بازگشت

اسطوره ي حقيقت


حسين بن روح، نه تنها از زندان آزاد شد، بلكه شخصيتي يافت، مورد احترام خليفه و دستگاه حكومتي. اين روزها، بغداد در آتش نبردهاي فرقه اي مي سوزد و حنبلي ها به اين آتش دامن مي زنند. در حالي كه شيعه، قرامطه و غلاة را يك فرقه مي شمارند، ابن روح با موضع گيري متعادل خود، بسياري از بدبيني ها را به خوش بيني تبديل كرده است. مردم، داستان دربان خانه ي ابن روح را نقل مي كنند كه به خاطر دشنام به معاويه، پسر روح او را از كار بركنار كرد و وساطت هاي ديگران و خواهش هاي دربان در بازگشتش به كار سودي نبخشيد! [1] .

حسين، پاي بند تقيه اي است كه سخت در احاديث بر آن تأكيد شده است. [2] او وانمود مي كند كه از اهل سنت است. بي ترديد اين موضع او به خواست امام مهدي بوده است؛ امامي كه او عهده دار كارگزاري وي است. [3] .



[ صفحه 258]



اينك همه فرقه هاي اسلامي با ديده احترام در وي مي نگرند. گاه در محافل اهل سنت حضور مي يابد. روزي ميان دو نفر، بحث و جدل بالا گرفت. يكي از ايشان گفت:

- پس از پيامبر اسلام (ص)، ابابكر برترين مردمان است، پس عمر و بعد علي.

ديگري پاسخ داد:

- خير، بلكه علي از عمر برتر است.

مناظره با ستيز اوج گرفت. ابن روح گفت:

- آنچه ياران رسول خدا بر آن يكدلند، آن است كه ابتدا صديق [: از ديدگاه اهل سنت: ابابكر] برتر است و سپس فاروق [از ديدگاه اهل سنت: عمر]، بعد عثمان (ذوالنورين) [4] و آنگاه علي كه جانشين [پيغمبر] است. اصحاب حديث بر اين باورند و ما نيز اين سخن را صحيح مي دانيم!

دهان همه از حيرت باز مي ماند. چگونه مردي كه متهم به تشيع است، چنين با صراحت سخن مي گويد؟ مردي شيعي كه نشسته است، خنده اش مي گيرد. به سختي خود را نگه مي دارد و از اين رو، آستين در دهانش رو مي برد؛ اما سودي ندارد. براي پيشگيري از رسوايي، بر مي خيزد و با شتاب از محفل به سوي خانه اش مي رود. نام مرد اباعبدالله بن غالب است. از آن چه از سفير امام مهدي شنيده، گيج و منگ است.

نيمه ي روز است، كوبه ي در به صدا در مي آيد. مرد در را مي گشايد و حسين بن روح را مي بيند كه به استرش سوار است و به او مي گويد:

- اباعبدالله! خدايت توفيق دهد؛ چرا خنديدي؟ مي خواستي بر سر من فرياد بكشي؛ انگار چيزي را كه من گفتم، قبول نداري؟!

ابا عبدالله بي ترديد مي گويد:

به راستي چنين مي انديشي؟



[ صفحه 259]



ابن روح تهديد مي كند كه چه بسا دوستي اش را با او قطع كند:

- از خدا بترس شيخ! اگر سخني را كه گفتم، در دهان خلايق اندازي، حلالت نمي كنم!

ابن غالب حيرت زده مي گويد:

- سرورم! چگونه خاموش بمانم وقتي مي بينم مردي كه مي گويند همراه و كارگزار امام است، چنين سخني بر زبان مي راند؟ جاي شگفتي نيست؟!

پسر روح پاسخي مي دهد تا بحث پايان يابد:

- به جانت سوگند! اگر بار ديگر اين سخنان را تكرار كني، با تو قطع رابطه مي كنم!

سپس با مرد سرگردان خداحافظي مي كند و به سوي خانه رهسپار مي شود. [5] .

بديل هروي، حديث دان، از او مي پرسد:

- رسول خدا (ص) چند دختر داشت؟

- چهار دختر.

- كدام يك از آنان برتر است؟

- فاطمه.

- فاطمه از همه ي خواهرانش كوچك تر و مدت زماني را كه كنار رسول خدا گذرانيد، كمتر بود؛ پس چرا از خواهرانش برتر است؟

- به سبب دو ويژگي كه پروردگار براي او برگزيد و به سبب آن ها مورد لطف و احترام قرار داد: يكي آن كه او تنها وارث رسول خداست و ديگري آن كه آفريدگار بلند پايه، تبار پيامبر گرامي (ص) را با او تداوم بخشيد. و چنين نشد جز به خاطر اخلاق برتر و نيت پاكيزه اش.



[ صفحه 260]



هروي از اين پاسخ كوتاه و مستدل شگفت زده مي شود و مي گويد:

- كسي را نديدم در اين موضوع زيباتر و چكيده تر از اين، پاسخ داده باشد!

اكنون در سال سيصد و چهارده هجري قمري، شلمغاني پنهاني به بغداد آمده است و مخفيانه به فتنه افكني و تفرقه مي پردازد. او از بودن كتاب هاي حديثش در خانه ي شيعيان سوء استفاده مي كند؛ كتاب هايي كه دربردارنده ي رواياتي از امامان (ع) هستند؛ به ويژه كتاب التكليف كه پيشاهنگ كتاب هاي حديثي اين روزگار است. اين كتاب، در محافل شيعي، بحث بسياري برانگيخته است. آناني كه سرنوشت آن را مي دانند، مي گويند:

- مگر اين كتاب چه دارد؟ او آن را مقابله و فصولش را اصلاح كرد و نزد حسين بن روح برد. حسين آن را تأييد و به ما فرمان داد تا از آن به عنوان روايت صحيح يادداشت برداريم.

همانگونه كه پس از لعن ابن ابي عزاقر، از حسين بن روح پرسيدند:

- خانه هاي ما پر از كتاب هاي اوست؛ با آن ها چه كنيم؟

- به شما سخني مي گويم؛ همين مشكل را با محمد، حسن بن علي - كه درود خداوند بر آنان باد - درباره ي كتاب هاي بنو فضال، در ميان گذاشتند؛ فرمود:

- آن چه [از ما] نقل كرده، بگيريد و آن چه را نظر شخصي اش بوده است، رها كنيد.

در چنين امواج فتنه اي، مقتدر به تعويض پي در پي وزيران مشغول است. [6] .

اينك خاقاني را عزل و خصيبي را به جاي وي منصوب كرده است. بيشترين دغدغه بغداديان وجود قرامطيان است. به ويژه



[ صفحه 261]



غارت هاي آنان در ايام حج، كه فرجام سفرهاي حاجيان را مبهم كرده است.

مدتي بعد، خصيبي به خاطر اعتياد و زياده روي در ميگساري، از وزارت خلع و آن را به عيسي بن جراح مي سپارند. عيسي به زندان مي افتد. خليفه فرمان مي دهد تا محاكمه اي با حضور فقيهان و قاضيان، براي بازجويي عيسي تشكيل شود. بحث مقدار درآمد دولت از زمين هاي كشاورزي و غلات است. خصيبي مي گويد:

- نمي دانم.

- چه مقدار به خزانه رسيده است؟

- نمي دانم!

- با آنكه مي دانستي سربازان ابن ابي ساج عادت دارند در مناطق سردسير و پر آب بجنگند، چرا آن ها را براي نبرد با قرامطيان به مناطق گرمسير و بياباني فرستادي؟ چرا تداركات كافي برايشان فراهم نكردي؟

- فكر مي كردم مي توانند با قرامطه بجنگند. چيزي هم براي تداركات نداشتيم!

- چطور اجازه دادي زنان اسير را كتك بزنند و آنان را به دست محافظان بسپارند؟ بانواني مثل همسر ابن فرات و مانند او. آيا اگر محافظان كار ناشايستي كرده باشند، تو مسؤول نيستي؟ چگونه دين و جوانمردي ات اجازه ي چنين كاري داد؟

-...

- امسال چقدر غلات براي خزانه ي دولت [به عنوان ماليات] آوردي؟



[ صفحه 262]



-...

ابن جراح كه سكوت عيسي را مي بيند، مي گويد:

- هم خودت را فريفتي و هم اميرمؤمنان را. مگر خويشتن نگفتي:

«من مناسب وزارت نيستم.» ايرانيان هر گاه بخواهند وزيري تعيين كنند، مي بينند با خودش چگونه رفتار مي كند. اگر انساني دور انديش و كاردان است، او را به وزارت مي گمارند؛ در غير اين صورت مي گويند: «كسي كه از مديريت بر خود ناتوان است، از مديريت بر ديگران ناتوان تر است.»

محاكمه، بدون نتيجه پايان مي يابد. و عيسي را به زندان باز مي گردانند. همچنين امسال، سامانيان بر سرزمين ري چيره شده اند. روميان با همدستي مليح ارمني به شهر ملطيه حمله كرده اند؛ اما با پايداري مردم شهر، متجاوزان عقب نشسته اند. گرچه ملطيان تقاضاي كمك كرده اند، اما دولتمردان بغداد به آنان اعتنايي نكردند. [7] .

بغداد، همچنان با خبرهايي كه راجع به قرامطيان مي رسد، نگران و مضطرب، در انتظار پايان كار است. بيم و هراس از قرامطيان در جاي جاي بغداد رخنه كرده است.

مكيان شنيده اند كه اباطاهر قرمطي به سوي شهرستان لشكركشي كرده است. مكيان از مكه گريختند و به طائف پناه برده اند؛ اما به ناگاه خبر مي رسد كه او به سوي عراق مي رود و نخستين هدفش، كوفه است.

خليفه به يوسف بن ابي ساج - كه در شهر واسط عراق مستقر است - فرمان مي دهد تا با شتاب به كوفه برود و چند تن تداركات، كه شامل گندم و جو نيز مي شود، دريافت كند. عباسيان هشتم شوال به جاده كوفه مي رسند، مي بينند راه در دست قرامطيان است. تداركات به دست آنان افتاده است. سپاهيان عباسي چند برابر



[ صفحه 263]



قرامطيانند. بنابراين، ابن ابي ساج گردن فرازي مي كند و پيش از آغاز نبرد، نامه ي پيروزي اش را به خليفه مي نويسد! [8] .

مصاف در روز شنبه، نهم شوال آغاز مي شود و تا غروب ادامه مي يابد. اباطاهر چنان حمله مي كند كه خطوط مقدم عباسيان فرو مي ريزد. يوسف در دست قرامطيان اسير مي شود و اباطاهر، طبيبي را براي مداواي جراحت او معين مي كند. سربازان شكست خورده عباسي، پابرهنه و عريان به بغداد مي رسند. ظاهر شوربختانه سربازان، تأثير منفي بسياري بر بغداديان مي گذارد و هراس بر شهر سايه مي افكند. نازك (رييس گزمگان) فرمان منع رفت و آمد شبانه مي دهد و متخلفان را تهديد به اعدام مي كند.

مردم بغداد، مهياي گريختن به شهر همدان در ايران مي شوند. خبرهاي موثق حاكي از آنند كه قرامطيان به سوي شهر «انبار» حركت كرده اند. خليفه، مونس (مظفر)، فرمانده نظامي، را به حضور مي طلبد و از وي مي خواهد تا مانع پيشروي آن ها شود. مونس به همراه سربازان بسيار، بر پانصد قايق نشسته و براي جلوگيري از عبور قرامطيان، فرات را قرق مي كند. قسمت هايي از نيروهايش را براي تقويت نيروهاي دفاعي انباريان - كه ارتباط پل را با شهر قطع كرده اند - به سوي انبار مي فرستد.

نيروهاي جنگي قرامطيان، در قسمت غربي رودخانه مستقر شده اند، آنها با استفاده از قايق هاي موجود در



[ صفحه 264]



شهر حديثه، كه در دست آنان سقوط كرده است، بي درنگ سيصد رزمنده را به انبار مي رسانند. سربازان خليفه شتابناك مي گريزند. بار ديگر پل بر پا مي شود و نيروهاي قرامطه، فاتحانه به شهر انبار وارد مي شوند.

هراس بر بغداد مستولي شده است. مردي قرمطي در اين شهر به اتهام جاسوسي براي اباطاهر دستگير مي شود. مرد دستگير شده را به كاخ نخست وزير آورده و به بازجويي از او مي پردازند؛

- آيا به فرستادن اخبار مهم و سري اعتراف مي كني؟

- آري!

- چرا چنين مي كردي؟

- چون اباطاهر را بر حق، و شما و خليفه تان را كافر مي دانم. شما هر آن چه را كه حقتان نيست، غصب مي كنيد.

مرد اندكي خاموش مي ماند؛ سپس ادامه مي دهد:

- خدا بايد ناگزير حجتي در زمين داشته باشد؛ امام ما مهدي، محمد بن احمد بن عبدالله بن محمد بن اسماعيل بن جعفر صادق، ساكن سرزمين مغرب است! ما همانند رافضيان و دوازده امامي ها نيستيم؛ نادان هايي كه مي گويند امامي دارند و منتظر آمدن او هستند. گاه شيعيان يكديگر را تكذيب مي كنند. شيعيان به سبب ناداني و حماقتشان، مي پذيرند كسي اين اندازه عمر كند.

نخست وزير مي گويد:

- تو خيلي چيزها از سپاهيان ما مي داني. ميان سپاه چه كساني با تو هم عقيده هستند؟

مرد به نخست وزير مي نگرد و پوزخندي مي زند:

- تو با اين عقلت وزارت مي كني؟! خيال مي كني من مردم مؤمن را تسليم كافران مي كنم تا آنها را بكشند. هرگز چنين نخواهم كرد!



[ صفحه 265]



نخست وزير از اين توهين به خشم مي آيد و فرمان مي دهد تا وي را شكنجه كنند و از آب و غذا محرومش نمايند.

مرد قرمطي، سه شبانه روز بي آب و غذا مي ماند و جان مي سپارد. [9] .

آه اي صاحب الزمان! مردمان تو را اسطوره، وهم و خيال، و باورداران تو را نادان و احمق مي انگارند!

سرورم! چه اندوهي! و چه شوربختي اي براي مردماني كه تو را نمي شناسند! نفرين بر آناني كه نام تو را بر خويش مي نهند و سپس در زمين به تباهي مي پردازند. اما شما، همان آفتاب پس ابري [10] كه برخلاف وزش بادهاي سرد، گرما مي پراكني و نور مي فشاني؛ تا زمين در درياي ظلمت غرق نشود؛ تا رؤياي سبزي باشي مهمان تخيل دلشكستگان.



[ صفحه 266]




پاورقي

[1] الغيبة، ص 386؛ بحارالانوار، ج 51، ص 357.

[2] الغيبة الصغري، ص 411.

[3] الغيبة، ص 384.

[4] يعني صاحب دو نور؛ از آن جهت اهل سنت، عثمان را چنين مي نامند كه بر اين باورند او با يكي از دختران رسول خدا (ص) ازدواج كرد و پس از درگذشت همسرش، با دختر ديگر پيامبر ازدواج كرد و به خاطر اين شرافت، او را ذوالنورين مي نامند. (مترجم).

[5] الغيبة، ص 388؛ بحارالانوار، ج 43، ص 37؛ مناقب، ج 3، ص 323.

[6] مقتدر در دوران خلافت خود، حدود سي وزير را نصب و عزل كرد! فرجام برخي از آنان كشته شدن، بعضي زندان و تعدادي مصادره اموال بوده است. حداكثر مدت وزارت يك وزير را تاريخدانان دو سال نوشته اند؛ نك: احداث التاريخ الاسلامي از سال 289 تا مرگ مقتدر.

[7] الكامل، ج 8، ص 167.

[8] همان، ص 171.

[9] همان، ص 174.

[10] امام مهدي (عج) مي فرمايد: «اما بهره مندي از من در زمان غيبتم، همانند بهره مندي از آفتابي است كه ابرها آن را از چشم ها پنهان كرده اند [اما همچنان باعث روشنايي، گرما بخشي، رشد جانداران و... مي شود]؛ نك: كمال الدين، صدوق، ج 2، ص 483 و 485.