بازگشت

درآوردن سكه هاي نقره از زمين


ابي هاشم مي گويد: سالي به حج مي رفتم، وقتي به مدينه رسيدم خدمت امام هادي عليه السلام رفتم و سلام كردم.

حضرت جواب داد و فرمود: «اگر مي خواهي با من بيا.»

پس در خدمت آن حضرت رفتيم تا اينكه به صحرائي رسيديم. امام هادي عليه السلام به غلامي كه همراه ما بود نگاه كرد و فرمود: «برو و احوال بقا را معلوم كن كه آيا نزديك است يا نه.»

غلام رفت، سپس به من فرمود: «فرود بيا.»



[ صفحه 498]



پس فرود آمديم. چون من تنگدست بودم در ذهنم اين بود كه از آن حضرت چيزي بخواهم ولي خجالت مي كشيدم.

در همين فكر بودم كه امام هادي عليه السلام به من نگاه نمود و تبسمي كرد و فرمود: «اي اباهاشم! به اين فكر مي كني كه از من چيزي بخواهي ولي خجالت مي كشي.»

گفتم: «به خدا كه چنين است! بدرستي كه تنگدست هستم و شرم مانع مي شود كه درخواستم را عرض نمايم.»

حضرت تازيانه اي را كه در دست داشت بر زمين كشيد كه ناگهان نقش انگشتر سليمان بر آن زمين نقش بست. در اول نوشته بود: «بگير.» و در آخر نوشته بود: «پنهان دار.»

سپس تازيانه را از زمين برداشت و به من داد و آن سكه اي بود كه به قيمت چهارصد دينار نقره بود.

گفتم: «خداوند بهتر مي داند كه رسالتش را در كجا قرار بدهد.» [1] .


پاورقي

[1] خلاصة الأخبار.