بازگشت

مناقب امام هادي


476 / 1 كليني رحمه الله در كتاب «كافي» از اسحاق جلاب [1] نقل كرده است كه گفت:

براي حضرت هادي عليه السلام گوسفندان زيادي خريداري كرده بودم، روزي مرا طلبيد و وارد اصطبل نمود، و آن به محل وسيعي كه نمي شناختم متصل بود من گوسفندان را طبق دستوري كه حضرت مي فرمود بين اشخاص پخش مي كردم، از آن جمله براي حضرت ابوجعفر و مادرش و ديگر بستگان او به امر آن حضرت بردم، سپس اجازه خواستم كه به بغداد نزد پدرم برگردم و آن هنگام روز ترويه (هشتم ذيحجه) بود، آن حضرت برايم نوشت:

تقيم غدا عندنا ثم تنصرف.

فردا را نزد ما بمان و بعد از آن برگرد.

من روز عرفه (نهم ذيحجه) را نزد ايشان ماندم و شب عيد قربان را در آنجا بيتوته نمودم، هنگام سحر نزد من آمد و فرمود: اي اسحاق برخيز.

من از جا برخاستم، و همينكه چشم گشودم ناگهان خود را در بغداد كنار خانه ام ديدم، خدمت پدرم رسيدم و دوستانم به ديدن من آمدند به آنها گفتم عرفه در عسكر بودم و عيد را در بغداد گذراندم. [2] .

477 / 2 صفار رحمه الله در كتاب «بصائر الدرجات» از صالح بن سعيد نقل كرده است كه گفت:

خدمت حضرت هادي عليه السلام رسيدم هنگامي كه متوكل آن حضرت را به سامراء دعوت كرده بود و در جاي نامناسبي منزل داده بود - به آن حضرت عرض كردم: فدايت شوم، اينها در همه ي امور قصد دارند نور فروزان شما را خاموش كنند و در حق شما كوتاهي كنند تا آنجا كه شما را در اين كاروانسراي بسيار زشت كه جاي فقيران و فرومايگان مي باشد ساكن نموده اند. امام عليه السلام فرمود:

تو در اين پايه از معرفت ما هستي و خيال مي كني اين امور از قدر و منزلت ما مي كاهد.

سپس با دست اشاره نمود و فرمود: نگاه كن چه مي بيني؟

چون نگاه كردم باغ هاي زيبا منظر و پرطراوتي مشاهده كردم كه در آن زنان نيكوكار خوش بو و نونهالاني كه همچون مرواريدي در پوشش بودند، و پرندگان زيبا و آهوهاي خوش خط و خال و نهرهاي جاري وجود داشت، ديدن اين منظره مرا به حيرت انداخت و چشمانم را خيره نمود. امام عليه السلام فرمود:

حيث كنا فهذا لنا عتيد و لسنا في خان الصعاليك.

ما هر كجا باشيم چنين موقعيتي داريم در حقيقت در «خان صعاليك» كه جايگاه فقيران و فرومايگان است نخواهيم بود. [3] .

478 / 3 ابن شهر آشوب رحمه الله در كتاب «مناقب» و قطب راوندي رحمه الله در كتاب «خرائج» از ابوهاشم جعفري نقل كرده اند كه گفت:

خدمت امام هادي عليه السلام شرفياب شدم، آن حضرت با من به زبان هندي سخن گفت، و من نتوانستم به خوبي پاسخ دهم در پيش روي آن حضرت سطل كوچكي بود كه پر از سنگريزه بود.

امام عليه السلام يكي از آن سنگريزه ها را برداشت و در دهان مبارك خود نهاد و قدري آن را مكيد، و سپس آن را به من مرحمت فرمود و من آن را در دهانم گذاشتم، به خدا قسم از نزد آن حضرت برنخاستم مگر اينكه با هفتاد و سه لغت مي توانستم سخن بگويم كه يكي از آنها هندي بود. [4] .

479 / 4 راوندي رحمه الله در كتاب «خرائج» مي نويسد: روايت شده كه ابوهاشم جعفري [5] بعد از وفات حضرت رضا و فرزندش امام جواد عليه السلام خدمت امام هادي مي رسيد و زياد به آن حضرت مراجعه مي كرد، روزي عرض كرد، من وقتي از خدمت شما به بغداد مي روم شوق ديدار شما را پيدا مي كنم، گاهي نمي توانم با كشتي سفر كنم، مركبي هم جز همين برذون [6] ضعيف ندارم، از خدا بخواهيد كه مرا در راه زيارت شما تقويت فرمايد.

امام عليه السلام براي او دعا كرد و فرمود:

قواك الله يا أباهاشم، و قوي برذونك.

خداوند به تو اي ابوهاشم و بر ذونت قوت دهد.

راوي گويد: بعد از دعاي آن حضرت ابوهاشم نماز صبح را در بغداد مي خواند و با همان مركب به راه مي افتاد و نزديك ظهر به سامراء مي رسيد. [7] دوباره اگر مي خواست همان روز به بغداد برمي گشت و اين از عجيب ترين دلايل و معجزاتي بود كه از آن امام عليه السلام مشاهده شد. [8] .

480 / 5 صفار رحمه الله در كتاب «بصائر الدرجات» از بعضي ار راويان نقل مي كند كه امام هادي عليه السلام براي آنها نوشتند:

ان الله جعل قلوب الائمة موردا لارادته فاذا شاء الله شيئا شاؤوه.

خداوند تبارك و تعالي قلوب امامان عليهم السلام را جايگاه اراده ي خويش قرار داد، لذا هرگاه خدا چيزي را بخواهد آنان نيز مي خواهند.

و اين مضمون فرمايش خداوند است كه فرموده است: (و ما تشاءون الا أن يشاءالله) [9] ، «و نمي خواهيد مگر آنكه خدا بخواهد». [10] .

481 / 6 ابوجعفر محمد بن جرير طبري رحمه الله در كتاب «دلائل الامامه» از عمار بن زيد نقل كرده است كه گفت:

به امام هادي عليه السلام عرض كردم: آيا شما مي توانيد به آسمان بالا رويد و چيزي با خود بياوريد كه نمونه اش در زمين نيست؟

تا اين درخواست را نمودم، ديدم امام عليه السلام در هوا بالا رفت و من به ايشان نگاه كردم تا از نظرم پنهان گرديد، پس از مدتي برگشت و با خود پرنده اي طلائي آورد كه در گوشهايش گوشواره هاي طلا و در منقارش درّ گرانبهائي بود و مي گفت:

«لا اله الا الله، محمد رسول الله، علي ولي الله» «خدائي جز خداوند يكتا نيست، محمد صلي الله عليه و آله و سلم فرستاده ي خداوند است، و علي ولي پروردگار است».

امام عليه السلام فرمود:

هذا طير من طيور الجنة.

اين پرنده اي از پرندگان بهشت است.

سپس آن را رها كرد، و او بازگشت. [11] .

482 / 7 قطب راوندي رحمه الله در كتاب «خرائج» از هبة الله بن ابي منصور موصلي روايت كرده است كه گفت:

در ديار ربيعه [12] كاتبي نصراني از اهالي كفر توثا [13] بنام يوسف بن يعقوب بود كه بين او و پدرم دوستي و رفاقت بود، روزي به منزل ما آمد و خدمت پدرم رسيد. پدرم به او گفت: چه پيش آمده كه در اين وقت آمده اي؟ چه خبر تازه اي داري؟

گفت: متوكل مرا احضار نموده است و نميدانم چه اراده اي نسبت به من دارد، و چون از اين قضيه وحشت دارم براي سلامتي خود صد دينار نذر كرده ام و آن را به همراه آورده ام تا به امام هادي عليه السلام تقديم نمايم.

پدرم گفت: توفيقي يافته اي كه چنين نذري نموده اي، آنگاه با پدرم وداع كرد و بدنبال مقصد خود رفت بعد از چند روز دوباره نزد ما برگشت در حاليكه شادمان و خندان بود، پدرم به او گفت: قصه و سرگذشت خودت را براي ما تعريف كن.

نصراني گفت: به طرف سامراء حركت كردم و تا آن زمان سامراء را نديده بودم، چون وارد شدم و در خانه اي منزل نمودم با خود گفتم: بهتر است پيش از آنكه نزد متوكل روم و كسي از آمدن من باخبر شود اين مبلغ را به امام عليه السلام برسانم و مي دانستم كه آن حضرت خانه نشين است و حق خارج شدن از منزل را ندارد. متحير مانده بودم چه كنم؟ از طرفي خانه ي امام عليه السلام را نمي دانستم و از طرفي مي ترسيدم از كسي آدرس بپرسم مبادا خبر به متوكل رسد و غصه من زيادتر گردد.

پس از مدتي كه با خود انديشيدم به قلبم چنين خطور كرد كه الاغ خود را سوار شوم و افسار حيوان را رها كنم تا هر كجا مي خواهد برود، شايد به اين وسيله بدون اينكه از كسي پرسش كنم خانه ي امام عليه السلام را پيدا كنم، سپس دينارها را ميان كاغذي گذاشتم و آن را در آستين خود پنهان كردم و سوار مركب شدم.

آن حيوان از ميان خيابان ها و كوچه ها عبور مي كرد و مطابق ميل خود مي رفت تا اينكه كنار خانه اي توقف كرد، هر چه كوشش كردم برود، قدم برنداشت، به غلام خود گفتم: آهسته از يك نفر بپرسد كه اين خانه ي كيست؟ به او گفتند: اين خانه ي «ابن الرضا» يعني امام هادي عليه السلام است.

با تعجب گفتم: الله اكبر، به خدا قسم اين دليل روشن و قانع كننده اي بر امامت و حقانيت او است. در اين هنگام خادم سياه چهره اي از ميان آن خانه بيرون آمد و به من گفت: يوسف بن يعقوب تويي؟ گفتم: بلي.

فرمود: فرود آي، من فرود آمدم، و او مرا در راهرو خانه جاي داد و خود داخل خانه شد.

با خود گفتم: اين هم دليل ديگر، از كجا اين خادم نام مرا مي دانست، در اين شهر كه كسي مرا نمي شناسد و من هرگز تاكنون اينجا نيامده ام.

خادم برگشت و گفت: آن صد ديناري كه در كاغذ گذاشته اي و در آستين داري به من بده. من به او تقديم كردم و گفتم: اين هم دليل سوم.

مرتبه ي ديگر خادم نزد من آمد و گفت: وارد خانه شو. چون خدمت آن بزرگوار شرفياب شدم ديدم تنها نشسته است، به من فرمود:

اي يوسف، چه چيز برايت ظاهر گشت؟

عرض كردم: به قدر كافي برايم دليل و برهان ظاهر شد.

امام عليه السلام فرمود: هيهات، تو مسلمان نخواهي شد، ولي فلان پسرت اسلام اختيار مي كند و از شيعيان ما خواهد بود.

يا يوسف، ان أقواما يزعمون أن ولايتنا لا تنفع أمثالكم، كذبوا و الله أنها لتنفع أمثالك.

اي يوسف ؛ گروهي خيال مي كنند دوستي ما به اشخاصي مانند تو سود نمي بخشد، ولي به خدا قسم دروغ مي گويند و دوستي ما براي افرادي مثل تو نيز فايده خواهد داشت.

اكنون به سوي آنچه قصد كرده اي برو، و بدان كه بدي نخواهي ديد.

مي گويد: بعد از آن به خانه ي متوكل رفتم و آنچه خواستم به او گفتم و هيچگونه شري و آزاري از او به من نرسيد و به راحتي از نزد او برگشتم.

هبة الله - راوي اين حديث - گويد: فرزند اين نصراني را بعد از فوت پدرش ملاقات كردم در حالي كه مسلمان و شيعه ي خوبي گشته بود و به من گفت: پدرم در حال نصرانيت از دنيا رفت و من بعد از فوت او مسلمان شدم، و مي گفت: من همان بشارتي هستم كه مولايم فرموده است. [14] .

483 / 8 سيدهاشم بحراني رحمه الله در كتاب حلية الأبرار در احوال امام عسكري عليه السلام چنين مي نويسد: «باب هفتم، گفتار آن حضرت با انوش نصراني»:

از احمد قصير روايت شده است كه گفت: خدمت سرور خود امام عسكري عليه السلام در عسكر بودم كه خادمي از خانه ي سلطان به محضر آن حضرت شرفياب شد و عرض كرد: اميرالمؤمنين (!!) خدمت شما سلام مي رساند و مي گويد: كاتب ما انوش مسيحي مي خواهد دو پسرش را ختنه كند، او از ما درخواست كرد كه از شما تقاضا كنيم به خانه ي او تشريف آوريد و براي سلامتي و بقاء فرزندش دعا كنيد، و من خيلي مايلم كه دعوت ما را بپذيريد و شما را دچار اين زحمت زياد نمي كنيم مگر به خاطر اينكه او گفته است: «نحن نتبرك بدعاء بقايا النبوة و الرسالة»، «ما به دعاي يادگارهاي نبوت و رسالت تبرك مي جوييم».

امام عليه السلام فرمود:

الحمد الله الذي جعل النصاري أعرف بحقنا من المسلمين.

خدا را سپاسگزارم كه مسيحيان را آشناتر به حقوق ما از مسلمانها قرار داد.

سپس دستور داد اسب او را آماده كردند، آنگاه سوار بر مركب شديم و به راه افتاديم تا به خانه ي انوش رسيديم.

انوش تا از آمدن امام عليه السلام با خبر شد با سر و پاي برهنه در حالي كه اطراف او كشيش ها و رهبان ها و خدمتگزاران كليسا بودند و انجيل را روي سينه اش قرار داده بود به استقبال امام عليه السلام آمد و چون كنار در خانه خدمت امام عليه السلام رسيد عرض كرد:

به اين كتاب مقدس كه شما به آن آشناتر از ما هستي به حضرتت توسل مي جويم كه از گناه ما در اينكه شما را به زحمت انداختيم در گذري و به حق حضرت مسيح عيسي بن مريم عليه السلام و انجيلي كه از طرف پروردگار به او نازل شده، از اميرالمؤمنين (!!) اين درخواست را نكرديم جز به خاطر اينكه در انجيل يافتيم شما شأن و مقامي نزد خداوند همانند عيسي بن مريم داريد.

امام عليه السلام فرمودند:

الحمد الله (كه خداوند اين معرفت را به شما مرحمت كرد)، آنگاه وارد خانه شد و بر فرش هاي او قدم نهاد، همه ي غلامان و حاضران به احترام آن حضرت از جا برخاستند و مؤدبانه ايستادند.

امام عليه السلام به انوش فرمود:

أما ابنك هذا فباق عليك، و أما الآخر فمأخوذ عنك بعد ثلاثه أيام، و هذا الباقي يسلم و يحسن اسلامه و يتولانا أهل البيت.

اين پسرت براي تو باقي مي ماند، ولي دومي بعد از سه روز ديگر از تو گرفته خواهد شد، فرزندي كه برايت مي ماند اسلام آورده و مسلمان خوبي خواهد شد و دوستي و ولايت ما اهل بيت را مي پذيرد.

انوش عرض كرد: به خدا قسم، اي سرور من فرمايش شما حق است و براي من فوت اين فرزندم آسان است چون بشارت دادي فرزند ديگر مسلمان مي شود و اهل ولايت شما اهل بيت عليهم السلام مي گردد.

بعضي از كشيشان به او گفتند: تو كه اين گونه هستي پس چرا مسلمان نمي شوي؟ جواب داد: من مسلمانم و مولايم از آن آگاه است.

امام عليه السلام گفتار او را تصديق نمود و فرمود:

و اگر اين نبود كه مردم مي گفتند: ما از فوت پسرت خبر داديم و آن خبر مطابق با واقع نبود هر آينه بقاء فرزندت را از خداوند مسألت مي نموديم.

انوش عرض كرد: اي سرور من ؛ آنچه شما اراده كنيد من همان را مايلم.

راوي اين خبر يعني احمد قصير گويد: به خدا قسم همانطور كه امام عليه السلام فرمود يكي از پسرانش بعد از سه روز از دنيا رفت و پسر ديگرش بعد از يك سال اسلام آورد و تا وفات امام عسكري عليه السلام همراه ما از ملازمان درگاه آن حضرت گرديد. [15] .

484 / 9 شيخ طوسي در كتاب امالي از سهل بن يعقوب نقل كرده است كه گفت: به امام هادي عليه السلام عرض كردم: اختيارات ايام از امام صادق عليه السلام به واسطه ي راويان حديث به من رسيده است اجازه مي دهيد خدمت شما آن را عرضه بدارم، چون امام عليه السلام پذيرفتند آن را عرضه داشتم و تصحيح نمودم.

بعد از آن عرض كردم: در بيشتر روزها موانعي هست كه نمي گذارد آدمي به دنبال مقصود خود رود ؛ زيرا در مورد آن ها ذكر شده است كه مبارك نيست و خوف و خطر بدنبال دارد، شما مرا راهنمائي بفرمائيد كه چگونه مي توانم از آن خطرات احتمالي اجتناب كنم و خود را در حرز و امان قرار دهم زيرا گاهي ضرورت و ناچاري مرا وادار مي كند كه در آن روزها به دنبال خواسته هايم بروم.

امام عليه السلام فرمود:

يا سهل، ان لشيعتنا بولايتنا لعصمة لو سلكوا بها في لجة البحار الغامرة و سباسب البيداء الغابرة بين السباع و الذئاب و أعادي الجن و الانس لأمنوا من مخاوفهم بولايتهم لنا، فثق بالله عزوجل و أخلص في الولاء لأئمتك الطاهرين عليهم السلام و توجه حيث شئت و اقصد ما شئت.

اي سهل ؛ ولايت ما براي شيعيانمان حافظ و نگهدارنده اي است كه اگر در قعر درياهاي عميق فرو روند و يا در دشت بي آب و علف و بيابان هاي خطرناك بين جانوران درنده و گرگ هاي وحشي و دشمنان آدمي و پري قرار بگيرند هر آينه از خوف و خطر آنها ايمن مي باشند، پس به خدا اعتماد كن و ولايت و دوستي خود را به ائمه ي طاهرين خالص گردان و به هر كجا كه خواهي رو كن و دنبال هر مقصدي كه داري برو.

اي سهل، اگر اين دعايي كه به تو مي آموزم صبحگاهان سه بار و شامگاهان سه مرتبه خواندي خود را در پناهگاه محكمي قرار داده اي و از هرگونه ترس و وحشتي در امان خواهي بود، و دعا اين است:

أصبحت اللهم معتصما بذمامك المنيع الذي لا يطاول و لا يحاول، من ]شر[ كل طارق و غاشم من سائر ما خلقت و من خلقت من خلقك الصامت و الناطق، في جنة من كل مخوف بلباس سابغة ولاء أهل بيت نبيك، محتجزا من كل قاصد لي الي أذية بجدار حصين الاخلاص في الاعتراف بحقهم، و التمسك بحبلهم جميعا، موقنا بأن الحق لهم و معهم و فيهم و بهم اوالي من والوا، و اجانب من جانبوا، فصل علي محمد و آل محمد، فأعذني اللهم بهم من شر كل ما أتقيه يا عظيم، حجزت الاعادي عني ببديع السماوات و الأرض، انا (جعلنا من بين أيديهم سدا و من خلفهم سدا فأغشيناهم فهم لا يبصرون) [16] [17] .

«خداوندا، صبح كردم در حالي كه پناهنده ام به كفالت و حمايت استوار تو كه چيره گي و دسترسي به آن ممكن نيست از بدي و شر هر راهزن و ستمگر، از آنچه آفريده اي چه آنها كه خاموشند و چه آنها كه گويا مي باشند، و خود را در سپري از هر چيز ترسناكي قرار دادم به سبب پوشش كاملي از دوستي و ولايت اهل بيت پيغمبرت محمد صلي الله عليه و آله و سلم و در حجاب قرار دادم از هر كه قصد اذيت مرا دارد به سبب ديوار محكم اخلاص، با اعتراف به حق آن عزيزان و چنگ زدن به رشته ي ولايت ايشان، در حالي كه يقين دارم كه حق از آن ايشان و با ايشان و در ايشان و به وجود ايشان است.

دوستي مي كنم با كسي كه آنها را دوست دارد، و اجتناب مي كنم از كسي كه با آنها فاصله گرفته است، پس بر محمد و آل محمد درود فرست، و مرا پناه بده به بركت اين بزرگواران از شر آنچه از او پرهيز مي كنم و مي ترسم، اي بزرگوار، دشمنانم را از خودم منع مي كنم به سبب پديده آورنده ي آسمان ها و زمين، و همانا قرار داديم سدي را از پيش روي آنها و سدي را از پشت سر ايشان و آنها را در پرده و پوشش نهاديم كه آنها نمي بينند».

485 / 10 طبري رحمه الله در كتاب «دلائل الامامه» از امام هادي عليه السلام روايت كرده است كه فرمود:

اسم اعظم پروردگار هفتاد و سه حرف است و همانا نزد آصف بن برخيا يك حرف از آن بود و با استفاده از آن توانست زميني را كه بين او و بين سبا بود درنوردد و تخت بلقيس را در كمتر از يك چشم بهم زدن براي سليمان عليه السلام منتقل كند.

و عندنا منه اثنان و سبعون حرفا، و استأثر الله تعالي بحرف في علم الغيب. و نزد ما هفتاد و دو حرف از آن مي باشد، و حرف ديگر آن را خداوند به خود اختصاص داده است. [18] .

486 / 11 حسين بن عبدالوهاب در كتاب «عيون المعجزات» از حسن بن علي وشاء (و او از ام محمد كنيز حضرت رضا عليه السلام) نقل كرده است كه گفت:

روزي حضرت هادي عليه السلام هراسناك آمد و در دامن ام موسي عمه پدرش نشست. ام موسي از ايشان سؤال كرد: چه اتفاقي افتاده است؟ فرمود:

مات أبي و الله الساعة.

به خدا قسم پدرم در همين ساعت از دنيا رفت.

عرض كرد: از اين حرفها مگو.

فرمود: به خدا قسم مطلب همان طور است كه گفتم.

ام موسي اين تاريخ را از جهت روز و ساعت يادداشت كرد و پس از مدتي كه خبر وفات امام جواد عليه السلام رسيد مشاهده كرد كاملا مطابق است با آنچه حضرت هادي عليه السلام فرموده بودند. [19] .

487 / 12 قطب راوندي رحمه الله در كتاب «خرائج» از ابوهاشم جعفري روايت كرده است كه گفت:

متوكل محل جلوسي براي خود داشت كه آنجا پنجره هاي فراوان داشت و آن را طوري بنا كرده بود كه خورشيد روي ديوار آن مي گشت و پرندگان آواز خوان زيادي آنجا قرار داده بود، چون روز ملاقات و ديار عام او مي رسيد در آن مجلس مي نشست، از صداي زياد پرندگان آنچه به او گفته مي شد نمي شنيد و آنچه او مي گفت شنيده نمي شد، ولي وقتي كه حضرت هادي عليه السلام وارد مي شد پرندگان همگي ساكت مي شدند و تا زماني كه خارج مي شد هيچ آوازي از آنها شنيده نمي شد و چون امام عليه السلام بيرون مي رفت دوباره صداي آنها بلند مي شد و شروع به خواندن مي كردند.

و نيز مقداري كبك داشت كه وقتي در مجلس مي نشست آنها را رها مي كرد كبك ها با هم زد و خورد مي كردند و متوكل از تماشاي آنها شادي مي كرد، هنگامي كه امام هادي عليه السلام وارد مجلس مي شد آنها روي ديوار آرام مي گرفتند و تا آن حضرت در مجلس حضور داشتند از جاي خود حركت نمي كردند و وقتي از مجلس خارج مي شدند، دوباره اين پرندگان به زد و خورد مي پرداختند. [20] .

488 / 13 و نيز در همان كتاب از محمد بن فرج نقل كرده است كه گفت: امام هادي عليه السلام به من فرمود:

اذا أردت أن تسأل مسألة فاكتبها وضع الكتاب تحت مصلاك و دعه ساعة ثم أخرجه و انظر فيه.

هرگاه مشكلي داشتي و مي خواستي مسأله اي سؤال كني آن را بنويس و در زير مصلاي خود بگذار و پس از آنكه مدتي آن را رها كردي بيرون آور و در آن نظاره كن.

محمد بن فرج گويد: من طبق دستور امام عليه السلام اين كار را كردم و جواب سؤال خود را همراه با امضاي امام عليه السلام در آن مشاهده نمودم. [21] .

489 / 14 سيد بن طاووس قدس سره در كتاب «كشف المحجه» از كتاب «الرسائل» كه نوشته ي كليني رحمه الله است از كسي كه او را نام برده نقل كرده است كه گفت:

به امام هادي عليه السلام نوشتم، شخصي دوست دارد كه با امام عليه السلام خود راز و نياز كند و مشكلات خود را با او در ميان بگذارد همانطور كه با خداوند راز و نياز مي كند و حوائجش را اظهار مي دارد.

امام عليه السلام پاسخ او را اينگونه نوشتند:

ان كان لك حاجة فحرك شفتيك، فان الجواب يأتيك.

هرگاه حاجتي داشتي فقط لبهاي خود را حركت بده و مطمئن باش كه جواب به تو مي رسد. [22] .

490 / 15 طبري رحمه الله در كتاب «دلائل الامامة» از محمد بن اسماعيل نهلي و او از پدرش نقل كرده است كه گفت:

من در سامراء اسير بودم روزي يزداد مسيحي شاگرد بختيشوع را ديدم كه از خانه ي موسي بن بغا برمي گشت، او همراه من به راه افتاد و با هم گفتگو مي كرديم تا به محلي رسيديم، با دست اشاره كرد و گفت: آيا اين ديوار را مي بيني؟ آيا مي داني صاحب اين خانه كيست؟

گفتم: خودت بگو صاحب آن چه كسي است؟

جواب داد: جواني علوي و اهل حجاز است كه علي بن محمد نام دارد و ما اكنون اطراف خانه اش راه مي رويم.

به يزداد گفتم: راجع به او چه مي داني؟

گفت: اگر كسي در عالم از غيب و پنهاني خبر داشته باشد او است.

گفتم: از كجا مي داني و چگونه اين مطلب را مي گويي؟

گفت: قضيه ي عجيبي از او برايت تعريف مي كنم كه مثل آن را تو و ديگران نشنيده اند ولي خدا را وكيل و حاكم قرار ميدهم كه آن را از طرف من براي هيچ كس نقل نكني، زيرا من طبيب هستم و خرجي زندگي من از طريق سلطان تأمين مي شود، و شنيده ام كه خليفه او را از روي دشمني از حجاز به اينجا كشانيده است كه مردم به او روي نياورند و گرد او جمع نشوند و در نتيجه سلطنت او از بين ايشان يعني فرزندان عباس خارج نشود.

گفتم: قول مي دهم و خدا را ضامن مي گيرم كه آن را براي كسي نقل نكنم، قصه ات را بگو و ترسي به خود راه نده، چون تو يك نفر نصراني هستي و نسبت به آنچه از اين خانواده تعريف كني كسي تو را متهم نمي كند، و مطمئن باش كه من آن را كتمان خواهم كرد.

گفت: بلي قضيه آن است كه روزي او را ملاقات كردم در حالي كه بر اسب سياهي سوار شده بود، لباس سياهي به تن و عمامه سياهي بر سر گذاشته بود، چهره ي خود ايشان هم مايل به سياهي بود، همين كه چشمم به ايشان افتاد به احترام او ايستادم، و با خود گفتم: - بدون آنكه از دهان من مطلبي خارج شود و كسي از من حرفي بشنود، به حق حضرت مسيح عليه السلام فقط در ضمير خود گذراندم كه - لباس او سياه، عمامه ي او سياه، مركب او سياه، و خودش سياه، سياهي در سياهي در سياهي.

همين كه به من رسيد به تندي به من نگاهي كرد و فرمود:

قلبك أسود مما تري عيناك من سواد في سواد في سواد.

قلب تو سياه تر است از آنچه چشمان تو مشاهده كرد كه سياهي در سياهي در سياهي گفتي.

پدرم گفت: به او گفتم، بعد از آن چه كردي و به او چه جواب دادي؟ گفت: از شنيدن كلام آن حضرت متحير و سرگردان در جاي خود بي حركت ماندم و نتوانستم هيچگونه پاسخي دهم.

به او گفتم: آيا قلبت از مشاهده ي اين معجزه و كرامت، نوراني و سفيد نشد؟ جواب داد: خدا مي داند.

پدرم در دنباله ي داستان گفت: هنگامي كه يزداد مريض و ناتوان گرديد كسي را به سوي من فرستاد، و من نزد او حاضر شدم، به من گفت: بدان قلب من بعد از آن تاريكي و سياهي كه داشت به بركت امام هادي عليه السلام روشن و سفيد گرديد و اكنون شهادت مي دهم كه خدائي جز خداوند يكتا نيست و محمد صلي الله عليه و آله و سلم فرستاده او است، و حضرت علي بن محمد عليه السلام حجت خداوند بر بندگانش و ناموس بزرگ پروردگار است.

سپس در همان بيماري دنيا را وداع گفت، و من در نمازي كه بر او خواندند شركت كردم. [23] .

491 / 16 قطب راوندي رحمه الله در كتاب «خرائج» مي گويد:

امام هادي عليه السلام تمام خصال پسنديده و نيكوي امامت در وجود مباركش جمع شده، و فضيلت و دانش و صفات نيك در او كامل گشته بود، اخلاق او همه خارق العاده مانند اخلاق پدرانش بود.

هنگام شب رو به قبله مي نمود و لحظه اي از عبادت باز نمي ايستاد، جبه اي پشمينه مي پوشيد و بر حصيري سجاده خود را مي گسترانيد، و اگر بخواهيم خلق و خوي نيكوي او را بيان كنيم كتابي طولاني خواهد شد. [24] .

492 / 17 روايت شده است: امام هادي عليه السلام چون وارد خانه ي متوكل شد، به نماز ايستاد، شخص خبيثي از مخالفين به آن حضرت جسارت كرده و گفت: تا چه مقدار ريا و خودنمايي مي كني؟

همينكه كلامش به پايان رسيد بر زمين افتاد، و از دنيا رفت.

493 / 18 يوسف بن حاتم شامي در كتاب «الدر النظيم» از محمد بن يحيي نقل كرده است كه گفت:

روزي يحيي بن اكثم در مجلس واثق خليفه ي عباسي در حضور دانشمندان سؤالي را مطرح كرد كه حضرت آدم وقتي حج كرد سر او را چه كسي تراشيد؟ كسي از حاضرين نتوانست پاسخ دهد.

واثق گفت: من كسي را نزد شما حاضر مي كنم كه بتواند جواب اين سؤال را بگويد، آنگاه شخصي را به سوي امام هادي عليه السلام فرستاد، امام عليه السلام از او خواست كه مرا معاف بدار، ولي بعد از اصرار زياد او فرمود:

پدرم از جدم و او از پدرش و از جدش نقل كرد كه رسول خدا صلي الله عليه و آله فرمود: أمر جبرئيل أن ينزل بياقوتة من الجنة فهبط بها فمسح بها رأس آدم فتناثر الشعر منه، فحيث بلغ نورها صار حرما.

خداوند تبارك و تعالي به جبرئيل دستور داد كه به همراه ياقوتي از بهشت فرود آيد، و او فورا نزد آدم فرود آمد و آن ياقوت را بسر آدم كشيد و موهاي سرش ريخت، و تا آنجايي كه نور آن ياقوت رسيد از محدوده ي حرم گرديد. [25] .

494 / 19 قطب راوندي رحمه الله در كتاب «خرائج» از گروهي از اهل اصفهان نقل كرده است كه گفتند:

در اصفهان شخصي به نام عبدالرحمان بود كه مذهب شيعه داشت، از او پرسيدند چه چيز باعث شد كه مذهب شيعه را اختيار كردي و امامت حضرت هادي عليه السلام را پذيرفتي؟

گفت: كرامتي را از او مشاهده كردم كه بر من لازم شد به امامت او اعتراف كنم، و قضيه اش اين است كه:

من گرفتار فقر و ناداري بودم ولي زبان قوي و جرأت زيادي داشتم، در يكي از سالها اهل اصفهان مرا با گروه ديگري براي شكايت و دادخواهي به نزد متوكل فرستادند.

روزي بر در سراي متوكل بودم كه ناگهان دستور احضار حضرت هادي عليه السلام صادر شد. به بعضي از حاضرين گفتم: شخصي كه متوكل دستور احضار او را صادر كرده چه كسي است؟

گفتند: يكي از علويين و فرزندان علي عليه السلام است كه رافضي ها (شيعيان) او را امام مي دانند، و ممكن است متوكل او را طلبيده تا به قتل برساند.

با خود گفتم: از اين جا حركت نمي كنم و مي مانم تا او را مشاهده كنم و ببينم چگونه شخصي است. مدتي كه گذشت ديدم او در حالي كه بر اسبي سوار شده و مردم دو طرف جاده ايستاده به او نگاه مي كنند به طرف ما مي آيد، همين كه او را از نزديك ديدم محبت و دوستي او در قلب من جاي گرفت ودر دل برايش دعا كردم كه خداوند شر متوكل را از او دور سازد.

او در ميان مردم عبور مي كرد و سر را پايين انداخته به يال اسبش نگاه مي كرد و به چپ و راست نمي نگريست، همينكه در مقابل من قرار گرفت رو به من كرد و فرمود:

قد استجاب الله دعاءك، و طوّل عمرك، و كثّر مالك و ولدك.

خداوند دعايت را اجابت فرمود و عمر طولاني و مال و فرزند زياد برايت مقدر نمود.

از هيبت گفتار او به لرزه درآمدم و در ميان رفقايم بر زمين افتادم، آنها از من پرسيدند: چه شد و چه اتفاقي افتاد؟

گفتم: خير است و قضيه را از آنها پنهان كردم.

چون به اصفهان برگشتم خداوند به دعاي آن بزرگوار درهاي رحمت خود را به روي من گشود، و مال و ثروت زيادي نصيب من گردانيد به طوري كه امروز موجودي من در خانه معادل هزار هزار درهم است غير از اموالي كه در خارج خانه دارم، و ده فرزند به من روزي كرده است و از عمرم تاكنون هفتاد و چند سال مي گذرد، و من به امامت اين بزرگوار كه از ضمير و باطن من خبر داد و خداوند دعاي او را درباره ي من اجابت فرمود اقرار مي كنم. [26] .

495 / 20 طبري رحمه الله در كتاب «دلائل الامامه» ازهارون بن فضل نقل كرده است: حضرت هادي عليه السلام را در روزي كه پدر بزرگوارش وفات يافت ديدم كه مي فرمود:

(انا لله و انا اليه راجعون) مضي و الله أبوجعفر.

همه از آن خداونديم و به سوي او بازگشت مي كنيم. به خدا قسم پدرم ابوجعفر عليه السلام از دنيا رفت.

عرض كردم: چگونه دانستيد در حالي كه ايشان در بغداد و شما در مدينه هستيد؟

فرمود: از آنجا كه فروتني و تواضع ويژه اي براي خداوند در خود احساس كردم كه پيش از آن نبود. [27] .

و در روايت ديگري فرموده است:

دخلني من اجلال الله شيء لم أكن أعرفه قبل ذلك، فعلمت أنه قد مضي.

عظمت و بزرگي خاصي براي خداوند در قلب من وارد شد كه پيش از آن احساس نمي كردم و از اين جهت دانستم كه پدرم دنيا را وداع نموده است. [28] .

496 / 21 شيخ طوسي قدس سره در كتاب «امالي» از محمد بن احمد نقل كرده است كه گفت:

عموي پدرم برايم تعريف كرد: روزي خدمت امام هادي عليه السلام رسيدم و به آن حضرت عرض كردم: اي سرور من، اين مرد يعني متوكل مرا از خود دور نموده و روزي من را قطع كرده، و مرا ملول و دلتنگ نموده است، و همه ي آنها به خاطر اين است كه مي داند من وابسته و ملازم درگاه شما هستم و چون مي دانم اگر شما به او سفارشي بفرمائيد حتما قبول مي كند، تقاضا دارم كه لطفي كنيد و از او درخواست كنيد در كار من تجديد نظري نمايد. امام عليه السلام فرمود:

ان شاء الله به خواسته ات مي رسي.

هنگامي كه شب فرا رسيد فرستاده هاي متوكل يكي پس از ديگري به سوي خانه ي من آمدند و مرا به نزد متوكل دعوت كردند، وقتي به آنجا رفتم فتح بن خاقان را ديدم كنار در ايستاده و گويا منتظر است، به من گفت: اي مرد، چرا شب در خانه ات آرام نمي گيري؟ متوكل چقدر امشب براي دسترسي به تو اصرار ورزيد و مرا خسته كرد.

سپس وارد خانه شدم و ديدم متوكل در جاي خود نشسته است همين كه مرا ديد صدا زد: اي ابوموسي ما به خاطر شغل فراوان از تو غفلت مي كنيم چرا تو يادآوري نمي كني و خودت را از خاطر ما مي بري، اكنون بگو چه حقوقي از تو نزد ما باقي مانده و پرداخت نشده است؟

من چند مورد را كه مي دانستم از جمله فلان عطا و فلان ماهيانه را نام بردم و او دستور داد تا دو برابر آنچه گفتم به من پرداخت كردند.

هنگام خارج شدن به فتح بن خاقان گفتم: آيا امام هادي عليه السلام اينجا تشريف آورده است: جواب داد: نه، گفتم: نامه اي فرستاده است؟ گفت: نه، پس از اين گفتگو بيرون آمدم و به طرف خانه ام روان شدم، فتح بن خاقان هم به دنبال من بيرون آمد و به من گفت: هرگز شك ندارم كه تو از امام هادي تقاضاي دعا كرده اي و آن حضرت براي تو دعا نموده است، از تو خواهش مي كنم از آن حضرت تقاضا كني براي من هم دعا كند.

هنگامي كه خدمت آن حضرت شرفياب شدم به من فرمود:

اي ابوموسي ؛ چهره ات را چهره ي خوشنود و رضا مي بينم.

عرض كردم: و اين به بركت شما بوده است اي سرور من، ولي به من گفتند: شما نزد او نرفته ايد و از او درخواست نكرده ايد؟

امام عليه السلام فرمود: ان الله تعالي علم منا أنا لا نلجأ في المهمات الا اليه، و لا نتوكل في الملمات الا عليه، و عودنا اذا سألناه الاجابة، و نخاف أن نعدل فيعدل بنا.

خداوند تبارك و تعالي مي داند كه ما هرگز در امور مهم خود جز به او پناهنده نمي شويم، و در سختي ها و بلاها جز به او اعتماد نمي كنيم. و ما را چنين عادت داده است كه هرگاه از او درخواست كنيم اجابت فرمايد و مي ترسيم از او روي بگردانيم او هم از ما رو بگرداند.

عرض كردم: فتح بن خاقان به من چنين و چنان گفت.

فرمود: او به ظاهر ما را دوست مي دارد ولي در واقع از ما دوري مي كند، دعا براي دعا كننده اثر خواهد داشت وقتي با شرائط آن همراه باشد، [29] هنگامي كه تو در اطاعت فرمان الهي اخلاص ورزيدي، و به پيامبري رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم و حق ما اهل بيت اعتراف كردي و آنگاه از خداوند چيزي درخواست كردي تو را محروم نمي فرمايد.

عرض كردم: اي سرور من ؛ دوست دارم از ميان دعاها دعاي مخصوصي را به من بياموزي.

امام عليه السلام فرمود: دعايي را كه خواهم گفت من آن را بسيار مي خوانم و از خدا تقاضا كرده ام هر كس بعد از من نزد قبرم بخواند او را نااميد نفرمايد. و دعا اين است:

«يا عدتي عند العدد، و يا رجائي و المعتمد، و يا كهفي و السند، و يا واحد يا احد و يا قل هو الله احد، أسألك اللهم بحق من خلقته من خلقك، و لم تجعل في خلقك مثلهم أحدا، أن تصلي عليهم و تفعل بي كيت و كيت» [30] .

اي سرمايه و ذخيره ي من نزد ذخيره ها، و اي اميد و تكيه گاه من، و اي پناهگاه و پشتوانه ي من، و اي يگانه، اي يكتا، اي كسي كه به پيامبرت فرموده اي، بگو او خداي يگانه است خداوندا، از تو درخواست مي كنم به حق كساني كه آنها را آفريدي و در ميان آفريدگانت هيچ كس مانند آنها نيست، كه بر ايشان درود فرستي و با من چنين و چنان كني.

مؤلف رحمه الله در آخر اين باب شعري را از ابوهاشم جعفري كه در هنگام بيماري حضرت هادي عليه السلام سروده است ذكر مي كند:



مادت الأرض بي و أدّت فؤادي

و اعترتني موارد العرواء



حين قيل الامام نضو عليل

قلت نفسي فدته كل الفداء



مرض الدين لاعتلالك و اعتلّ

و غارت له نجوم السماء



عجبا ان منيت بالداء و السقم

و أنت الامام حسم الداء



أنت آسي الأدواء في الدين و الدنيا

و محيي الأموات و الأحياء [31] .



زمين به لرزه افتاد و قلبم سنگيني كرد، و مرا دچار تب و لرز نمود.

وقتي گفته شد: امام عليه السلام ضعيف و بيمار گشته است، گفتم: جان من و تمام هستي من فداي او باد.

دين به خاطر بيماري تو مريض گرديد و ستاره هاي آسمان تيره و تاريك شد.

شگفتا كه تو مبتلا به درد و بيماري شوي، و تو امامي هستي كه از بين برنده ي دردها هستي.

تو طبيب دردهاي دين و دنيا هستي، و مردگان و زندگان را زنده مي كني و جان مي بخشي.

1116 / 1 طبري در كتاب «الثاقب في المناقب» در بخش معجزات امام هادي عليه السلام در مورد زنده كردن مردگان، مي نويسد:

ابراهيم بن بلطون از پدرش نقل مي كند كه گفت: من يكي از دربانان متوكل بودم، روزي پنجاه غلام از ناحيه ي خزر به او هديه شد، او به من دستور داد تا آنها را تحويل گرفته و با آنان به نيكويي رفتار نمايم.

يكسال از اين ماجرا گذشت، روزي من در دربار متوكل بودم كه ناگاه امام هادي عليه السلام وارد شد، وقتي حضرت در جايگاه خود نشست، متوكل به من دستور داد كه غلامان را وارد مجلس نمايم.

من دستور او را اجرا نمودم، وقتي آنان وارد شده و چشمشان به امام هادي عليه السلام افتاد، همگي به سجده افتادند.

چون متوكل اين صحنه را ديد، نتوانست خود را كنترل كند و (از ناراحتي) خود را كشان كشان حركت داد و پشت پرده پنهان شد، آنگاه امام هادي عليه السلام برخاست و از دربار خارج شد.

وقتي متوكل متوجه شد كه امام عليه السلام مجلس را ترك فرمود، از پشت پرده بيرون آمد و گفت: واي بر تو اي بلطون! اين چه رفتاري بود كه غلامان انجام دادند؟

گفتم: سوگند به خدا! من نمي دانم؟

گفت: از آنان بپرس.

من از غلامان پرسيدم: اين چه كاري بود كه كرديد؟

گفتند: اين آقايي كه در اينجا حضور داشت، هر سال نزد ما مي آيد و ده روز كنار ما مي ماند و دين را براي ما عرضه مي كند، او جانشين پيامبر مسلمانان است.

وقتي متوكل از اين جريان باخبر شد، دستور داد همه غلامان را از دم تيغ گذرانده و به قتل برسانم.

من نيز فرمان او را اطاعت كرده و همه ي آنها را كشتم (!!)

شامگاهان خدمت امام هادي عليه السلام شرفياب شدم، ديدم خادمش كنار درب ايستاده و به من نگاه مي كند، وقتي مرا شناخت گفت: وارد شو!

من وارد شدم، ديدم امام هادي عليه السلام نشسته، رو به من كرد و فرمود:

اي بلطون! با آن غلامان چه كردند؟

عرض كردم: اي فرزند رسول خدا! سوگند به خدا! همه ي آنها را كشتند.

حضرت فرمود: همه ي آنها را كشتند؟

عرض كردم: آري، سوگند به خدا!

حضرت فرمود: أتحب أن تراهم؟ آيا دوست داري آنها را ببيني؟

عرض كردم: آري، اي فرزند رسول خدا!

امام هادي عليه السلام با دست مباركش اشاره فرمود كه: پشت پرده وارد شو!

من وارد شدم، ناگاه ديدم همه ي آن غلامان نشسته اند، در برابر آنان ميوه هايي است كه مشغول خوردن آنها هستند. [32] .

1117 / 2 باز نويسنده ي مزبور در بخش معجزات امام هادي عليه السلام در مورد ريگها وسنگها، مي نويسد: ابوهاشم جعفري گويد:

همراه مولايم امام هادي عليه السلام در سامرا براي استقبال عده اي از واردين، به بيرون شهر رفتيم، ورود آنان تأخيرافتاد، به همين جهت، زيرانداززين اسب را كناري فرش كردند تا حضرتش روي آن بنشيند، من نيز از مركبم پايين آمده و در برابر حضرتش نشستم.

امام عليه السلام براي من سخن مي فرمود، من از تنگدستي گله كردم.

حضرت با دست مباركش به ريگهايي كه در آنجا بود، اشاره كرد و مشتي از آن را به من عنايت نموده و فرمود:

اتسع بهذا يا أباهاشم! و اكتم ما رأيت.

اي ابا هاشم! با اينها زندگي خود را وسعت بده، و آنچه ديدي پنهان كن.

وقتي برگشتيم آن را با خود آوردم، چون دقت كردم ديدم طلاي سرخي كه همانند آتش فروزان است.

زرگري را به خانه ام دعوت كردم و گفتم: اين ريگ هاي طلا را براي من ذوب كن و در قالب بريز.او انجام داد و گفت: طلايي بهتر از اين نديده ام، اين طلا به شكل ريگ است، ازكجا آورده اي؟ از اين باشگفت تر نديده ام.

(به جهت كتمان اين امر به او) گفتم: اين چيزي است كه از روزگار ديرين پيرزنان ما، براي ما ذخيره كرده اند. [33] .

1118 / 3 باز در همان منبع آمده است: ابوهاشم جعفري گويد:

سالي كه «بغا» - يكي از فرماندهان متوكل - به مكه سفر كرده بود، من نيز به حج مشرف شدم، وقتي به مدينه رسيدم، به منزل امام هادي عليه السلام رفتم، ديدم حضرتش سوار بر مركب شده و به استقبال «بغا» مي رود، سلام كردم، فرمود:

اگرمي خواهي با ما بيا.

من به همراه حضرتش به راه افتادم و از مدينه خارج شديم، وقتي به بيرون شهر رسيديم حضرت متوجه غلامش شد و فرمود:

برو ببين اوايل لشكر مي رسد يا نه؟

آنگاه رو به من كرد و فرمود:

أنزل بنا يا أباهاشم؛ اي اباهاشم! با ما فرود آي.

من فرود آمدم، مي خواستم چيزي از حضرتش بپرسم، ولي خجالت مي كشيدم و از خجالت پايي جلو و پايي عقب مي گذاشتم.

حضرت با تازيانه اش در روي زمين نقش انگشتر سليمان را كشيد، ديدم در آخرين حروفش نوشته شده: «بگير»، و در ديگري نوشته شده: «كتمان كن»، و در سومي نوشته شده: «ببخش». آنگاه با تازيانه اش آن را كند و به من داد.

وقتي نگاه كردم ديدم شمش نقره ي خالصي است كه معادل چهارصد مثقال نقره دارد.

عرض كردم: پدر و مادرم فدايت! به راستي كه سخت نيازمند بودم، مي خواستم از حضرتت درخواست كنم، ولي خجالت مي كشيدم و جلو و عقب مي انداختم، خدا مي داند كه رسالات خويش را كجا قرار دهد.

آنگاه سوار شده (و حركت كرديم). [34] .

1119 / 4 باز در همان منبع آمده ست: حسن بن محمد بن جمهور عمي گويد: از يكي از دربانان متوكل، بنام «سعيد صغير» شنيدم كه مي گفت:

روزي نزد سعيد بن صالح دربان - كه شيعه بود - رفتم، به او گفتم: اي اباعثمان! من نيز از ياران تو گشتم، و هم عقيده و هم مرام تو شدم.

گفت: هيهات! (دور است كه تو هم عقيده با ما شوي).

گفتم: چرا، به خدا سوگند! من از ياران شما هستم. گفت: چگونه؟

گفتم: از طرف متوكل مأموريت پيدا كردم كه امام هادي عليه السلام را تحت نظر گرفته و كنترل كنم.

من طبق مأموريت خود به خانه ي آن حضرت رفتم، ديدم او در حال نماز است، ايستادم تا نمازش به پايان رسيد.

وقتي نمازش را تمام كرد رو به من نموده و با دست شريفش اشاره كرد و فرمود:

يا سعيد! لايكف عني جعفر [- أي المتوكل الملعون -] حتي يقطع اربا اربا، اذهب و اعزب؛

اي سعيد! اين جعفر [- يعني متوكل ملعون -] دست از من برنمي دارد تا اين كه قطعه قطعه شود، برو از او دوري گزين!

من با ترس و وحشت از خانه ي آن حضرت بيرون آمدم، چنان رعب و وحشت وجود مرا فراگرفت كه قابل توصيف نيست، وقتي به دربار متوكل رسيدم، صداي شيون و ناله و خبر مرگ (كسي را) شنيدم، پرسيدم چه خبر است؟

گفتند: متوكل كشته شده است.

(وقتي اين معجزه را از حضرتش ديدم) از عقيده ي خود برگشته و به امامت آن حضرت معتقد شدم. [35] .

1120 / 5 باز در همان منبع آمده است: حسن بن محمد بن علي گويد:

در يكي از روزها شخصي گريه كنان به حضور امام هادي عليه السلام شرفياب شد، در حالي كه اعضاي بدنش از ترس مي لرزيد به امام عليه السلام عرض كرد:

اي فرزند رسول خدا! حاكم فرزند مرا متهم به پيروي از شما كرده و دستگير نموده است، اينك او را به يكي از پاسبانان خود سپرده و دستور داده كه او را از بالاي فلان كوه پرتاب كرده و در زير همان كوه دفنش كنند.

امام هادي عليه السلام فرمود:

تو چه مي خواهي؟!

عرض كرد: آقا! آنچه يك پدر مهربان نسبت به فرزندش مي خواهد.

فرمود: اذهب، فان ابنك يأتيك غدا اذا أمسيت و يخبرك بالعجب من افتراقه.

برو، فردا، به هنگام شب فرزندت مي آيد و در مورد جدايي خويش خبر شگفت انگيزي را به تو خواهد رساند.

آن شخص با خوشحالي از حضور امام هادي عليه السلام مرخص شد، فردا در واپسين لحظات روز، فرزندش در بهترين حال و زيباترين قيافه آمد، وي از ديدن فرزندش خوشحال شد و گفت: فرزندم! بگو ببينم چه شده است؟

گفت: پدر جان! فلان پاسبان مرا دستگير نموده و به پاي فلان كوه برد، ما از ديشب تا حال آنجا بوديم، او مأموريت داشت كه امشب را در آنجا بمانيم و فردا صبح مرا به بالاي كوه برده و از آنجا به قبري كه در پايين كوه كنده شده بود، پرت نمايد.

براي اين مأموريت، چند نفر مأمور به جهت حفظ من گماشته بودند، من شروع به گريه كردم. ناگاه يك گروه ده نفره با چهره هاي زيبا سر رسيدند، آنان لباسهاي پاك و تميز بر تن كرده و با عطرهاي خوشبو خود را خوشبو نموده بودند، كه من تا حال همانند آنان را نديده بودم. من آنها را مي ديدم، ولي مأموران حكومت آنها را نمي ديدند، آنها رو به من كرده و گفتند: (چرا گريه مي كني؟) اين همه گريه و بي صبري [و بيهوه گويي و التماس] براي چيست؟

گفتم: مگر اين قبر آماده و اين كوه بلند را نمي بينيد؟ مگر نمي بينيد كه اين مأموران بي رحم مي خواهند مرا از بالاي اين كوه به آن قبر پرتاب نموده و در آنجا دفنم كنند؟

آنها گفتند: چرا، (مي بينيم.) اگر ما آن فردي را كه مي خواهد تو را از بالاي كوه پرت كند، به جاي تو، از آن كوه پرت نماييم، مي تواني خادم حرم رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم شوي؟

گفتم: آري، سوگند به خدا! در اين حال آنان برخاسته و به سوي پاسبان رفتند و او را گرفته و به سوي كوه كشيدند، او فرياد مي زد؛ ولي مأموران از همكارانش صداي او را نمي شنيدند و متوجه نبودند، آنان او را به بالاي كوه برده و از آنجا پرتاب نمودند، تمام مفصلهايش قطعه قطعه شد و به پاي كوه رسيد، يارانش متوجه شده و به سويش دويدند، شروع به گريه و ضجه نمودند و دست از من برداشتند.

من برخاستم، و آن ده نفر مرا از دست آنان نجات داده و همين الآن نزد تو آوردند، همينك آنان بيرون ايستاده و منتظر من هستند تا به كنار قبر رسول خدا صلي الله عليه وآله و سلم رفته و به خدمتگزاري آن حرم باصفا مشغول شوم.

(پدرش اجازه داده و) او (به سوي حرم رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم) حركت كرد.

پدرش برخاست و به نزد امام هادي عليه السلام آمد، و جريان را گزارش داد، چندي نگذشت كه خبر رسيد كه گروهي، آن پاسبان را گرفته و از بالاي كوه پرتاب كرده و يارانش او را در همان قبر دفن كرده اند و آن جواني كه مي خواستند در آن قبر دفن كنند، فرار كرده است.

در اين هنگام امام هادي عليه السلام لبخندي زد و به آن شخص فرمود:

انهم لايعلمون ما نعلم؛

آنچه را كه ما مي دانيم، آنان نمي دانند. [36] .

1121 / 6 باز در همان منبع مي خوانيم: يكي از دربانان متوكل به نام زرافه مي گويد: روزي مردي شعبده باز، از هندوستان نزد متوكل آمد، او در شعبده بازي مهارت تامي داشت كه تا آن موقع نظير او ديده نشده بود، خود متوكل نيز شعبده بازي را دوست داشت، تصميم گرفت توسط آن شعبده باز امام هادي عليه السلام را شرمنده سازد. به همين جهت، به آن مرد گفت: اگر بتواني او را شرمنده سازي، هزار دينار به تو جايزه مي دهم.

روي اين تصميم مجلسي ترتيب داده و امام هادي عليه السلام نيز دعوت شد، مجلس آماده شد، سفره ي غذا را گستردند و متوكل نشست، من نيز كنار او نشستم، و حضار همه نشستند، امام هادي عليه السلام نيز تشريف فرما شد، سمت چپ حضرت يك پشتي بود كه روي آن تصوير شيري نقش شده بود، شعبده باز كنار همان پشتي نشست.

در سفره نان هاي نازكي بود كه از قبل آماده كرده بودند، وقتي حضرت دستش را دراز كرد تا ناني بردارد، شعبده باز كاري كرد كه نان در هوا پريد، حضرت خواست نان ديگري بردارد باز آن مرد، همان كار را كرد، دست به نان سومي گذاشت باز هم نان را به هوا پراند، حاضرين خنديدند.

در اين موقع، امام هادي عليه السلام دست مباركش را به تصوير شيري كه در پشتي بود، زد و فرمود:

خذيه؛ اين مرد را بگير!

ناگاه شير نمايان شده و شعبده باز را بلعيد و به همان جاي سابق خود برگشت و در پشتي قرار گرفت.

همه ي حاضرين از اين كار در حيرت فرورفتند، امام هادي عليه السلام برخاست برود، متوكل گفت: از شما درخواست مي كنم كه بنشين و اين مرد را برگردان.

امام هادي عليه السلام فرمود:

والله! لاتراه بعدها، [أ] تسلط أعداء الله علي أولياء الله؟!

به خدا قسم! ديگر او را نخواهي ديد (آنگاه رو به متوكل كرد و فرمود:) آيا دشمنان خدا را بر دوستان او مسلط مي كني؟

حضرت اين بفرمود و از مجلس بيرون رفت، و آن مرد نيز پس از آن ديده نشد. [37] .

1122 / 7 مسعودي در «مروج الذهب» مي نويسد: ابودعامه گويد:

در ايامي كه امام هادي عليه السلام در اثر زهر ستم مسموم و بيمار شده بود كه عاقبت در اثر همان بيماري به شهادت رسيد، به عيادت حضرتش شرفياب شدم. وقتي پس از عيادت تصميم گرفتم مرخص شوم، حضرت فرمود:

اي ابادعامه! به سبب اين عيادت، حقي بر من پيدا كردي، نمي خواهي با حديثي تو را شاد و مسرور نمايم؟

عرض كردم: چرا، اي فرزند رسول خدا! به راستي كه من چقدر شايق و نيازمند اين لطف شما هستم.

فرمود: پدرم امام جواد عليه السلام از پدرش امام رضا عليه السلام، آن حضرت از پدرش امام كاظم عليه السلام، آن حضرت از پدرش امام صادق عليه السلام، آن حضرت از پدرش امام باقر عليه السلام، آن حضرت از پدرش امام سجاد عليه السلام، آن حضرت از پدرش امام حسين عليه السلام، آن حضرت از پدرش اميرمؤمنان علي بن ابي طالب عليهماالسلام نقل كرده كه رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم به من فرمود: يا علي! بنويس.

عرض كردم: چه بنويسم؟

فرمود: بنويس:

بسم الله الرحمن الرحيم، الايمان ما وقر في القلوب، و صدقته الأعمال، والاسلام ما جري علي اللسان، و حلت به المناكحة.

بنام خداوند بخشنده مهربان، ايمان چيزي است كه در دلها استوار گردد و اعمال و رفتار شخص آن را تصديق نمايد. و اسلام آن است كه فقط بر زبان جاري گشته و به سبب آن ازدواج حلال شود.

ابودعامه گويد: من عرض كردم: اي فرزند رسول خدا! سوگند به خدا! نمي دانم كداميك از اين دو نيكوترند؟ حديث يا سلسله سند آن؟

فرمود:

انها لصحيفة بخط علي بن أبي طالب عليه السلام و املاء رسول الله صلي الله عليه وآله وسلم نتوارثها صاغرا عن كابر.

همانا اين صحيفه اي است به خط مبارك علي بن ابي طالب عليه السلام و املاي رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم كه براي خاندان ما از بزرگ به كوچك به يادگار مانده است. [38] .

1123 / 8 قطب راوندي در كتاب «الخرائج» مي نويسد:

محمد بن حسن بن اشتر علوي گويد: دوران كودكي را مي گذراندم، به همراه پدرم با عده اي از افراد لشكري و كشوري و گروهي از آل ابوطالب و بني عباس كنار درب متوكل بوديم، مرسوم بود وقتي امام هادي عليه السلام وارد مي شد همه ي مردم به احترام آن حضرت از اسب پياده مي شدند.

يكي از افراد به اين امر اعتراض كرد و گفت: چرا ما به خاطر اين جوان از مركب پياده مي شويم؟ در حالي كه او نه شرافتش از ما بيشتر است و نه از نظر سني از ما بزرگ تراست و نه از ما دانشمندتر است؟

همگي گفتند: آري، سوگند به خدا! ديگر به احترام او از مركب پياده نخواهيم شد.

ابوهاشم جعفري رو به آنان كرده و در رد سخن آنها گفت: سوگند به خدا! وقتي او را ديديد با كوچكي و خواري پياده خواهيد گشت.

ديري نگذشت كه امام هادي عليه السلام تشريف آورد، وقتي چشمشان به حضرت افتاد همگي به احترام او از مركب پياده شدند.

ابوهاشم رو به آنان كرد و گفت: مگر شما نبوديد كه تصميم داشتيد كه ديگر به احترام او پياده نشويد؟ چه شد كه پياده شديد؟

آنان گفتند: به خدا قسم! ما بر خودمان تسلط نداشتيم، و بي اختيار از مركبها پياده شديم. [39] .

1124 / 9 باز در همان منبع آمده است: احمد بن عيسي كاتب گويد:

رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم را در عالم خواب ديدم كه گويي در خانه ي ما خوابيده است، ديدم كه مشتي خرما به من عنايت فرمود كه بيست و پنج دانه بود.

چندي نگذشت كه ديدم امام هادي عليه السلام با يك راهنما به روستاي ما آمد، راهنما آن حضرت را در خانه ي ما اسكان داد و هر روز شخصي را مي فرستاد و از من علوفه مي گرفت، روزي از من پرسيد: چقدر از ما طلب كاري؟

گفتم: من از شما پول نمي خواهم.

او گفت: ميل داري نزد اين علوي بروي و بر او سلام كني؟

گفتم: بدم نمي آيد.

من به خدمت حضرتش شرفياب شده عرض كردم: در اين روستا افراد زيادي از ياران و دوستداران شما زندگي مي كنند، اگر دستور بفرماييد مي توانم به حضورتان احضارشان كنم. فرمود:

(لازم نيست) اين كار را انجام ندهيد.

عرض كردم: ما انواع خرماهاي خوب و عالي داريم، اگر اجازه بفرماييد، مقداري به حضورتان بياورم.

فرمود: ان حملت شيئا [لم] يصل الي، و لكن احمله الي القائد، فانه سيبعث الي منه.

اگر خودت بياوري به من نمي رسد، ولي به اين راهنما بده، او مقداري از آن را براي ما مي آورد.

من از انواع خرماها براي راهنما دادم، ولي خودم نيز از نوع بهترش را در جيبم گذاشته و يك ظرف كوچك نيز كره برداشتم و به خدمتش بردم، راهنما به من گفت: آيا دوست داري نزد صاحبت بروي؟

گفتم: آري. من به حضورش مشرف شدم، ديدم از خرمايي كه به راهنما داده بودم، مقداري در برابر حضرت قرار دارد، من هم خرما و كره اي كه با خود آورده بودم بيرون آوردم و در برابرش گذاشتم.

حضرت مشتي از آن خرماها را برداشت و به من داد و فرمود:

لو زادك رسول الله صلي الله عليه وآله وسلم لزدناك.

اگر رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم بيشتر مرحمت كرده بود، ما هم بيشتر مي داديم.

وقتي خرماها را شمردم ديدم همچنان كه در خواب ديده بودم بيست و پنج دانه است نه كم و نه زياد. [40] .

1125 / 10 باز در همان كتاب آمده است: ابومحمد بصري از ابوالعباس، دايي فرزند كاتب ابراهيم بن محمد نقل مي كند و مي گويد:

ما در مورد امامت امام هادي عليه السلام سخن مي گفتيم كه ابوالعباس رو به من كرد و گفت: اي ابومحمد! من در اين مورد به چيزي اعتقاد نداشتم، و همواره به برادرم و همچنين كساني كه قايل به امامت او بودند شديدا خورده مي گرفتم و آن ها را مذمت نموده و به آنان دشنام مي دادم، تا اين كه روزي در ميان گروهي قرار گرفتم كه از طرف متوكل مأموريت پيدا كرديم تا امام هادي عليه السلام را احضار نماييم.

ما به سوي مدينه حركت كرده و وارد شهر مدينه شديم. وقتي به حضورش رسيديم طبق مأموريت قرار بر حركت شد، به راه افتاديم، و منزلها را پشت سر گذاشته و سير نموديم، تا اين كه به منزلي رسيديم، روزي تابستاني و هوا خيلي گرم بود، از حضرتش خواستيم كه در آن منزل فرود آييم.

فرمود: نه.

ما از آن منزل رد شديم، و هنوز چيزي نخورده و ننوشيده بوديم، گرما افزايش يافت و گرسنگي و تشنگي بر ما چيره شد، در اين حال ما به منطقه اي رسيديم كه صحراي كويري بود، چيزي ديده نمي شد، نه آبي داشت و نه سايه اي كه استراحت كنيم، ما همگي به آن حضرت چشم دوخته و به او نگاه مي كرديم.

در اين حال حضرت رو به ما كرد و فرمود:

چه شده؟ گمان مي كنم كه گرسنه و تشنه هستيد؟

گفتيم: آري، سوگند به خدا! اي آقاي ما! راستي كه خسته شده ايم. فرمود: در اينجا فرود آييد و بخوريد و بياشاميد.

من از اين سخن آن حضرت در شگفت شدم، چرا كه ما در صحراي كويري بوديم كه عاري از آب و علف بود، و نه سايه ي درختي كه ما در زير سايه ي آن استراحت كنيم، نه چشمه ي آبي.

وقتي كمي تأمل كرديم، حضرت فرمود:

شما را چه شده؟ فرود آييد.

من به سرعت گروه را نگه داشتم تا مركبها را بخوابانند، ناگاه متوجه شدم، دو تا درخت بزرگي است كه گروه زيادي مي توانند در زير سايه ي آنها استراحت كنند - و اين در صورتي بود كه من آن منطقه را مي شناختم كه منطقه اي وسيع و كويري بود - و متوجه چشمه ي آبي شدم كه بر روي زمين جاري است و آب گوارا و خنكي داشت.

ما از مركبها فرود آمده و در آنجا اطراق كرديم، غذا ميل نموده و آب خورديم و استراحت نموديم.

البته در ميان ما كساني بودند كه بارها از آنجا عبور كرده بودند، در آن موقع شگفتيهايي از دلم خطور كرد، من با دقت به آن حضرت مي نگريستم و مدتي در مورد حضرتش به فكر فرومي رفتم، وقتي متوجه شدم، ديدم حضرت تبسم نموده و روي مبارك از من برگرداند.

با خودم گفتم: به خدا قسم! قطعا تحقيق خواهم كرد كه او چگونه شخصيتي است؟

نزديكي هايي كه مي خواستيم حركت كنيم برخاستم پشت درخت رفته و شمشيرم را در زير خاك پنهان كردم و دو سنگ به عنوان علامت روي آن گذاشتم، آنگاه خود را تطهير نموده و براي نماز وضو گرفتم.

امام هادي عليه السلام رو به من كرد و فرمود:

استراحت كرديد؟ گفتيم: آري.

فرمود: بسم الله، كوچ كنيد!

ما از آن منطقه بار بسته و كوچ كرديم، وقتي ساعتي راه رفتيم، من برگشتم آن علامتي كه در آن مكان گذاشته بودم، پيدا كردم؛ ولي خبري از آن درختان و چشمه ي آب نبود، گويي خداوند متعال در آن منطقه اصلا چيزي نيافريده بود، نه درختي، نه آبي، نه سايه اي و نه رطوبتي!

من از اين مسأله در شگفت شده و دستانم را به سوي آسمان بلند نموده و از خداوند خواستم كه مرا بر محبت آن حضرت و نيز در ايمان به او و شناختش ثابت قدم و استوار نمايد، آنگاه به دنبال قافله حركت نموده و خودم را به آنان رساندم.

وقتي خدمت حضرتش رسيدم، امام هادي عليه السلام رو به من كرد و فرمود:

اي ابوالعباس! بررسي كردي؟

عرض كردم: آري، اي آقاي من! به راستي كه من در اين امر ترديد داشتم؛ ولي اينك من در پيش خودم به واسطه ي شما بي نيازترين مردم در دنيا و آخرت هستم.

فرمود: هو كذلك، هم معدودون [41] معلومون لايزيد رجل لاينقص.

آري، چنين است، شيعيان ما افراد شمرده شده و شناخته شده هستند كه نه شخصي از آنها كم مي شود و نه زياد. [42] .

1126 / 11 شيخ صدوق قدس سره در «كمال الدين» مي نويسد: فاطمه، دختر محمد بن هيثم گويد:

من در خانه ي امام هادي عليه السلام بودم، موقع تولد جعفر، فرزند امام هادي عليه السلام بود، ديدم همه ي اهل خانه از تولد او خوشحال و مسرور هستند، ولي امام هادي عليه السلام از اين امر خوشحال و مسرور نبود.

عرض كردم: آقاي من! چرا شما به خاطر اين مولود خوشحال و مسرور نيستيد؟ فرمود:

يهون عليك أمره، فانه سيضل خلقا كثيرا.

امر او بر تو آسان خواهد شد، چرا كه توسط او عده ي زيادي از مردم گمراه خواهند شد. [43] . [44] .

1127 / 12 علي بن محمد نوفلي گويد: از امام هادي عليه السلام شنيدم كه مي فرمود:

اسم الله الأعظم ثلاثة و سبعون حرفا، و انما كان عند آصف منه حرف واحد، فتكلم به فانخرقت له الأرض فيما بينه و بين سبا، فتناول عرش بلقيس حتي صيره الي سليمان، ثم بسطت له الأرض في أقل من طرفة عين، و عندنا منه اثنان و سبعون حرفا، و حرف واحد عندالله عزوجل استأثر به في علم الغيب.

اسم اعظم خداوند متعال هفتاد و سه حرف است كه نزد آصف بن برخيا فقط يك حرف بود كه با خواندن آن، زمين ميان او و ملكه ي سبا در نورديده شد و تخت بلقيس را نزد سليمان پيامبر عليه السلام آورد، آنگاه زمين گسترده گرديد، و اين در كمتر از يك چشم بر هم زدن صورت گرفت. ولي از آن اسم اعظم در نزد ما هفتاد و دو حرف است و يك حرف آن نزد خداوند متعال است كه آن را در علم غيب خويش برگزيده است. [45] .

1128 / 13 در كتاب «مناقب» آمده است: سليمه ي كاتب گويد:

يكي از خطباي متوكل ملقب به «هريسه» به متوكل گفت: كسي با تو آن گونه كه تو در مورد علي بن محمد عليهماالسلام رفتار مي نمايي، رفتار نمي كند، وقتي او وارد خانه ي تو مي شود همه به او خدمت مي نمايند، و همواره براي ورود او پرده را كنار مي زنند.

متوكل به همه ي درباريان دستور داد كه ديگر براي آن حضرت خدمتي نكرده و پرده را كنار نزنند، كسي خبر داد كه علي بن محمد عليهماالسلام وارد خانه مي شود، پس كسي بر آن حضرت خدمت نكرد و پرده را در برابرش كنار نزد، وقتي كه امام هادي عليه السلام وارد شد، بادي وزيده و پرده را كنار زد و حضرت وارد شد و موقع خروج هم، چنين شد.

متوكل گفت: پس از اين براي او پرده را كنار بزنيد، ديگر نمي خواهم باد براي او پرده را كنار بزند. [46] .

129 / 14 مسعودي در «مروج الذهب» مي نويسد: به متوكل گزارش دادند كه امام هادي عليه السلام در منزلش نامه ها و اسلحه هايي است كه شيعيان قم برايش

فرستاده اند و او تصميم دارد بر عليه دولت و حكومت متوكل قيام نمايد.

متوكل عده اي از مأموران ترك را به خانه ي حضرت اعزام كرد، آنان شبانه به خانه ي حضرتش هجوم آورده و همه جاي خانه را تفتيش كرده و چيزي نيافتند، آنها امام عليه السلام را تنها در اتاقي ديدند كه در به روي خود بسته و لباس پشمينه اي بر تن دارد و بر روي ريگها و سنگريزه ها نشسته و به عبادت خداوند متعال و قرائت آياتي از قرآن مشغول است.

امام هادي عليه السلام را با همان حال به نزد متوكل بردند و به او گفتند: در خانه ي وي چيزي نيافتيم، جز آن كه ديديم رو به قبله نشسته و مشغول قرائت قرآن بود.

متوكل كه مجلس شرابي تشكيل داده و نشسته بود، و جام شرابي در دستش بود، وقتي حضرت را ديد هيبت و جلالت حضرتش او را فراگرفت و بي اختيار او را بزرگ شمرده و تعظيم نمود و در كنار خودش جاي داد، آن لعين جامي كه در دستش بود به آن حضرت تعارف كرد.

امام هادي عليه السلام فرمود:

والله! ما يخامر لحمي و دمي قط، فاعفني.

سوگند به خدا! هرگز گوشت و خونم با چنين چيزي آميخته نشده، عذر مرا بپذير.

متوكل عذر حضرت را پذيرفت و دست از او برداشت، آنگاه گفت: شعري بخوان! حضرت فرمود:

من كم شعر مي خوانم.

گفت: بايد بخواني.

امام هادي اين اشعار را خواند:



باتوا علي قلل الأجبال تحرسهم

غلب الرجال فلم تنفعهم القلل



و استنزلوا بعد عز من معاقلهم

و أسكنوا حفرا يا بئسما نزلوا



ناداهم صارخ من بعد دفنهم

أين الأساور والتيجان والحلل



أين الوجوه التي كان منعمة

من دونها تضرب الأستار والكلل؟



فأفصح القبر عنهم حين سائله

تلك الوجوه عليها الدود تنتقل



قد طال ما أكلوا دهرا و قد شربوا

و أصبحوا اليوم بعد الأكل قد اكلوا



بر قله هاي كوهها، شب را به روز آوردند در حالي كه مردان نيرومند از آنان پاسداري مي كردند؛ ولي قله ها نتوانستند آنها را از خطر مرگ نجات دهند.

آنان پس از عزت از جايگاه هاي امن خويش به پايين كشيده شدند و در گوديهاي گور جايشان دادند، به چه جايگاه ناپسندي فرود آمدند!

آنگاه كه آنان در گورها دفن شدند فريادگري، فرياد برآورد: كجاست آن دستبندها، تاجها و لباس هاي فاخر؟

كجاست آن چهره هايي كه به ناز و نعمت پروريده شدند و به خاطر آنها پرده ها مي آويختند.

گور به جاي آنان با زبان فصيح پاسخ مي دهد: اكنون بر آن چهره ها، كرمها راه مي روند.

آنان روزگاري به خوردن و آشاميدن مشغول بودند، ولي اينك خودشان خورده مي شوند.

راوي مي گويد، وقتي متوكل اين اشعار را شنيد، منقلب شد و گريست به گونه اي كه ريشش از اشك چشمش تر شد، حاضران در مجلس نيز گريستند، آنگاه متوكل چهار هزار دينار به امام هادي عليه السلام تقديم كرد و آن حضرت را با احترام به منزلش باز گرداند.

كراجكي رحمه الله در كتاب «كنز» در ادامه اين روايت، چنين مي نويسد:

وقتي متوكل اين اشعار را شنيد دگرگون شد و جام شراب بر زمين زد و مجلس عيش و نوشش در اين روز بهم ريخت. [47] .

1130 / 15 در كتاب «الصراط المستقيم» مي نويسد: (احمد بن هارون گويد:

من خدمت امام هادي عليه السلام بودم،) حضرت از اسب فرود آمد تا چيزي بنويسد، در اين هنگام اسب سه بار شيهه كشيد.

امام هادي عليه السلام به زبان فارسي به او فرمود:

برو فلان جا، بول و غايط نموده و برگرد.

اسب چنين نمود.

من شاهد اين صحنه بودم، شيطان در دلم وسوسه نمود و اين امر را بزرگ شمردم، در اين حال امام هادي عليه السلام رو به من كرد و فرمود:

لايعظم عليك انما أعطي الله آل محمد عليهم السلام أكبر مماأعطي داود و سليمان.

اين امر را بزرگ نشمار، چرا كه خداوند بر آل محمد عليهم السلام بزرگتر از آنچه به حضرت داوود و سليمان عليهماالسلام داده، عنايت فرموده است. [48] .

1131 / 16 دانشمند عالي مقام، علي بن عيسي اربلي در كتاب «كشف الغمه» مي نويسد: فتح بن يزيد گرگاني گويد:

هنگامي كه از مكه به سوي خراسان مي رفتم، در راه با امام هادي عليه السلام همسفر شدم، آن حضرت نيز عازم عراق بود، شنيدم كه حضرت مي فرمود:

من اتقي الله يتقي، و من أطاع الله يطاع.

هر كس از خدا بترسد، ديگران از او خواهند ترسيد، و هر كه از خداوند اطاعت نمايد، ديگران از او اطاعت خواهند كرد.

از اين كلام حضرت خوشم آمد و ميل داشتم كه خدمتش شرفياب شوم، به حضورش شتافته و سلام عرض كردم آن حضرت پاسخ سلام مرا داد و اجازه فرمود كه در محضرش بنشينم، وقتي نشستم نخستين سخني كه ايراد نمود اين كه فرمود:

يا فتح! من أطاع الخالق لم يبال بسخط المخلوق، و من أسخط الخالق فأيقن أن يحل به الخالق سخط المخلوق.

و ان الخالق لايوصف الا بما وصف به نفسه، و اني يوصف الخالق الذي يعجز الحواس أن تدركه، والأوهام أن تناله، والخطرات أن تحده، والأبصار عن الأحاطة به.

اي فتح! هر كس فرمانبر آفريدگار باشد از خشم بندگان مخلوق نمي هراسد، و هر كس خداوند آفريدگار را به خشم آورد پس به يقين بداند كه روزي گرفتار خشم بندگان مخلوق خواهد شد.

به راستي كه آفريدگار جز بدانچه خويشتن را وصف نموده نمي توان توصيف كرد، چگونه توصيف مي شود آفريدگاري كه حواس از درك او، اوهام از رسيدن به او، انديشه ها از حد و وصف او و ديدگان از احاطه ي به او ناتوان هستند.

او از وصف، توصيف كنندگان فراتر، از ستايش ستايش گران والاتر است، در عين نزديكي دور، و در عين دور بودن نزديك است، پس او در نزديك بودنش دور و در دوري اش نزديك است، او چگونگي را به وجود آورده و نمي توان گفت: چگونه است؟مكان را آفريده و ايجاد نموده و نمي توان گفت: كجاست؟ چرا كه او منزه است از اين كه داراي چگونگي و مكان باشد.

اويگانه، يكتا، بي نياز از همه چيز است، نه فرزندي دارد و نه زاييده شده و نه همتايي دارد، پس جلال و عظمت او والاست.

آري، خدا را نمي توان وصف كرد، بلكه به كنه و حقيقت حضرت محمد صلي الله عليه وآله وسلم نيز نمي توان راه يافت و وصف كرد، چرا كه خداوند جليل، نام آن حضرت را با نام مبارك خويش قرين كرده، و او را در عطاء و بخشندگي خود شريك نموده و پاداش كسي را كه از او فرمان برد همانند پاداش مطيع خود قرار داده، آنجا كه مي فرمايد:

(و ما نقموا الا أن أغناهم الله و رسوله من فضله) [49] .

«و آنان انتقام نگيرند جز آن هنگام كه خداوند و رسول او آنان را از فضل خودش بي نياز ساختند».

و در جاي ديگر به نقل از سخن اشخاصي را كه از فرمان او سر باز زدند و در ميان طبقات آتش و پوششهاي قطران مورد شكنجه و عذابند، مي گويند: (يا ليتنا أطعنا الله و أطعنا الرسولا» [50] .

«اي كاش! خدا و پيامبر را اطاعت كرده بوديم».

يا چگونه مي توان كساني را كه خداوند بزرگ، اطاعت آنانرا مقرون اطاعت پيامبرش كرده، وصف نمود؟ آنجا كه مي فرمايد:

(أطيعوا الله و أطيعوا الرسول و أولي الأمر منكم) [51] .

«اطاعت كنيد خدا را و اطاعت كنيد پيامبر را و صاحبان امر را».

و در جاي ديگر مي فرمايد: (و لو ردوه الي الرسول و الي اولي الأمر منهم) [52] ؛ «اگر آن را به پيامبر و پيشوايان باز گردانند».

و در مورد ديگر مي فرمايد: (ان الله يأمركم أن تودوا الأمانات الي أهلها) [53] ؛ «خداوند به شما فرمان مي دهد كه امانتها را به صاحبانش بدهيد».

و مي فرمايد: (فاسألوا أهل الذكر ان كنتم لاتعلمون) [54] ؛ «اگر نمي دانيد از آگاهان بپرسيد».

يا فتح! كما لايوصف الجليل جل جلاله، والرسول [و] الخليل، و ولد البتول؛ فكذلك لايوصف المؤمن المسلم لأمرنا.

اي فتح! همان گونه كه خداوند بزرگ، پيامبر [و] خليل و فرزندان حضرت زهراي بتول عليهاالسلام را نمي توان وصف نمود؛ همان گونه مؤمني را كه تسليم امر ماست نمي توان وصف نمود.

بنابراين، پيامبر ما صلي الله عليه وآله وسلم برترين پيامبران و خليل ما، برترين خليلان، و جانشين و وصي آن حضرت، گرامي ترين اوصيا است، نامهاي مبارك آنان برترين نامها، و كنيه ي آنان بهترين و شيرين ترين كنيه هاست.

اگر قرار بر اين بود كه جز افراد همگون، با ما همنشيني نكنند، كسي را توان همنشيني با ما نبود و اگر جز همگون بر ازدواج ما نبود، كسي را ياراي ازدواج با ما نبود.

(آري،) آنان متواضع ترين مردم از جهت تواضع و فروتني،بزرگترين آنان از جهت حلم و بردباري، بخشنده ترين آنان از جهت بخشش و سخاوتمندي، و محكم ترين آنان از جهت پناهگاه هستند. جانشينان آن دو بزرگوار، دانش آنها را به ارث برده اند. پس امر را بر آنان برگردان و تسليم آنان شو، خداوند تو را به مرگ آنان بميراند و به زندگي آنان زنده نمايد.

آنگاه فرمود: اگر مي خواهي مرخصي، خدايت رحمت كند.

فتح گويد: من از محضرش مرخص شدم، فرداي آن روز خدمتش شرفياب گشته، سلام كردم، جواب عنايتم فرمود.

عرض كردم: اي فرزند رسول خدا! اجازه مي فرماييد پرسشي كه از ديشب مرا به خود مشغول نموده، بپرسم؟ فرمود:

بپرس، اگر خواستم توضيح مي دهم و اگر خواستم، پاسخ نمي گويم، پس نظريه ات را تصحيح كن و در پرسشت استوار باش و با دقت تمام، به پاسخ گوش كن و پرسش را مشكل و مشتبه مكن كه خود و پاسخگو را در زحمت اندازي چرا كه ياددهنده و يادگيرنده در رشد و هدايت شريكند و هر دو مأمور به نصيحت هستند، و از غش و فريب بازداشته شده اند.

و أما الذي اختلج في صدرك ليلتك فان شاء العالم أنبأك، ان الله لم يظهر علي غيبه أحدا الا من ارتضي من رسول.

فكل ما كان عند الرسول كان عند العالم، وكل ما اطلع عليه الرسول فقد اطلع أوصياءه عليه لئلا تخلو أرضه من حجة يكون معه علم يدل علي صدق مقالته، و جواز عدالته.

ولي آنچه كه ديشب به فكر تو رسيده اگر امام بخواهد، تو را از آن آگاه مي سازد، چرا كه خداوند كسي را از علم غيب خويش آگاه نفرموده جز فرستادگاني را كه برگزيده است. [55] .

پس هر چه نزد پيامبر هست، نزد امام نيز هست و از هر چيزي كه پيامبر آگاه است اوصيا و جانشينان او نيز آگاه هستند، تا آنكه زمين او، از حجت و راهنما خالي نماند، حجتي كه داراي دانشي است كه بيانگر صدق گفتار او و جواز عدالت اوست.

اي فتح! شايد شيطان بخواهد تو را گرفتار اشتباه نمايد و در آنچه به تو گفتم وسوسه كند و در مورد موضوعاتي كه به تو خبر دادم به شك و تردي بيندازد، تا از راه خدا و صراط مستقيم منحرف نمايد و بگويي: اگر يقين كنم آنان داراي چنين مقاماتي هستند پس آنان خدايان هستند.

معاذ الله! آنان آفريده، پرورش يافته و فرمان بردار خداوند متعال هستند، در برابر او متواضع و فروتن و به او رغبت دارند، وقتي شيطان با اين گونه وسوسه ها تو را وسوسه نمود او را با آنچه ياد دادم، ريشه كن ساز.

فتح گويد: عرض كردم: قربانت گردم، مشكلم را حل نمودي و وسوسه ي شيطان ملعون را با اين توضيحات از بين بردي، او در دل من وسوسه نموده بود كه شما خدايان هستيد.

فتح گويد: وقتي امام هادي عليه السلام اين سخن را از من شنيد، سر به سجده گذاشت و در سجده مي فرمود:

راغما لك يا خالقي! داخرا خاضعا؛

آفريدگارا! من براي تو به خاك افتادم و با فروتني سر به خاك گذاشتم. حضرت پيوسته در اين حال بود تا اين كه شب به پايان رسيد.

آنگاه فرمود: اي فتح! نزديك بود كه هلاك شده و ديگران را به هلاكت بيندازي، به حضرت عيسي عليه السلام ضرري نرسيد در آن موقع كه افرادي از نصارا به جهت عقايد باطلشان (در مورد آن حضرت) به هلاكت رسيدند، اگر مي خواهي مي تواني مرخص شوي، خداي رحمتت كند.

فتح گويد: من با خوشحالي از محضرش مرخص شدم، چرا كه خداوند وسوسه هاي شيطان را از من دفع نموده بود و نسبت به آن بزرگواران شناخت خوبي پيدا كرده بودم، و به خاطر اين امر، خداي را حمد و سپاس مي نمودم.

من در اين مسافرت، در منزل ديگري به حضور آن حضرت شرفياب شدم، آن حضرت تكيه داده بود،در برابرش مقداري گندم برشته بود، كه آن حضرت آنها را مخلوط مي نمود، اين بار شيطان مرا وسوسه نمود كه امام نبايد چيزي بخورد و بياشامد! چرا كه اين آفت است و امام آفت پذير نيست. همين كه اين امر از ذهنم خطور كرد، حضرت فرمود:

اي فتح! بنشين. ما از پيامبران اسوه و الگو گرفته ايم، آنان مي خوردند و مي آشاميدند، و در بازارها راه مي رفتند، هر جسمي نيازمند غذاست جز آفريدگار رازق؛ چرا كه او پديدآورنده ي اجسام است، او پديد نيامده، محدود نيست و هرگز قابل فزوني و كاستي نيست، ذات او از آنچه ذات اجسام تركيب يافته پاك و منزه است. او يگانه، يكتا و بي نيازي است كه نه زاده و نه زاييده شده و نه همتايي دارد.

او پديد آورنده ي چيزها و به وجود آورنده ي اجسام است، او شنوا، دانا، صاحب لطف، آگاه، رؤوف و مهربان است و از آنچه ستمگران مي گويند بي نهايت پاك و منزه و بزرگ است.

اگر خداوند، آنچنان كه وصف مي شود، بود، هرگز پروردگار از پرورش يافته و آفريدگار از آفريده شده و پديد آورنده از پديد آمده، شناخته نمي شد، ولي (خداوند) ميان او و جسمي كه پديد آورده فرق گذاشته و اشياء را به وجود آورده، چرا كه چيزي مشابه او نيست كه ديده شود و او شبيه هيچ موجودي نيست. [56] .


پاورقي

[1] جلاب اصطلاحا به كسي گفته مي شود كه گوسفند و مانند آن را در محلي مي خرد و براي فروختن به محل ديگري روانه مي سازد.

[2] الكافي: 1 / 498 ح 3، بصائر الدرجات: 406 ح 6، بحارالأنوار: 50 / 132 ح 14، مناقب ابن شهر آشوب 4 / 411، الاختصاص: 325.

[3] بصائر الدرجات: 406 ح 7، كافي: 1 / 498 ح 2، اعلام الوري: 365، بحارالأنوار: 50 / 132 ح 15 و علامه ي بزرگوار مجلسي رحمه الله شرح طولاني در ذيل اين حديث بيان فرموده است، به آنجا مراجعه كنيد. مناقب ابن شهر اشوب: 4 / 411، كشف الغمة: 2 / 383 مدينة المعاجز: 7 / 421 ح 4، الاختصاص: 324، الارشاد: 324.

[4] الخرائج: 2 / 673 ح 2، مناقب ابن شهر آشوب: 4 / 408، اعلام الوري: 360، بحارالأنوار: 50 / 136 ح 17، كشف الغمه: 2 / 397، مدينة المعاجز: 7 / 451 ح 34.

[5] او داود بن قاسم بن اسحاق بن عبدالله بن جعفر بن ابي طالب است.

نجاشي در كتاب رجال خود ص 156 رقم 411 فرموده است: ابوهاشم مقام و مرتبه ي والايي نزد ائمه ي طاهرين عليهم السلام داشت. و از ثقات است كه به خبرش اطمينان حاصل مي شود، و شيخ رحمه الله در «فهرست» فرموده است: ابوهاشم از ائمه عليهم السلام پنج امام بزرگوار - از حضرت رضا عليه السلام تا حضرت صاحب الأمر ارواحنا فداه - را درك كرده است.

[6] برذون نوعي چهار پا است از اسب ضعيفتر و از الاغ در راه رفتن تواناتر است ظاهرا به آن يابو گفته مي شود.

[7] فاصله ي بين سامراء و بغداد، سي فرسخ است.

[8] الخرائج: 2 / 672 ح 1، اعلام الوري: 361، مناقب ابن شهر آشوب: 4 / 409، بحارالأنوار: 50 / 137 ح 21، اثبات الهداة: 3 / 437 ح 33، مدينة المعاجز: 7 / 454 ح37.

[9] سوره ي دهر: آيه ي 30.

[10] مختصر البصائر تأليف حسن بن سليمان حلي: 65، تفسير برهان: 4 / 416 ح 1، بحارالأنوار: 25 / 372 ح 23، اعلام الوري: 361: تفسير قمي: 2 / 409، ذيل آيه ي 29 سوره ي تكوير، و همچنين اين روايت در بحارالأنوار: 5 / 114 ح 55،24 / 305، ح 4، و تفسير برهان: 4 / 435 ح 5 به نقل از تفسير قمي ذكر گرديده است.

[11] نوادرالمعجزات: 185، ح 3، دلائل الامامة: 413 ح 5.

[12] ديار ربيعه: محلي بين موصل و رأس عين است.

[13] كفر توثا: قريه ي بزرگي از توابع جزيره است، بين آن و «دارا» پنج فرسخ فاصله است. و همچنين از قريه هاي فلسطين نيز مي باشد.

[14] الخرائج: 1 / 396 ح 3، بحارالأنوار: 50 / 144 ح 28، الثاقب في المناقب: 553 ح 13، كشف الغمة: 2 / 392، و در آخر حديث اين عبارت است: او همواره مي گفت كه من به بشارت مولايم ايمان دارم.

[15] حلية الأبرار: 5 / 111 ح 1، مدينة المعاجز: 7 / 670 ح 137.

[16] سوره ي يس، آيه ي 9.

[17] امالي طوسي: 276 ح 67 مجلس 10، امالي صدوق: 276 ح 67 مجلس 10، بحارالانوار: 59 / 24 ح 7، و 95 / 1 ح 1، مصباح المتهجد: 148، المصباح: 86، البلد الامين: 27، بحارالانوار: 86 / 148 ح 32 به نقل از مكارم الاخلاق: 322.

[18] دلائل الامامة: 414 ح 10، مدينة المعاجز: 7 / 445 ذيل ح 27، بصائر الدرجات: 211 ح 3، تفسير برهان: 3 / 203 ح 3، كشف الغمة: 2 / 385، بحارالأنوار: 50 / 176 سطر 9، مناقب ابن شهر آشوب: 4 / 406.

[19] عيون المعجزات: 130، بحارالأنوار: 50 / 15 ح 21، مدينة المعاجز:: 7 / 458 ح 41، كشف الغمة: 2 / 384 با كمي اختلاف.

[20] الخرائج: 1 / 404 ح 10، بحارالأنوار: 50 / 148 ح 34، مدينة المعاجز: 7 / 474 ح 55، اثبات الهداة: 3 / 375 ح 42، كشف الغمة: 2 / 394 (به طور اختصار).

[21] الخرائج: 1 / 419 ح 22، بحارالأنوار: 50 / 155 ح 41، كشف الغمة: 2 / 395.

[22] كشف المحجة: 153، بحارالأنوار: 50 / 155 ح 42.

[23] دلائل الامامة: 418 ح 15، مدينة المعاجز: 7 / 448 ح 31، نوادر المعجزات: 187 ح 6، فرج المهموم: 233، بحارالأنوار: 50 / 161 ح 50.

[24] الخرائج: 2 / 901.

[25] الدر المنثور: 1 / 56 به نقل از كتاب تاريخ بغداد: 12 / 56، بحارالأنوار: 99 / 50 ح 50، المستدرك: 9 / 330 ح 5.

[26] الخرائج: 1 / 392 ح 1، بحارالأنوار: 50 / 141 ح 26، حلية الأبرار: 5 / 51، مدينة المعاجز: 7 / 463، ح 50، كشف الغمة: 2 / 389، الثاقب في المناقب: 549 ح 11، اثبات الهداة: 3 / 371 ح 37.

[27] نوادر المعجزات: 189 ح 8؛ دلائل الامامة: 415 ح 11، بصائر الدرجات: 467 ح 5، بحارالانوار: 27 / 292 ح 3، و 50 / 135 ح 16، اثبات الوصية: 194. و همچنين اين روايت در كتاب كافي: 1 / 381 ح 5 (با اختلاف سند) و بحارالأنوار: 50 / 14 ح 15 به نقل از كافي، ذكر شده است.

[28] بصائر الدرجات: 467 ح 2، بحارالأنوار: 27 / 291 ح 2، و 50 / 2 خ 2، اثبات الهداة: 3 / 368 ح 26.

[29] علامه ي مجلسي رحمه الله در بيان اين جمله فرموده است: معنايش اين است كه هر كس خدا را به واسطه ي او بخواند دعايش مستجاب مي شود يا آنكه دعا تابع حال دعا كننده است، و اگر شرائط دعا براي دعا كننده فراهم نباشد دعايش مستجاب نمي گردد. پس جمله ي بعدي از كلام امام عليه السلام «وقتي اخلاص ورزيدي» تفسير ما قبل است، و اين قول ظاهرا بهتر است.

[30] امالي طوسي: 285 ح 2 مجلس 11 بحارالأنوار: 50 / 127 ح 5، مدينة المعاجز: 7 / 436 ح 17، مناقب ابن شهر آشوب: 4 / 410 (به طور اختصار).

[31] اعلام الوري: 366، بحارالأنوار: 50 / 222.

[32] الثاقب في المناقب: 529 ح1.

[33] الثاقب في المناقب: 532 ح 1، بحارالأنوار: 50 / 138 ح 22. نظير اين روايت را راوندي در «الخرائج: 2 / 673 ح 3» آور است.

[34] الثاقب في المناقب: 532 ح 2.

[35] الثاقب في المناقب: 539 ح 3.

[36] الثاقب في المناقب: 543 ح 3 (با اندكي اختلاف).

[37] الثاقب في المناقب: 555 ح 15، اين روايت به صورت اختصار در «الصراط المستقيم: 2 / 203 ح 7» نقل شده است.

[38] بحارالأنوار: 50 / 208 ضمن ح 22.

[39] الخرائج: 2 / 675 ح 7، بحارالأنوار: 50 / 137 ح 20.

[40] الخرائج: 1 / 411 ح 16، بحارالأنوار: 50 / 153 ح 39.

[41] علامه ي مجلسي رحمه الله مي گويد: منظور از اين كه «آنان افراد شمرده شده اند» يعني: شيعيان ما افراد شمرده شده اند و تو نيز از آنان هستي.

[42] الخرائج: 1 / 415 ح 20، بحارالأنوار: 50 / 156 ح 45.

[43] گفتني است كه او همان جعفر كذاب است كه پس از برادرش امام حسن عسكري عليه السلام ادعاي امامت نمود، در حالي كه مي دانست فرزند آن حضرت، امام مهدي (ارواحنا فداه)، امام مي باشد، و بدين وسيله گروهي از مردم گمراه شدند. (مترجم).

[44] كمال الدين: 1 / 321 ذيل ح 2، بحارالأنوار: 50 / 231 ح 5 و 176 ضمن ح 55، اين روايت را اربلي در كشف الغمه: 2 / 385 (با اندكي تفاوت) نقل كرده است.

[45] كشف الغمة: 2 / 385، بحارالأنوار: 50 / 176 ضمن ح 55.

[46] المناقب: 4 / 406، بحارالأنوار: 50 / 203 ح 12.

[47] بحارالأنوار: 50 / 211 ذيل ح 24.

[48] الصراط المستقيم: 2 / 204 ح 12.

[49] سوره ي توبه، آيه ي 74.

[50] سوره ي احزاب، آيه ي 66.

[51] سوره ي نساء، آيه ي 59، 83، 58.

[52] سوره ي نساء، آيه ي 59، 83، 58.

[53] سوره ي نساء، آيه ي 59، 83، 58.

[54] سوره ي نحل، آيه ي 43.

[55] اشاره به فرمايش خداوند متعال است كه مي فرمايد: (عالم الغيب فلا يظهر علي غيبه أحدا - الا من ارتضي من رسول)؛ «داناي غيب اوست، پس هيچ كس را بر اسرار غيبش آگاه نمي سازد؛ جز فرستادگانش كه آنان را برگزيده است». سوره ي جن، آيه ي 26 و 27.

[56] كشف الغمة: 2 / 386-388، بحارالأنوار: 50 / 177 ح 56.