بازگشت

امام را بي دين و رياكار (نعوذ بالله) خواند و دستور قتل او را داد


مرحوم علامه مجلسي از كتاب الخرائج نقل مي نمايد: ابوسعيد سهل بن زياد گفته: ابوالعباس فضل بن احمد بن اسرائيل كاتب در سامرا در خانه اش كه درباره ي امام هادي عليه السلام سخن مي گفتيم به من گفت:

اي ابوسعيد برايت حديثي نقل مي كنم كه پدرم برايم نقل كرد: پدرم گفت: من با معتز وارد خانه متوكل شديم ديديم متوكل روي تختي نشسته معتز بر او سلام كرد و ايستاد من پشت سر معتز ايستادم از سابق ديده بودم كه وقتي معتز بر متوكل وارد مي شد به او خوش آمد مي گفت و دستور مي داد كه بنشيند ولي آن روز ايستادن معتز در برابر متوكل طولاني شد به گونه اي كه خسته شد كه يك پايش را مي گذاشت و پاي ديگرش را برمي داشت ولي متوكل به وي اجازه نشستن را نمي داد.

من به صورت متوكل نگاه كردم ديدم لحظه به لحظه رنگ صورتش دگرگون مي شود، و رو به فتح بن خاقان نموده و پي در پي به او مي گفت: اين (امام هادي عليه السلام) همان كسي است كه تو درباره ي او چنين مي گويي، فتح بن خاقان متوكل را آرام مي كرد و مي گفت: درباره ي او دروغ مي گويند و متوكل جوش و خروش مي كرد و مي گفت: به خدا سوگند اين رياكار زنديق (نستجير بالله) را مي كشم او دروغ مي گويد و در دولت



[ صفحه 80]



من كار شكني مي نمايد.

سپس گفت: چهار نفر از اهل خزر را نزد من بياوريد. چهار نفر را آوردند به هر كدام شمشيري داد و به آنها دستور داد به زبان خود سخن گويند، و وقتي كه امام هادي عليه السلام وارد گرديد با شمشير بر او بتازند و او را بكشند و مي گفت: به خدا سوگند بعد از قتل او را مي سوزانم.

راوي مي گويد: من پشت سر معتز ايستاده بودم ناگهان امام هادي عليه السلام وارد گرديد حاضران پيش آمدند و گفتند: آمد. من به آن حضرت نگاه مي كردم ديدم لبان مباركش حركت مي كند (دعايي مي خواند) حضرت بدون ترس و اندوه وارد گرديد چشم متوكل كه به حضرت افتاد خود را از تخت به زير انداخت و حضرت را در بغل گرفت و پيشاني و دست او را بوسيد در حالي كه شمشيري در دستش بود! به حضرت مي گفت: اي سرور من! اي پسر رسول خدا! اي بهترين خلق خدا! اي پسرعم! اي مولاي من! اي ابوالحسن!

امام هادي عليه السلام مي فرمود: از تو به خدا پناه مي برم مرا عفو كن. پس متوكل گفت: اي سيد من! چه چيز سبب شده است كه در اين وقت به اينجا آمدي؟ حضرت فرمود: قاصد تو نزد من آمد و گفت: متوكل تو را خواسته. متوكل گفت: دروغ گفته است، اي سيد من برگرد، اي فتح و اي عبيدالله و اي معتز سيدتان و سيد مرا بدرقه نماييد.

وقتي كه چشم آن چهار نفر خزري به حضرت افتاد به رو به سجده افتادند و به حقانيت حضرت اعتراف كردند، وقتي كه حضرت بيرون رفت متوكل آن چهار نفر را خواست سپس به مترجم گفت: سخن آنان را برايم ترجمه كن از آنها پرسيد: چرا او را نكشتيد؟ گفتند: از شدت هيبت او نتوانستم كاري انجام دهيم ديديم اطراف او شمشير بسياري است كه از ترس نمي توانستيم به آنها نظر نماييم ترس بر ما مستولي شد و نتوانستيم به دستور تو عمل كنيم.

متوكل به فتح بن خاقان گفت: اين است صاحب تو، و با فتح بر روي هم خنديدند



[ صفحه 81]



و فتح گفت: حمد خدايي را كه او را روسفيد گردانيد و برهان او را ظاهر نمود. [1] .


پاورقي

[1] بحارالانوار، ج 50، ص 196 و 197، ح 8.