبت است - نامه اي مي نويسد و به يكي از مريدانش مي دهد تا به او برساند.

نوبختي، مهر نامه را مي شكند و آن را مي خواند:

من وكيل صاحب الزمان هستم. به من فرمان داده اند تا برايت نامه بنويسم و ياري ات كنم تا مطمئن شوي. در اين موضوع ترديد مكن!

اباسهل، نامه را تا مي زند. پوزخندي بر لبانش نقش مي بندد و به پيام آور مي گويد:



[ صفحه 241]



- اين معجزه هايي كه حلاج مي گويد، گاه در آن ها نيرنگي است. به او بگو:«من از تو تقاضايي كوچك دارم كه انجام آن براي آدمي مثل شما بسي آسان است. من مردي عاشق پيشه ام و لذتي بزرگ تر از لذت مصاحبت با زنان نمي شناسم؛ اما طاسم. مجبور مي شوم موي پشت سرم را آن قدر بلند كنم كه با شانه زدن تا پيشاني ام بياورم. براي پنهان كردن كهولتم نيز با حنا محاسن را رنگ مي كنم. اگر كاري كني كه موي سرم دوباره برويد و محاسنم، بي خضاب، مشكين شود، من به آن چه كه ادعا مي كني، ايمان مي آورم؛ حال هر چه مي خواهد باشد...

اباسهل اندكي خاموش مي شود؛ پس مي گويد:

-... دلت مي خواهد بگويي كه نماينده ي امامي، بگو؛ اگر مي خواهي بگويي خود امامي، بگو؛ اگر مي خواهي بگويي پيامبري، بگو و اگر مي خواهي بگويي خود خدايي، بگو!»

هنگامي كه حلاج پاسخ نوبختي را مي شنود، نااميد مي شود و نامه اي به ديگر دانشمند شيعي، علي بن حسين بابويه (حديث دان) مي نويسد؛ افزون بر اين، با بي قراري براي ديدن او به سوي قم رهسپار مي شود.

شيخ در مسجد نشسته و تازه نماز عصرش را به پايان برده است. مردي نزد او مي آيد و نامه ي حلاج را بدو مي سپارد. شيخ مي خواند:

«من، فرستاده ي امام و كارگزار او هستم.»

ابن بابويه، نامه را پاره مي كند و به پيك مي گويد:



[ صفحه 242]



- چگونه اين مزخرفات را تاب مي آوري؟!

به سوي مغازه اش در بازار مي رود. كساني كه چشم انتظار او بودند، به احترامش بر مي خيزند، جز مردي كه همچنان نشسته است. ابن بابويه با گوشه چشم به او نگاه مي كند. مرد، پشمينه پوش است. شيخ به طرف جاي هميشگي اش مي رود. دفتر بزرگي را مي گشايد. دوات را مي آورند تا حساب و كتاب كند؛ اما پيش از نوشتن، از يكي مي پرسد كه آن مرد غريب كيست؟ در اين هنگام حلاج مي گويد:

- از من بپرس! خودم كه هستم!

ابن بابويه مي گويد:

- اگر از تو بپرسم، يعني برايت خيلي احترام قائلم!

حلاج بسان كسي كه از مي صوفيانه سرمست است، مي گويد:

- نامه ام را پاره كردي! خودم ديدم!

ابن بابويه سر تكان مي دهد و با تحقير مي گويد:

- پس آن مرد تو هستي!

به فرمانبرش رو مي كند و مي گويد:

- پايش را بگير و بكش!

پاي حلاج را مي گيرند و او را روي زمين مي كشند. پژواك خنده ي ريشخندكنان در گوش هاي حلاج طنين مي افكند. براي هميشه از قم مي رود و در اهواز آشكار مي شود. به دستور خليفه، دستگير مي شود و پس از محاكمه به چند سال زندان محكوم مي شود.

طبري، مورخ نامدار، فرجامين حادثه اي كه ذكر آن را در تاريخش مي آورد، يورش عرب هاي باديه نشين بر كاروان هاي زيارتي حج است كه به سال سيصد و دو هجري قمري، در حومه ي مكه رخ مي دهد. طبري پس از آن، يادداشت هاي ايام را در هم مي نوردد و قلم را به يك سو مي نهد. [6] .



[ صفحه 243]




پاورقي

[1] تاريخ ابن وردي، ابن وردي، ج 1، ص 372.

[2] همان، ص 373.

[3] همان جا.

[4] احداث التاريخ الاسلامي، ج 2، ص 409.

[5] همان جا.

[6] تاريخ طبري، ج 10، ص 151.