بازگشت

مأمورين غيبي


مي گويند: يك نفر از دوستان امام هادي عليه السلام خدمت آن حضرت آمد در حالي كه گريه مي كرد و بدنش مي لرزيد. عرض كرد: «اي فرزند رسول خدا! والي، پسرم را به جرم دوستي شما گرفته است و تسليم حاجب نموده كه او را به قتل برساند، و او چنين دستور داده است كه او را ببرند و از كوه بلندي پرت كنند و بدنش را در همان پاي كوه دفن نمايند.»

امام هادي عليه السلام فرمود: «حال چه مي خواهي؟»

او عرض كرد: «يك پدر مهربان براي عزيزش چه مي خواهد؟»

حضرت فرمود: «برو به خانه. پسرت فردا غروب، صحيح و سالم مي آيد و به امر عجيبي از زمان جدائيش از شما خبر مي دهد.»

آن شخص چون بشارت آزادي پسرش را از آن حضرت شنيد، خوشحال شد و به خانه برگشت. فردا نزديك غروب آفتاب، ناگهان ديد پسرش در حال خوب و نيكوئي آمد كه هرگز او را چنين نديده بود.

گفت: «پسرجان! بر تو چه گذشت؟»

پسر گفت: «حاجب مرا پاي كوه آورد. وقتي شب شد، با جمعي از مأمورين، مرا در احاطه ي خود داشتند و قبري براي من حفر كردند تا وقتي كه مرا بالاي آن كوه بردند و پرت كردند، براي كندن قبرم معطل نشوند، و من دست بسته بودم و گريه مي كردم.

در آن حال ناگهان ده نفر شخص نوراني آمدند كه فقط من آنها را مي ديدم، ولي مأمورين آنها را نمي ديدند. آنها خيلي خوش صورت و با لباسهاي زيبايي بودند و بوي خوش آنها، آن كوه و اطراف را معطر كرده بود.



[ صفحه 484]



به من گفتند: «چرا گريه مي كني؟»

گفتم: «مگر نمي دانيد؟! آيا اين قبر و اين كوه بلند و اين مأمورين بي رحم را نمي بينيد؟! مي خواهند مرا از بالاي كوه پرت كنند و در همين قبر دفن نمايند.»

گفتند: «اگر ما خود حاجب را به جاي تو از كوه پرت كنيم و در همين قبر كه خودش دستور كندن آن را داده دفن كنيم و تو را نجات داده همراه خود ببريم، آيا حاضري هميشه خادم روضه ي پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم باشي؟»

گفتم: «البته كه حاضر هستم.»

پس موقعي كه كار كندن قبر تمام شد، حاجب را گرفتند و بالاي كوه بردند و او هرچه درخواست كمك كرد كسي گوش به حرفش نمي داد.

وقتي او را انداختند، بدنش پاره پاره شد. مأمورين وقتي جسدش را شناختند، صداي گريه و ندامت ايشان بلند شد و از من غافل شدند.

آن اشخاص نوراني مرا گرفتند و از چنگال ايشان نجات دادند و الآن نيز درب منزل، منتظر من مي باشند كه با هم براي خدمتگذاري روضه ي مقدسه ي پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم به مدينه برويم و من مشغول خدمت باشم.»

او رفت. پدرش خدمت امام هادي عليه السلام رسيد و جريان پسرش را خدمت حضرت عرض نمود. چيزي نگذشت كه در شهر خبر منتشر شد كه عده اي از مأمورين، حاجب را به جاي جوان محكوم به اعدام، از كوه پرت كرده اند و آن جوان، غايب شده و معلوم نيست كه كجا رفته است.»

حضرت هادي عليه السلام چون شنيد تبسم كرد و فرمود: «نمي دانند مردم آنچه را كه ما مي دانيم.» [1] .


پاورقي

[1] مدينة المعاجز.