بازگشت

احضار حضرت از مدينه طيبه به سامرا و قضاياي مربوط به آن


مرحوم شيخ مفيد مي نويسد:

سبب آوردن امام علي النقي عليه السلام از مدينه به سامرا اين بود كه عبدالله بن محمد (بن داود بن علي بن عبدالله بن عباس) [1] كه از طرف متوكل در مدينه مسؤول جنگ و اقامه نماز بود قصد اذيت و آزار حضرت را داشت. از اين جهت نسبت به حضرت نزد متوكل فتنه كرد. حضرت از اين جريان خبردار شد و نامه اي به متوكل نوشت و بدرفتاري عبدالله با خود را به متوكل نوشت. متوكل (از روي سياست) نامه حضرت را جواب داد و او را به سامرا دعوت نمود و در آن نامه به حضرت وعده داد كه اگر به سامرا بيايد با او خوشرفتاري خواهد نمود. ترجمه متن نامه متوكل به حضرت را در اينجا مي آورم:

بسم الله الرحمن الرحيم

اما بعد، اميرالمؤمنين از مقام و منزلت شما آگاه است و ملاحظه ي خويشي و نسبت شما را به خويش دارد و از عهده حق تو برمي آيد، درباره ي شما و وابستگانت روشي در پيش خواهد گرفت كه خداوند كار شما و آنان را اصلاح نمايد و بر عزت شما و ايشان نظر عنايت نمايد و شما و آنها را از هر گزندي ايمن بدارد. اين كار را به اين جهت



[ صفحه 61]



انجام مي دهد كه رضاي پروردگار شامل حال او گردد و از عهده حقي كه خدا براي شما بر او واجب نموده برآيد.

اكنون اميرالمؤمنين عبدالله بن محمد را از منصبي كه به او داده بود بركنار نموده بدين جهت كه شما نوشته بوديد كه قدر شما را نمي داند و نسبت به شما بي احترامي روا مي دارد و به شما چيزهايي را نسبت داده كه اميرالمؤمنين مي داند شما از آنها بيزاريد و در گفتار و رفتارت حسن نيت داريد.

از اين جهت اميرالمؤمنين محمد بن فضل را به جاي عبدالله بن محمد نصب مي نمايد و به او دستور داده كه در احترام و فرمان برداري از شما كوتاهي ننمايد براي تقرب به خدا و به اميرالمؤمنين. و اميرالمؤمنين مشتاق ديدار شماست و دوست دارد كه با شما ديداري تازه نمايد اگر شما ميل ديدار او را داريد خودت و هر كه را دوست داري از بستگان و دوستان و خدمه در خدمت شما باشند بدون شتاب به اين سمت حركت نما. هر وقت خواستي حركت كن و هر وقت خواستي اتراق كن به هر نحو كه دلخواه شماست.

و اگر مايل باشي كه يحيي بن هرثمه مولي اميرالمؤمنين با سربازاني كه زير بيرق او هستند با شما همراه باشند اين كار را انجام مي دهد اختيار با شماست. به يحيي بن هرثمه دستور داده كه از شما فرمان برد و از دستور شما سرپيچي ننمايد. از خدا درخواست خير و خوبي نما و به نزد اميرالمؤمنين بيا كه هيچ يك از برادران و فرزندان و بستگان و خاصانش نزد وي جايگاه شما را ندارند آن لطف و محبتي كه به شما دارد به هيچ يك از آنان ندارد.

والسلام عليك و رحمة الله و بركاته.

اين نامه را ابراهيم بن عباس (كاتب متوكل) در ماه جمادي الاخرة سال 243 نوشت.

وقتي كه اين نامه به امام هادي عليه السلام رسيد آماده حركت گرديد و يحيي بن هرثمه همراه حضرت بود تا به سامرا وارد گرديد و متوكل از پيش دستور داد كه به آن حضرت اجازه ورود به نزد او را ندهند. حضرت در كاروانسرايي كه منزل فقرا و



[ صفحه 62]



مستمندان بود و به آن «خان الصعاليك» يعني كاروانسراي گدايان مي گفتند نزول اجلال فرمود و يك روز در آن جا بود. بعد متوكل دستور داد خانه اي جداي از خانه خودش در اختيار حضرت قرار دهند. [2] .

توضيح: 1 - اين نامه را كه متوكل نوشته حسب ظاهر نامه اي محبت آميز است ولي با دقت در آن روشن مي شود كه تعارفات وارد در آن جنبه ي ظاهري دارد و واقعيت ندارد بدين دليل كه:

اول: متن نامه را همه جا به عنوان اينكه متوكل به حضرت خطاب نمايد نيست بلكه از اول تا آخر نامه به عنوان اينكه كسي از طرف متوكل به حضرت خطاب مي نمايد و اين در عرف متداول نوعي بي اعتنايي به حساب مي آيد.

دوم: در هشت جاي نامه كلمه اميرالمؤمنين ذكر شده است و اين كار صرفا براي اين جهت است كه قدرت خود را به رخ حضرت بكشد و از آغاز به قول معروف ضرب شصت نشان دهد وگرنه مي توانست اين كلمه را در نامه ذكر ننمايد و به جاي آن از كلماتي ديگر استفاده نمايد.

سوم: در نامه به گونه اي نرم و ملايم از حضرت خواسته كه يحيي بن هرثمه همراه آن حضرت باشد و زير نظر او برنامه سفر را تدارك ببيند، اگر بنا بود حضرت به اختيار خود اين سفر را اختيار نمايد نيازي به اين برنامه نبود.

از نقل مسعودي به خوبي روشن است كه يحيي بن هرثمه مأموريت داشته امام علي النقي عليه السلام را تحت نظر به سامرا بياورد وي طبق نقل مرحوم قزويني چنين نوشته است:

يحيي بن هرثمه مي گويد: متوكل مرا به مدينه فرستاد تا علي هادي فرزند محمد بن علي بن موسي الرضا عليهم السلام را از آنجا بيرون آورم و اين كار به اين جهت بود كه از ناحيه امام هادي عليه السلام به متوكل گزارشي داده بودند.

وقتي كه به مدينه رسيدم اهل مدينه را ترس و وحشت فراگرفت كه فغان و فريادي



[ صفحه 63]



راه انداختند كه مانند آن را نشنيده بودم. آنان را ساكت كردم و سوگند ياد نمودم كه به من دستور داده نشده كه آن حضرت را ناراحت نمايم و يا به او گزندي برسانم. خانه ي آن حضرت را تفتيش كردم غير از قرآن و دعا و مانند آن چيزي نيافتم پس او را از مدينه بيرون آوردم و خود عهده دار خدمت وي شدم و با او خوش رفتاري نمودم. [3] .

و مرحوم مجلسي از كتاب الخرايج و الجرايح نقل مي كند كه يحيي بن هرثمه گفت: متوكل مرا خواست و به من گفت: سيصد مرد از كساني كه مي پسندي انتخاب كن و به كوفه برويد و در آنجا بار اندازيد آن گاه از راه بيابان به مدينه برويد و علي بن محمد بن رضا را با احترام نزد من احضار نماييد. [4] .

اگر غرضي در كار نبود چرا يحيي خانه حضرت را تفتيش كرد و چرا با سيصد نفر در پي انجام اين كار رفت؟ روشن است كه از اول بنا بود حضرت را با جبر و قهر به سامرا بياورد و او را زير نظر داشته باشد.

چهارم: اگر حضرت را به درستي و احترام دعوت كرده است چرا زمان ورود او را نزد خود نپذيرفت تا حضرت مجبور شود در خان الصعاليك منزل نمايد.

بنابراين متوكل مي ترسيد كه حضرت عليه او و حكومتش اقدامي نمايد روي اين جهت آن وجود مقدس را به سامرا احضار نمود تا وي را زير نظر داشته باشد.

و از دلايلي كه صراحت در مدعاي ما دارد مطلبي است كه از خود حضرت نقل شده است به راوي حديث ابوموسي فرمود:

«يا أباموسي اخرجت الي سرمن رأي كرها و لو اخرجت عنها اخرجت كرها. قال: قلت: و لم يا سيدي؟ قال: لطيب هوائها و عذوبة مائها و قلة دائها. ثم قال: تخرب سر من رأي حتي يكون فيها خان و بقال للمارة و علامة تدارك خرابها تدارك العمارة في مشهدي من بعدي». [5] .

اي ابوموسي از روي اكراه و ناخوشايندي به سر من رأي كشانده شدم و اگر بيرون



[ صفحه 64]



روم باز از روي اكراه و ناخوشايندي است. ابوموسي مي گويد: عرض كردم: چرا بيرون رفتنت از روي اكراه است؟ فرمود: به خاطر سه چيز: لطافت هوا و گوارايي آب و كمي مرض هايش. پس فرمود: سر من رأي ويران خواهد شد تا حدي كه در آن يك كاروان سرا و يك مغازه بقالي براي مسافران باقي مي ماند نشانه خرابيش آن است كه حرم مرا بعد از من بنا خواهند نمود.

2 - تاريخ نامه متوكل به امام هادي عليه السلام در كتاب ارشاد شيخ مفيد سال 243 ذكر شده و اين تاريخ با ظاهر تاريخ سازگار نيست زيرا طبق نوشته مورخان حضرت در سال 254 در سامرا به شهادت رسيده است اين از يك سو و از سوي ديگر نوشته اند از روزي كه حضرت وارد سامرا گرديد تا روزي كه به شهادت رسيد بيست سال طول كشيد. [6] .

و اگر تاريخ نامه درست باشد ورود حضرت به سامرا تا شهادتش يازده سال بيشتر نيست در صورتي كه بودن حضرت در سامرا طبق نوشته اعلام الوري بيست سال بوده است ولي مرحوم محدث قمي در منتهي الآمال نوشته: بنابر آن روايتي كه متوكل آن حضرت را در سال 243 به سامرا طلبيده مدت اقامت آن جناب در سامره يازده سال مي شود دقت فرماييد.

به هر صورت تاريخ حركت حضرت از مدينه و ورود به سامرا معلوم نيست همان گونه كه همه ي رويدادهاي بين راه معلوم نيست ولي چند جريان مربوط به حركت حضرت تا رسيدن به سامرا به دست آمده كه آن را ذكر مي نمايم:

1 - مرحوم قزويني از كتاب اثبات الوصية مسعودي نقل مي نمايد: امام هادي عليه السلام از مدينه بيرون آمد و متوجه عراق گرديد بريحه (عبدالله بن محمد) براي بدرقه حضرت بيرون آمد كمي راه كه رفت بريحه به حضرت عرض كرد: مي دانم سبب احضارت به عراق و بيرون بردنت از مدينه را اين مي داني كه من گزارش و فتنه كرده ام، سوگندهاي سخت ياد مي كنم كه اگر نزد متوكل يا يكي از نزديكان يا فرزندانش شكايت نمودي، نخل هايت را مي برم و نابود



[ صفحه 65]



مي كنم و دوستانت را مي كشم و چشمه هاي مزارعت را مي خشكانم و....

امام علي النقي عليه السلام متوجه وي گرديد و به او گفت: نزديك ترين وقتي كه شكايت تو را به خدا نموده ام شب گذشته بود بعد از آنكه شكايت تو را به او نمودم به ديگري از خلق او شكايت نمي نمايم. بريحه خود را به دست و پاي حضرت انداخت و التماس نمود كه او را ببخشد حضرت فرمود: تو را بخشيدم. [7] .

2 - يحيي بن هرثمه مي گويد: به دستور متوكل وارد كوفه شدم و از آنجا به طرف مدينه راه افتاديم در ميان اصحاب من سرداري بود كه از خوارج بود و كاتبي داشتم كه شيعي مذهب بود و من خود پيرو مذهب حشويه [8] بودم. در بين راه آن خارجي مذهب با شيعي مذهب مناظره مي كردند و من براي رفع خستگي و پيمودن راه مناظره آنها را گوش مي دادم.

در وسط راه، آن مرد خارجي مذهب به شيعي مذهب گفت: امام شما علي بن ابي طالب عليهماالسلام گفته: هيچ جايي از زمين نيست مگر آنكه قبري است يا قبري خواهد شد نگاه كن اين بيابان گسترده را ببين كجايند كساني كه در اينجا بميرند تا اين سرزمين پهناور همه قبر شود كه شما اين گونه خيال مي كنيد؟

يحيي مي گويد: من به آن مرد شيعه مذهب گفتم: اعتقاد شما اين است كه اين خارجي مي گويد؟ گفت: آري! گفتم: اين خارجي مذهب راست مي گويد كجايند كساني كه بميرند تا اين دشت وسيع همه گورستان گردد؟ ساعتي خنديديم كه آن مرد شيعي در جواب واماند.

راه را پيموديم تا به مدينه رسيديم و به خانه علي بن محمد بن رضا رفتم. نامه ي متوكل را به او دادم نامه را خواند و گفت: فرود آييد، از جانب من خلافي نيست.

روز بعد كه نزد او رفتم - و آن روزها هوا به شدت گرم و ايام تابستان بود - ديدم



[ صفحه 66]



خياطي در منزل حضرت مشغول بريدن لباده و قباي ضخيم باراني است كه براي حضرت و همراهانش بدوزد و حضرت به خياط گفت: چند نفر خياط را جمع كن تا به تو كمك كنند كه فردا همين وقت لباس ها آماده باشد. سپس به جانب من نظر كرد و فرمود: اي يحيي هر كاري در مدينه داريد امروز انجام دهيد كه فردا همين وقت حركت مي كنيم.

يحيي گويد: با حالت تعجب از نزد امام هادي عليه السلام بيرون رفتم و از تهيه ي لباس باراني در آن هواي سوزان عربستان دچار شگفتي شده بودم. پيش خود فكر مي كردم كه مسافت ميان حجاز و عراق ده روز است و هوا به شدت گرم، لباس باراني براي چه مي خواهد؟ باز فكر كردم و گفتم: اين مرد مسافرت نكرده، خيال مي كند هر سفري نياز به اين لباس ها دارد عجيب است كه رافضي ها (شيعه) به امامت اين شخص معتقدند در حالي كه فهم او اين است.

روز بعد در همان وقت نزد او آمدم ديدم لباس ها آماده است، به غلامانش گفت: برويد براي ما و خودتان لباس گرم و زمستاني برداريد! و به من گفت: اي يحيي حركت كن.

پيش خود گفتم: برداشتن لباس گرم از كار اولش شگفت تر است مگر مي ترسد كه در راه دچار سرماي زمستان شويم كه دستور مي دهد لباس گرم بردارند؟!

به راه افتاديم در حالي كه او را كم فهم خيال مي كردم تا به جاي مناظره ي درباره قبور رسيديم ناگهان ابري در آسمان ظاهر گرديد و هوا سياه شد. رعد و برق آغاز شد تا بالاي سر ما آمد و تگرگ هايي به اندازه سنگ باريدن گرفت. امام هادي عليه السلام و غلامانش لباس هاي باراني و زمستاني پوشيدند و به غلامانش گفت: لباس باراني و زمستاني به يحيي و كاتب (مرد شيعي مذهب) بدهيد ما جمع شديم و تگرگ بر ما مي باريد تا اينكه هشتاد نفر از مردان همراه من كشته شدند پس از آن ابر برطرف گرديد و گرما برگشت.

پس به من فرمود: اي يحيي فرود آي و بگو زندگان اصحابت مردگان را دفن نمايند خدا اين گونه بيابان را از قبر پر مي نمايد، خودم را از مركب به زير افكندم و به طرف



[ صفحه 67]



حضرت دويدم و گفتم: گواهي مي دهم كه معبودي جز خداي يكتا نيست و محمد بنده و رسول اوست و شما خلفاي خدا در روي زمين هستيد، من تاكنون كافر بودم و الآن به دست شما ايمان آوردم. يحيي مي گويد: از آن روز به مذهب تشيع درآمدم و ملازم خدمت وي شدم تا از دنيا رفت. [9] .

بقيه داستان سفر را مرحوم قزويني از مسعودي چنين نقل نموده است:

يحيي گفته: وقتي به بغداد رسيدم بر والي بغداد اسحاق بن ابراهيم طاهري وارد شدم به من گفت: اين مرد پسر پيامبر است و تو متوكل را مي شناسي اگر متوكل را تحريك نمايي او را به قتل مي رساند آن گاه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم دشمن توست. به او گفتم: به خدا سوگند از علي النقي جز نيكي نديده ام (خيال مخالفت ندارد).

از بغداد به سامرا آمدم و ابتدا نزد وصيف تركي رفتم و من از اصحاب او بودم، به من گفت: به خدا سوگند اگر از سر اين مرد مويي كم شود، با من طرف هستي.

از گفته ي اسحاق و وصيف تعجب كردم. بالاخره به متوكل خبر دادم كه امام هادي عليه السلام سر مخالفت ندارد متوكل امام عليه السلام را مورد احترام قرار داد و به او جايزه داد. [10] .

نگارنده: كدام احترام؟ آيا اجازه ورود ندادن تا حضرت در خان الصعاليك منزل نمايد احترام است؟

و يعقوبي مورخ معروف نحوه ورود حضرت به بغداد و سامرا را چنين نوشته است:

يحيي بن هرثمه امام هادي عليه السلام را از مدينه بيرون آورد وقتي كه به بغداد نزديك شد در محلي به نام «ياسريه» منزل نمود. ابراهيم بن اسحاق (والي بغداد) براي ملاقات وي به آنجا آمد ديد مردم براي ديدار حضرت اجتماع كرده اند و ابراز احساسات مي نمايند پس در آن جا ماند تا شب فرارسيد شبانه حضرت را به بغداد وارد نمود اندكي از همان شب گذشته به طرف سامرا حركت كرد. [11] .



[ صفحه 68]



3 - مرحوم علامه مجلسي از كتاب الخرايج نقل مي نمايد كه ابومحمد بصري گفته است: ما راجع به امام هادي عليه السلام سخن مي گفتيم، ابوالعباس كاتب ابراهيم بن محمد به من گفت: اي ابومحمد من درباره ي امام علي النقي عليه السلام سخن ناروا نمي گويم زيرا من از برادرم و از كساني كه به امامت وي معتقد بودند عيبجويي مي كردم به گونه اي كه به مذمت و ناسزا انجاميد تا اينكه من در ميان هيئتي واقع شدم كه متوكل آن هيئت را براي احضار امام علي النقي به مدينه فرستاد و ما به مدينه رفتيم تا او را به عراق بياوريم چيزي از وي ديدم كه بعد از آن درباره ي وي سخن ناروا نمي گويم جريان از اين قرار است:

از مدينه بيرون آمديم در بين راه به بارانداز رسيديم هوا به شدت گرم بود از حضرت درخواست نموديم كه آنجا استراحت نمايد فرمود: نه اينجا منزل نمي نماييم از آن جا به راه افتاديم گرسنه و تشنه بوديم. وقتي كه هوا به شدت گرم شد و گرسنگي و تشنگي بر ما فشار آورد در جايي بوديم كه زمين بي آب و علفي بود و چيزي يافت نمي شد. نه سايه اي و نه آبي كه استراحت نماييم و ما به آن حضرت چشم دوخته بوديم.

به ما فرمود: به گمانم گرسنه و تشنه ايد؟ گفتيم: آري اي سرور ما، ما خسته شده ايم.

فرمود: در اينجا منزل نماييد و غذا بخوريد و آب بياشاميد! از سخن آن حضرت تعجب كردم زيرا در بياباني بوديم كه چيزي يافت نمي شد كه بتوانيم استراحت نماييم ناگهان چشمم به دو درخت افتاد كه عده زيادي از مردم مي توانستند از سايه آنها بهره مند گردند و من پيش از اين با آن سرزمين آشنا بودم. زميني بود بياباني نه آبي و نه سايه اي در آنجا ديده بودم سپس چشمه اي را ديدم كه بر روي زمين جاري بود و آب آن شيرين و گوارا و خنك بود. در ميان ما كساني بودند كه مكرر اين راه را پيموده بودند پياده شديم غذا خورديم و آب آشاميديم در اين هنگامي در دل من عجايبي خطور كرد چشم به آن حضرت دوخته و مدتي او را مي نگريستم وقتي كه به او نظر مي كردم تبسم مي نمود و از من روي برمي گرداند.

پيش خود گفتم: به خدا سوگند در اينجا نشانه اي مي گذارم تا ببينم جريان از چه



[ صفحه 69]



قرار است؟ پس پشت درخت رفتم و شمشيرم را زير زمين پنهان كردم و دو پاره سنگ روي آن گذاشتم و در آنجا قضاي حاجت كردم و براي نماز آماده شدم.

امام هادي عليه السلام فرمود: رفع خستگي كرديد؟ گفتيم: آري. فرمود: به نام خدا حركت كنيد. حركت كرديم، ساعتي راه رفتيم من برگشتم تا موضوع را بررسي نمايم. به آن موضع كه رسيدم، شمشير و آن نشانه هايي كه گذاشته بودم همه را ديدم ولي از درخت و آب و سايه و رطوبت اثري نبود گويا خداوند در آن جا درخت و آب و سايه اي خلق نكرده از اين وضع تعجب كردم دست هايم را به سوي آسمان بلند كردم و از خداوند خواستم كه مرا بر ايمان و دوستي آن حضرت و شناخت وي ثابت قدم بدارد، شمشيرم را برداشتم و به جمعيت ملحق شدم.

امام علي النقي عليه السلام به من التفات نمود و فرمود: اي ابوالعباس امتحان و بررسي نمودي؟! عرض كردم: آري اي سيدم! من در امامت شما شك داشتم و اكنون در امور دنيا و آخرت از همه بي نيازترم. حضرت فرمود: چنين است شيعيان واقعي كم هستند نه از آنان كم مي شود و نه برايشان افزوده مي گردد. [12] .

4 - مرحوم سيدهاشم بحراني از كتاب ثاقب المناقب از يحيي بن هرثمه نقل كرده است كه من در زمان حكومت متوكل امام علي النقي عليه السلام را از مدينه طيبه به سامرا آوردم. زماني در بين راه سخت تشنه شديم، در اين باره با هم سخن مي گفتيم حضرت فرمود: به آبي گوارا مي رسيم و از آن مي آشاميم. كمي راه رفتيم به درختي تناور رسيديم كه چشمه اي گوارا و خنك زير آن جاري بود فرود آمديم، از آن آب آشاميديم تا سيراب شديم و از آن آب با خود برداشتيم و حركت كرديم من شمشيرم را به آن درخت آويزان كرده بودم آن را فراموش كردم مقداري راه رفتيم شمشيرم يادم آمد به غلامم گفتم: برگرد و شمشير مرا بياور. غلام دوان دوان رفت شمشير را ديد و برداشت، برگشت در حالي كه وحشت زده و متحير بود. علت آن را پرسيدم گفت: من



[ صفحه 70]



پيش آن درخت رفتم ديدم شمشير به آن آويزان است ولي نه چشمه و نه آبي در آنجاست.

دانستم كه اين كرامتي است از آن حضرت. خدمت وي رفتم جريان را عرض كردم حضرت فرمود: سوگند ياد كن كه اين جريان را براي كسي بازگو ننمايي. گفتم: باشد. [13] .

5 - مرحوم علامه مجلسي از كتاب مناقب ابن شهرآشوب نقل نموده كه متوكل عتاب بن ابي عتاب را به مدينه فرستاد تا امام علي النقي عليه السلام را به سامرا بياورد [14] شيعه با هم گفت و گو مي كردند كه آن حضرت عالم به غيب است و عتاب در اين مورد ترديد داشت. تا در آن سفر وقتي كه از مدينه فاصله گرفتند عتاب ديد كه حضرت لباس باراني پوشيده در حالي كه آسمان صاف و خالي از ابر بود، چيزي نگذشت كه آسمان ابري شد و شروع به باريدن كرد عتاب گفت: اين يك دليل.

وقتي كه به شط قاطول رسيد، حضرت ديد كه عتاب مضطرب است فرمود: اي ابااحمد (كنيه عتاب است) چرا در اضطرابي؟ گفت: از متوكل حاجت هايي درخواست كرده ام دلم شور مي زند كه آيا برآورده مي سازد يا نه؟

حضرت فرمود: ناراحت مباش حاجاتت روا شد.

اندكي نگذشت كه به عتاب بشارت دادند كه حاجت هاي تو برآورده شد. عتاب گفت: مردم مي گويند تو غيب مي داني، من دو دليل براي آن يافتم. [15] .


پاورقي

[1] الامام الهادي من المهد الي اللحد، ص 83.

[2] ارشاد شيخ مفيد، ص 332 - 334؛ اصول كافي، ج 1، ص 501.

[3] الامام الهادي من المهد الي اللحد، ص 438.

[4] بحارالانوار، ج 50، ص 142.

[5] بحارالانوار، ج 50، ص 129 و 130، ح 8.

[6] بحارالانوار، ج 50، ص 206 و 207.

[7] الامام الهادي من المهد الي اللحد، ص 88 و 89.

[8] حشويه گروهي هستند كه مي گويند بايستي به ظاهر قرآن عمل نمود و رجوع به روايات را جايز نمي دانند و معتقدند كه خدا جسم است - تعالي الله عما يقولون - از فرقه هاي گمراه و گمراه كننده مي باشند.

[9] بحارالانوار، ج 50، ص 142 - 144.

[10] الامام الهادي من المهد الي اللحد، ص 439 و 440.

[11] تاريخ يعقوبي، ج 2، ص 484.

[12] بحارالانوار، ج 50، ص 159 و 160.

[13] مدينة المعاجز، ج 7، ص 492 و 493.

[14] مشهور در تاريخ آن است كه اين مأموريت را به يحيي بن هرثمه داد ممكن است عتاب همراه وي بوده است.

[15] بحارالانوار، ج 50، ص 173، ح 53.