بازگشت

اين چنين صحرا از قبرها پر مي شود


يحيي ابن هرثمه مي گويد: متوكل مرا طلب كرد و به من گفت: «سيصد نفر سرباز سوار انتخاب كن كه به كوفه برويد! اسباب سفر را تهيه نموده و از طريق صحرا به مدينه برويد و علي بن محمد عليه السلام را با اعزاز و احترام نزد من حاضر كنيد.»

من قبول كرده و روانه شديم. در اصحاب من يك نفر ناصبي بود، ولي نويسنده ي من، شيعه و از دوستان حضرت علي عليه السلام بود، و من مذهب حشويه داشتم.



[ صفحه 487]



آن شخص ناصبي با كاتب من كه شيعه بود گفتگوهائي داشتند. من هم براي آنكه راه سبك تر شود به صحبت آنها گوش مي كردم تا اينكه به صحراي وسيعي رسيدم و تقريبا نصف راه را رفته بوديم.

ناصبي به نويسنده ي من گفت: «آيا اين گفته ي علي عليه السلام نيست كه فرموده: «نيست از زمين بقعه اي مگر آنكه قبري بوده يا بعدا قبر خواهد شد.» نگاه كن ببين كه صحراي به اين وسعت، كيست كه بميرد تا اين صحراي بي پايان پر از قبر شود.»

همراهان از اين حرف به آن شيعه خنديدند و او را مسخره كردند تا اينكه وارد شهر مدينه شده خدمت امام هادي عليه السلام مشرف شديم.

من نامه ي متوكل را خدمتش تقديم نمودم. وقتي قرائت كرد، گفت: «من مخالفت نمي كنم و مي آيم.»

پس آن روز ما استراحت كرديم. صبح روز بعد باز به خدمت آن حضرت مشرف شدم و آن موقع، ايام تابستان بود. ديدم چند نفر خياط نشسته اند و لباس پشمي ضخيمي در مقابلشان قرار دارد. حضرت به آن خياطها فرمود: «دسته جمعي در دوختن اين لباسها شركت كنيد تا فردا آماده شود.»

بعد رو كرد به من و فرمود: «يحيي بن هرثمه! امروز هر كاري در شهر داري انجام بده كه انشاء الله فردا صبح در همين موقع حركت مي كنيم.»

من از خدمتش بيرون آمدم ولي از آماده كردن آن لباسهاي پشمي زمستاني و آن چكمه ها و آن كلاه ها براي پا و سر، در اين هواي گرم تابستان تعجب كرده بودم.

پيش خودم حساب مي كردم كه: «فاصله ي مدينه و عراق پانزده روز بيشتر نيست و اينجا حجاز است، اين لباسها را مي خواهد چه كند؟! ظاهرا اين آقا سفر نكرده و خيال كرده هر سفري احتياج به چنين لباسهاي زمستاني دارد.»

باز تعجب مي كردم از شيعياني كه اعتقاد به امامت چنين آقائي دارند.

فردا صبح رفتيم، ديدم آن حضرت آماده ي سفر شده است، پس به غلامانش فرمود: «از آن لباسها و كلاه ها برداريد و سوار شويد.»

امروز باز از ديروز بيشتر متعجب شدم. به من فرمود: «اي يحيي! حركت كن.»



[ صفحه 488]



من اطاعت كردم و حركت نمودم. با همان سيصد نفر همراهانم مي آمديم تا اينكه به همان صحرا رسيديم ناگهان ابر سياهي در آسمان پيدا شد و رعد و برق فراواني آنجا را فراگرفت و هوا بسيار سرد شد.

امام هادي عليه السلام به غلامانش دستور داد كه لباسهاي پشمي و كلاه را بپوشند. و بعد يكدست از آن لباسها را براي من و يكدست را براي نويسنده ي من فرستاد.

ناگهان چنان تگرگ بر سر ما باريد كه هشتاد نفر از همراهان من هلاك شدند و از بين رفتند.

بعد از ساعتي آفتاب شد. امام هادي عليه السلام به من فرمود: «اي يحيي! دستور بده كه زنده ها، مرده ها را دفن كنند.»

سپس فرمود: «اين چنين صحرا پر مي شود از قبرها.»

وقتي ديدم كه از ضمائر ما خبر داد، از اسب پائين آمدم و ركابش را بوسيدم، گفتم: «شهادت مي دهم كه نيست معبودي غير از خداوند و شهادت مي دهم به اينكه محمد بنده و فرستاده ي خداوند است و اينكه شما، خلفا و جانشينان خداوند در روي زمين هستيد. اي مولايم! من از مذهب حشويه برگشتم و از دوستان شما شدم.»

مرويست كه او ملازم خدمت امام علي النقي عليه السلام بود تا اينكه به شهادت رسيد. [1] .


پاورقي

[1] مدينة المعاجز.