بازگشت

نجات پيدا كردن از مرگ


مي گويند: در سامراء حضرت امام هادي عليه السلام همسايه اي داشت كه به او يونس نقاش مي گفتند و بيشتر اوقات خدمت آن حضرت مي رسيد و به آن جناب خدمت مي نمود.



[ صفحه 485]



او يك روز بر امام هادي عليه السلام وارد شد در حالي كه مي لرزيد. عرض كرد: «اي سيد من! وصيت مي كنم كه مواظب اهل بيت من باشي.»

حضرت فرمود: «مگر چه خبر است؟» و تبسم مي كرد.

او عرض كرد: «موسي بن بغا يك نگيني به من داد كه آن را نقش كنم و آن نگين از بس كه خوب بود قيمت نداشت. من چون خواستم آن را نقش كنم، نگين شكست و دو قسمت شد. روز وعده نيز فردا است و موسي بن بغا يا هزار تازيانه به من مي زند يا مرا مي كشد.»

حضرت فرمود: «اينك برو به منزل خود تا اينكه فردا بشود، به درستي كه غير از خوبي، چيز ديگري نخواهي ديد.»

پس صبح فرداي آن روز خدمت امام هادي عليه السلام رسيد و عرض كرد: «پيك موسي براي نگين آمده است.»

حضرت فرمود: «برو نزد او، چيزي جز خير و خوبي نخواهي ديد.»

آن مرد دوباره گفت: «اكنون من نزد او بروم چه بگويم؟»

حضرت فرمود: «تو نزد او برو و گوش كن كه با تو چه مي گويد، همانا كه جز خوبي چيز ديگري نخواهد بود.»

مرد نقاش رفت و بعد از اندكي خندان برگشت و عرض كرد: «اي سيد من! وقتي نزد موسي رفتم به من گفت: همسران من در مورد آن نگين با هم مخاصمت مي كنند، آيا ممكن است كه آن را دو نصف كني تا دو نگين شود و نزاع و مخاصمه ي آنها برطرف گردد؟»

حضرت وقتي اين را شنيد خدا را حمد كرد و فرمود: «در جواب او چه گفتي؟»

نقاش گفت: «به او گفتم: به من مهلت بده تا در مورد آن فكر كنم.»

حضرت فرمود: «خوب جوابي گفتي.» [1] .


پاورقي

[1] منتهي الآمال.