بازگشت

آن عصر پاييزي


بغداد، مهياي پذيرايي سفير امپراطور (كنستانتين هفتم) براي امضاي قرارداد ترك مخاصمه و پايان درگيري هاي مرزي است.

از چيرگي عبيدالله مهدي، بنيانگذار دولت فاطميان بر تمام سرزمين هاي فرمانروايي دولت ادارسه و تسليم يحيي بن ادريس، خبرهايي مي رسد. اطروش، دانشمند نامور زيدي و انقلابي بزرگ، چشم از جهان فرو بسته و عمر دولت علويان در طبرستان به پايان رسيده است.

محمد بن عثمان، كه با كهولت دست به گريبان است، به پايان عمر خويش نزديك مي شود. او كساني را كه براي پرداخت حقوق شرعي مي آيند، به فرمان امام، نزد حسين بن روح نوبختي (از دانشمندان بغداد) مي فرستد. [1] .

اينك ربيع الاول سال سيصد و پنج هجري قمري است. محمد بن عثمان، قرآن را در جاي شگفت انگيزي



[ صفحه 244]



مي خواند. در قبري كه در خانه اش؛ در خيابان باب الكوفه، حفر كرده است. [2] .

در يك عصر پاييزي، مرداني به ديدن او آمده اند. يكي از ايشان راز اين كارش را جويا مي شود. به ويژه آن كه چشم مرد به تابوتي چوبي مي افتد كه بر آن آياتي از قرآن كريم و اسامي اهل بيت (ع) نقش و حك شده است.

- چرا براي خود قبر كنده اي؟ اين تابوت چيست؟

- علتي دارد.

- مي دانم؛ اما بگو علت چيست؟

- پير با لحن كسي كه در آستانه ي كوچ است، مي گويد:

- به من فرمان داده اند تا كارهايم را برچينم.

- پس از تو، [نماينده ي حضرت مهدي] كيست؟

- كار دست اباالقاسم، حسين بن روح نوبختي است. به من دستور داده اند او را به جاي خويش منصوب كنم. در كارهايتان به او مراجعه كرده و او را امين خود بشماريد. [3] .

همان روز مردي ديگر به ديدنش مي آيد. با خود چهارصد دينار دارد. مرد، كه نامش اباعبدالله جعفر مدائني است مي گويد:

- اين چهار صد دينار براي امام است.

- آن را نزد حسين بن روح ببر.

مدائني، حيرت زده، مي پرسد:

- در گذشته هماره پول ها را به تو مي دادم.

- برخيز، خدايت موفق گرداند؛ آن را به حسين بن روح بپرداز.

مرد مي خواهد با او ستيز كند؛ اما ابر خشم را بر چهره ي پيرمرد با وقار مي بيند. سوار استرش مي شود و به سوي منزل پسر روح رهسپار مي شود. ترديدها او را فرا گرفته اند. ابن روح، از دوستان نزديك محمد بن عثمان نيست. اگر محمد از مرد مي خواست تا پول را نزد



[ صفحه 245]



اباجعفر، احمد بن متيل، يا پسرش جعفر ببرد، برايش پذيرفتني بود. همه چشم انتظار آن هستند كه يكي از اين دو نفر پس از محمد، نماينده باشد. افسار استر را به سوي منزل محمد بر مي گرداند. بار ديگر كوبه ي در را مي كوبد. فرمانبري بيرون مي آيد. مرد مي گويد:

- بگو مدائني اجازه ورود مي خواهد.

خدمتكار چند لحظه بعد بر مي گردد.

- آقا از بازگشت تو شگفت زده است.

- برايم اجازه ي ورود بگير؛ بايد او را ببينم.

بار ديگر فرمانبر به درون مي رود؛ سپس بازگشته و مي گويد:

- داخل شو!

او را به اتاق پذيرايي مي برد. محمد بر حصيري بافته از برگ و شاخه ي خرما نشسته است. نعلين برپا دارد، زيرا از اندروني آمده است. محمد، شگفت زده از بازگشت او مي پرسد:

- چه چيزي باعث شد تا باز گردي؟ چرا آن چه گفتم، انجام ندادي؟

- نتوانستم؟

محمد با خشم مي گويد:

- برخيز! خداي موفقت كند! اباالقاسم حسين بن روح را به جاي خود منصوب كرده ام.

- به فرمان امام؟

پيرمرد بر مي خيزد تا ختم گفت و گو را اعلام كرده و مدائني را مرخص كند.

- برخيز! خداي موفقت گرداند. مطلب همان است كه با تو گفتم.



[ صفحه 246]



مدائني بر مي خيزد. ابرهاي ترديد در ژرفايش متلاشي شده اند. سجده ي شكر به جاي مي آورد و به طرف خانه ي ابن روح مي رود.

دو ماه بعد، محمد سخت بيمار مي شود. به دنبال بزرگان شيعه مي فرستد؛ اباسهل اسماعيل نوبختي، اباجعفر احمد بن متيل، اباعبدالله بن محمد كاتب، عبدالله بن وجناء و حسين بن روح. پيرمرد در آستانه كوچ است. ابن متيل بر بالينش، حسين بن روح پايين پايش، و ديگران در اطراف او نشسته اند. پيرمرد با آوايي سست، فرجامين پيغام را بازگو مي كند:

- اين، اباالقاسم حسين بن روح پسر ابي بحر نوبختي، جانشين من و سفير ميان شما و صاحب امر است. او، كارگزار كارهاي پيش آمده است. به من فرمان داده اند و من آن را [به شما] گفتم.

ابن متيل بر مي خيزد؛ دست حسين بن روح را مي گيرد و او را به جاي خود در بالاي مجلس مي نشاند. سپس خود در جاي او مي نشيند. پيرمرد از شادماني لبخند مي زند و چشمانش از نوري آسماني مي درخشد. اينك، روزگار تعصب هاي قبيله اي در بغداد است و اين كار پسر متيل، حاضران را شادمان كرده است. او اينك از بهترين ياران ابن روح خواهد بود. [4] .

خلافت، بازيچه ي دست زنان و فرمانبران شده است. شغب (مادر خليفه) كه پيش از اين كنيزي بيش نبود، صحنه گردان نمايش حكومت است. خدمتكاران فرودست، اينك از تصميم گيرندگان خلافت اسلامي براي سرزمين هاي بزرگ هستند. ثمل، فرمانده ي نيروي دريايي، و ثمال، رييس دادگاه تجديد نظر كل سرزمين هاي اسلامي شده اند! [5] .

سال سيصد و شش هجري است. بغداد را هجوم آشوب ها در برگرفته است. بحران حنبلي ها از يك سو و غارت بازار از طرف سارقان و عياران از سويي ديگر، به فتنه ها دامن زده است.



[ صفحه 247]



در سال سيصد و هفت، خليفه مسؤوليت ماليات عراق و قسمت هاي وسيعي از ايران را به نخست وزير مي سپارد. حامد بن عباس از اين پست سوء استفاده كرده و غلات را احتكار مي نمايد. قيمت مواد غذايي به گونه اي سرسام آور افزايش يافته است. مردم در بغداد شورش مي كنند. پل هاي چوبي را آتش مي زنند و درب زندان ها را مي شكنند. خليفه فرمانش را باز پس مي گيرد و در انبارهاي نخست وزير و شغب را مي گشايد. قيمت ها كاهش مي يابد. و بحران به پايان مي رسد. امسال قرامطيان به بصره حمله ور شدند؛ غارت كردند و برخي از ساكنان آن را كشتند.

سال سيصد و هشت است. ستاره ي بخت حمدانيان در تأسيس دولتي در شمال عراق و سوريه، درافشان است. پسران «بويه» نيز با ورود به سپاه عباسي، وارد تاريخ مي شوند.

در آغاز سال سيصد و نه، هيأتي از مملكت بلغارستان وارد بغداد مي شود؛ تا تمايل پادشاه اين كشور را براي شناخت اسلام ابلاغ كند.

محاكمه ي حلاج به اتهام الحاد آغاز شده است. بازجويي جنجالي است. آيا او قديسي پارساست يا زنديقي كفر پيشه؟! [6] .

حامد (نخست وزير) پيشاهنگ كساني است كه حلاج را تكفير كرده اند. از خليفه مي خواهد تا نظارت بر بازجويي و محاكمه حلاج را به او واگذارد. [7] .



[ صفحه 248]




پاورقي

[1] الغيبة، ص 224؛ الغيبة الصغري، ص 407.

[2] اين مكان را اينك «جامع خلاني» مي نامند.

[3] الغيبة، ص 227.

[4] همان، ص 369.

[5] احداث التاريخ الاسلامي، ج 2، ص 425.

[6] همان، ص 434 و 436.

[7] برخي مي گويند از امام مهدي (عج) فرماني بر لعن حلاج صادر شده است؛ نك: روضات الجنات، ج 3، ص 144.