بازگشت

تبسم نور


سيدعلي اصغر موسوي

بشارت باد گام هايت را، بشارت باد حضورت را، اي چلچراغ فروزان فرا راه انسان! و بشارت باد، خورشيد و ماه و ستاره ها را: فراوانيِ عشق.

بشارت باد آمدنت را، اي «تبسّم نور»، اي ترنّم شور!

سبكبال، خيالم را پرواز مي دهم و شميم يادت در تمام غزل هايم مي پيچد.

قلم و دفتر، زمان و مكان و حتي نفسم، عطر گل مي گيرد؛ عطر مدينه و سامرّا. امروز، با نام تو آغاز شده است، اي زيباترين مولودي كه مشرق نگاهت چلچراغ هدايت شد!

اي صداقت سپيده در نگاه يلداييان و اي نجابت محض! سوگند به نجابت و صداقتت، كه چلچراغ هدايتت، روشن ترين خواهد ماند.

خوشا داماني كه آكنده از عطر تو گشت و چهره اي كه لبريز از تبسّم تو شد!

خوشا دردي! كه درمانش تو باشي خوشا راهي! كه پايانش تو باشي

خوشا چشمي! كه رخسار تو بيند خوشا مُلكي! كه سلطانش تو باشي

خوشا آن دل! كه دلدارش تو گردي خوشا جاني! كه جانانش تو باشي

آسمان از حضور فرشتگان سرشار است و خانه ي امام جواد عليه السلام، از انوار ولايت لبريز.

عطر گل هاي بهشتي، مشام محله را پر كرده است و اشتياق زيارت، به نگاه ها التهاب بخشيده و فرشتگان، بشارت اين مولود را به سراسر گيتي مي رسانند. در تبسّم خورشيد، در هيجان اقيانوس ها و درياها، در ترنّم رود، در رقص گل ها و پرنده ها و حتي در مضامين بكر تمام قصيده ها و غزل ها، عشقي و شوري نهفته است، كه نشانه ي عشق به مولاست؛ مولايي كه ناگوارترين لحظه ها را با مردمان «بي توكّل» پشت سر گذاشت؛ مولايي كه تمام موجودات عالم، ستايشش مي كردند و اخلاق نيكويش، چون پرتوِ نور، سرشار از مهرباني بود.

دوست و دشمن، در سايه ي عنايتش، هدايت مي شدند و چشمه سار امامتش، آيينه ي تمام نماي حقيقت بود. اگر نبود خورشيد قامتش، شب پرستانِ سياه جامه ي عباسي، تمام انديشه هاي روشن را، با مُركّب جهل آلوده مي كردند.

... و امروز، همراه با انتظار سبز خود و تمام آرزوهاي فراموش ناشدني، لبريز از عشق، به شادمانيِ ميلادش مي نشينيم؛ چشم شيعيان روشن!