بازگشت

اطاعت شير وحشي و شفاي جن مريض


يكي از خدمتكاران امام هادي عليه السلام مي گويد: من از امام هادي عليه السلام اجازه گرفتم تا به زيارت قبر مطهر امام رضا عليه السلام بروم. آن حضرت فرمود: «انگشتري را همراه خود بردار، كه نگينش زرد باشد و بر روي آن چنين نوشته شده باشد: «ماشاء الله، لا قوة الا بالله، استغفر الله» و در طرف ديگر آن نام محمد صلي الله عليه و آله و سلم و علي عليه السلام نقش بسته باشد، زيرا چنين انگشتري موجب حفظ از خطر دستبرد جاده ها بوده و براي سلامتي بدن كامل تر و براي حفظ دين نيكوتر مي باشد.»

پس من چنين انگشتري را مطابق اوصافي كه امام هادي عليه السلام فرموده بود فراهم نمودم، سپس براي خداحافظي نزد آن حضرت بازگشتم، و با ايشان وداع كرده و به طرف خراسان، حركت نمودم.

وقتي كه دور شدم، امام پيام داد كه: «بازگرد.»

پس من به محضرش بازگشتم، حضرت فرمود: «بايد انگشتر ديگري از فيروزه، همراه داشته باشي، زيرا در بين طوس و نيشابور، شيري را مي بيني كه جلو كاروان را مي گيرد، تو نزد آن شير برو و انگشتر را به او نشان بده و بگو مولاي من امام هادي مي گويد: از جاده دور شو.»

سپس فرمود: «بايد نقش اين فيروزه، چنين باشد: در يك طرف آن نوشته شده باشد: «الله الملك» و در طرف ديگرش نوشته شده باشد: «الملك لللّه الواحد القهار»، زيرا در نقش انگشتر اميرمؤمنان علي عليه السلام، قبل از خلافت «الله الملك» بود، و بعد از خلافت، بر انگشت خود كه فيروزه بود، «الملك للله الواحد القهار» را نقش بست، و چنين انگشتري موجب ايمني از درندگان و پيروزي در جنگها است.»

سپس من به طرف طوس رهسپار شدم. سوگند به خدا كه طبق پيش بيني امام هادي عليه السلام شيري



[ صفحه 479]



را در مسير راه ديدم، پس دستور آن حضرت را اجرا نمودم و آن شير مزاحم ما نشد.

هنگامي كه به محضر امام هادي عليه السلام بازگشتم و ماجرا را براي آن حضرت شرح دادم، آن حضرت فرمود: «يك موضوع باقي مانده كه نگفتي، اگر بخواهي تو را به آن خبر مي دهم!»

عرض كردم: «اي آقاي من! شايد آن را فراموش نموده ام.»

حضرت فرمود: «آري! شبي در طوس، در كنار قبر امام رضا عليه السلام خوابيده بودي، گروهي از جنيان براي زيارت قبر آن حضرت آمدند و به نگين انگشتر دست تو نگاه كرده نوشته ي آن را خواندند. پس آن انگشتر را از دستت گرفتند و نزد بيماري كه داشتند بردند و آن انگشتر را با آب شسته و آن آب را به بيمارشان نوشاندند و او سلامتي خود را بازيافت.

بعد انگشتر را به دست تو بازگرداندند. آن انگشتر قبلا در دست راست تو بود ولي آنها آن را در دست چپ تو كردند و تو از اين موضوع بسيار تعجب كردي و علت آن را نفهميدي.

همچنين در كنار سرت، سنگ ياقوتي ديدي، آن را برداشتي كه اكنون همراه تو است. آن را به بازار ببر كه به زودي آن را به هشتاد دينار مي فروشي.»

من آن سنگ ياقوت را به بازار بردم، و هشتاد دينار فروختم. [1] .


پاورقي

[1] امان الاخطار.