بازگشت

باز هم نقشه ي قتل امام هادي


مرحوم سيدهاشم بحراني مانند اين جريان را از كتاب ثاقب المناقب نقل نموده است مي نويسد:

بلطون گفته: من دربان متوكل بودم پنجاه غلام از خزر براي وي هديه آوردند آنان را به من سپرد كه با آنان خوشرفتاري و آنها را تربيت نمايم. يك سال گذشت روزي پيش روي او ايستاده بودم ناگهان علي النقي بر او وارد گرديد وقتي كه حضرت نشست متوكل به من دستور داد كه غلامان را از اطاقشان بيرون آورم (از قرائن موجود در روايت به دست مي آيد كه به آنها دستور داده بود حضرت را به قتل رسانند) من ايشان را بيرون آوردم، وقتي كه چشمشان به حضرت افتاد همه آنها در برابر حضرت به سجده افتادند، متوكل نتوانست خود را نگه دارد برخاست و پشت پرده رفت. امام هادي عليه السلام نيز برخاست و بيرون رفت وقتي كه متوكل فهميد حضرت بيرون رفته از پشت پرده بيرون و نزد من آمد و گفت: واي بر تو اي بلطون! اين چه كاري بود كه اين غلامان انجام دادند؟! گفتم: به خدا سوگند من نمي دانم چرا چنين كردند. گفت: از آنها سؤال كن. هنگامي كه از آنان سبب كارشان را پرسيدم گفتند: اين مرد كسي است كه سالي يك بار نزد ما مي آيد و ده روز نزد ما مي ماند و احكام دين را به ما ياد مي دهد و او وصي پيامبر مسلمانان است.

پس متوكل به من دستور داد تا همه آنان را بكشم من همه آنها را سر بريدم وقت نماز عشا به خانه امام علي النقي عليه السلام رفتم، ديدم خادمي مقابل در ايستاده وقتي مرا ديد گفت: داخل شو وارد شدم ديدم حضرت نشسته فرمود: اي بلطون سرانجام آن غلامان چه شد؟

گفتم: به خدا سوگند همه ي ايشان كشته شدند، فرمود: همه ي آنها؟ گفتم: آري به خدا سوگند. فرمود: دوست داري آنها را ببيني؟ گفتم: آري اي پسر رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم. با



[ صفحه 82]



دست مباركش اشاره به پرده اي كه آويخته بود پشت پرده رفتم ديدم همه ي ايشان نشسته اند و مشغول ميوه خوردن هستند. [1] .

دوازدهم: جسارت به مقام امام هادي عليه السلام

مرحوم علامه مجلسي از مسعودي مورخ معروف نقل مي كند: نزد متوكل از امام هادي عليه السلام سعايت و فتنه كردند گفتند: در منزل آن حضرت كتاب ها و اسلحه هايي است كه شيعيانش از قم براي او آورده اند و قصد دارد دولت تو را سرنگون نمايد، متوكل جمعي از ترك ها را فرستاد شبانه به خانه حضرت يورش بردند چيزي در آن نيافتند ديدند حضرت در اطاقي در بسته، پيراهني از پشم پوشيده، روي رمل و ريگ نشسته و با خدا راز و نياز مي كند و قرآن مي خواند.

حضرت را با همان حال نزد متوكل آوردند و گفتند: در منزل او چيزي نيافتيم ديديم رو به قبله نشسته و قرآن تلاوت مي نمايد وقتي كه حضرت را نزد متوكل آوردند متوكل در مجلس شراب و جام شراب در دستش بود، هنگامي كه چشمش به حضرت افتاد به خاطر هيبت حضرت به آن جناب احترام كرد و او را در كنار خود نشاند، جام شرابي كه در دست داشت به حضرت تعارف كرد! حضرت فرمود: به خدا سوگند گوشت و خون من هرگز با اين آميخته نشده، از متوكل درخواست عفو نمود او را عفو كرد! سپس گفت: برايم شعري بخوان. حضرت فرمود: من چندان از شعر روايت نشده ام. گفت: بايست بخواني. حضرت اشعار ذيل را خواند:



باتوا علي قلل الاجبال تحرسهم++

غلب الرجال فلم تنفعهم القلل



و استنزلوا بعد عز من معاقلهم++

و اسكنوا حفرا يا بئسما نزلوا



ناداهم صارخ من بعد دفنهم++

اين الاساور و التيجان و الحلل



اين الوجوه التي كانت منعمة++

من دونها تضرب الاستار و الكلل



فافصح القبر عنهم حين سائلهم ++

تلك الوجوه عليها الدود تنتقل



[ صفحه 83]



قد طال ما اكلوا دهرا و قد شربوا++

و اصبحوا اليوم بعد الاكل قد اكلوا



شب را در قله هاي كوه ها به نحوي به سر بردند كه مردان دلاور آنان را نگهباني مي كردند و قله هاي كوه نفعي نبخشيد.

بعد از عزت آنان را از پناهگاه هاي خود به سوي قبر كشيدند آه چه بد جايي فرود آمدند!

آنان را بعد از دفن بانگ زننده اي صدا زد: تخت ها و تاج ها و لباس هاي شما كجاست؟!

كجاست آن صورت هايي كه نيكو پوشيده شده بودند و در پيش ايشان پرده و پشه بند زده مي شد!!

پس قبر با زبان فصيح از طرف آنان جواب داد كه هم اكنون كرم ها بر آن چهره ها مي غلطند!

حقا آنچه را خوردند و آشاميدند طولاني شد و بعد از آن خوردن هاي طولاني خود ايشان خورده شدند!

متوكل از شنيدن اين اشعار آن قدر گريه كرد كه ريش نحسش از اشك چشمش تر شد، حاضران مجلس نيز گريه كردند پس از آن چهار هزار دينار به حضرت داد سپس حضرت را به منزل فرستاد. [2] .


پاورقي

[1] مدينة المعاجز، ج 7، ص 491 و 492.

[2] بحارالانوار، ج 50، ص 211 و 212.