بازگشت

بردن شخصي با طي الارض به بغداد


اسحاق حلاب مي گويد: من براي ابي الحسن امام علي النقي عليه السلام گوسفند زيادي گرفته بودم. پس آن حضرت مرا طلب كرده و داخل طويله وسيعي گردانيد كه آن را نمي شناختم. ما، براي هر كسي كه آن حضرت امر مي فرمود گوسفند را جدا مي كرديم.

سپس مرا به سوي والده اش و غير آنها از هر كسي كه امر فرموده بود فرستاد. بعد من از آن حضرت اجازه ي مرخصي گرفتم كه به بغداد، خدمت پدرم بروم و آن روز، روز قبل از عيد قربان بود.

آن حضرت فرمود: «فردا پيش ما باش بعد از آن برگرد و برو.»

پس من در آن روز به بغداد نرفتم و فرداي آن روز كه روز عرفه بود را پيش آن حضرت ماندم. در شب عيد قربان پيش آن حضرت خوابيدم.

چون وقت سحر شد آن حضرت فرمود: «اي اسحاق! برخيز.»

من برخاستم و چشمهايم را گشودم، ناگهان خود را در خانه ي خود در بغداد ديدم. پس مشغول خدمت پدرم شدم و رفقاي من به نزد مي آمدند. [1] .


پاورقي

[1] خلاصة الأخبار.