بازگشت

هدايت و ارشاد گمراهان


طبري امامي در كتاب دلائل الامامة از مقبل ديلمي نقل مي نمايد كه در كوفه مردي بود فطحي مذهب كه مي گفت امام بعد از جعفر بن محمد عليهماالسلام عبدالله افطح است. رفيقي از شيعه داشت كه به وي مي گفت: دست از عقيده ات بردار و به امامت عبدالله معتقد مباش كه امامت وي نادرست است بيا در راه حق قدم بگذار، گفت: راه حق كدام است تا من از آن پيروي نمايم؟ آن مرد شيعي مذهب گفت: راه حق پذيرفتن امامت موسي بن جعفر و امامان بعد از اوست. آن مرد فطحي مذهب گفت: در اين عصر امام كيست؟ گفت: امام علي النقي عليه السلام.



[ صفحه 93]



گفت: بر گفتارت دليلي داري؟ گفت: آري. گفت: دليلت چيست؟ گفت: به سامرا برو و آنچه ميل داري در دل نيت كن كه او از آنچه در دل نيت كرده اي به تو خبر مي دهد. پس با هم به سامرا رفتند و به منزل امام علي النقي عليه السلام رفتند، به ايشان گفتند: امام هادي عليه السلام به دربار متوكل تشريف برده است، همان جا منتظر مراجعت حضرت ماندند.

آن مرد فطحي مذهب به آن مرد شيعه مذهب گفت: اگر او امام باشد وقتي كه برگشت و مرا ديد بدون اينكه از وي درخواست نمايم از نيت من مرا باخبر مي سازد. همان جا ايستادند تا حضرت با پيش خدمتان و بدرقه كنندگان پيدا شد وقتي كه به آنجا رسيد به آن مرد فطحي توجهي نمود و از دهان مباركش چيزي مانند پرده اندرون تخم مرغ سبز رنگ به طرف او انداخت كه به سينه ي فطحي چسبيد يك سطر بر آن نوشته بود:

«ما كان عبدالله هناك و لا كذلك؛ عبدالله امام نيست و آن شايستگي را ندارد».

مردم آن را خواندند و گفتند: جريان اين نوشته چيست؟ داستان خود را بيان كردند. پس آن مرد خاك از زمين برمي داشت و بر سر مي ريخت و مي گفت: نفرين بر آن راهي كه در پيش گرفته بودم و حمد خداي را كه مرا هدايت نمود پس از آن روز قائل به امامت حضرت گرديد. [1] .

و نيز او نقل مي كند از محمد بن اسماعيل بن احمد فهقلي كه گفت: پدرم به من گفت: در سامرا يزداد نصراني شاگرد بختيشوع را ديدم كه از خانه ي موسي بن بغا برمي گشت با هم راه مي رفتيم و گفتگو مي كرديم به من گفت: صاحب اين خانه را مي شناسي؟ گفتم: صاحب آن كيست؟ گفت: اين جوان علوي حجازي يعني امام علي النقي عليه السلام.

گفتم: مگر با او جرياني داري؟ گفت: اگر از آفريده ها كسي علم غيب داشته باشد تنها اوست. گفتم: از كجا مي گويي؟ گفت: داستاني شگفت از او برايت نقل مي كنم كه نه تو و نه ديگري شنيده است ولي بين من و تو خدا حاكم باشد كه براي احدي بازگو نكني، زيرا من مردي طبيبم كه از طرف اين سلطان (متوكل) به من وسيله معاش



[ صفحه 94]



مي رسد مي ترسم كه وسيله زندگي ام قطع گردد زيرا به من خبر رسيده كه متوكل او را از حجاز به اينجا آورده از ترس اينكه در آنجا مردم به او روآورند و سلطنت از دست بني عباس خارج گردد.

گفتم: بگو نترس من به تو اطمينان مي دهم كه نقل نكنم و تو مردي نصراني هستي، كسي كه در اين امور به تو گمان بد نمي برد و من تعهد مي كنم كه كتمان نمايم.

گفت: آري چند روز پيش او را ديدم كه لباس سياه دربر دارد و عمامه سياه بر سر و بر اسب سياه رنگ سوار و خودش سياه چهره است وقتي كه چشمم به او افتاد به احترام او ايستادم و كلمه اي گفتم كه به حق حضرت مسيح كسي آن را نشنيد فقط پيش خودم گفتم: لباس سياه، اسب سياه و مردي سياه، سه سياهي جمع شده است.

وقتي كه به من رسيد با تندي به من نگاه كرد و فرمود: قلب تو از اين سه سياهي كه ديدي سياه تر است، گفتم: آري درست مي گويي، متحير شدم كه چگونه از گفته ي من اطلاع پيدا كرد.

محمد مي گويد: پدرم گفت: به يزداد گفتم: بعد از اين برهان كه ديدي قلبت سفيد نشد و ايمان نياوردي؟

يزداد گفت: خدا آگاه است.

پدرم گفت: وقتي كه يزداد مريض شد، كسي را دنبال من فرستاد نزد او رفتم گفت: قلبم بعد از سياهي سفيد گرديد «اشهد أن لا اله الا الله و أن محمدا رسول الله».

شهادت به وحدانيت خدا و نبوت محمد صلي الله عليه و آله و سلم مي دهم و شهادت مي دهم كه علي بن محمد حجت بر خلق خدا و ناموس اعلم اوست.

در همان مرض از دنيا رفت و من به نماز بر او حاضر شدم. [2] .

و مرحوم بحراني در كتاب مدينة المعاجز از كتاب الخرائج نقل مي نمايد كه جمعي از اهل اصفهان از جمله احمد بن نصر و محمد بن علويه گفته اند: مردي به نام



[ صفحه 95]



عبدالرحمان در اصفهان بود كه پيرو مذهب شيعه بود از او پرسيدند: چه چيز سبب شد كه تو به امامت حضرت علي النقي عليه السلام قائل شدي نه به امامت ديگري از اهل اين زمان؟

در جواب گفت: دليلي ديدم كه بر من لازم شد امامت او را قبول نمايم و آن اين است كه من مردي فقير، ولي داراي جرأت و فصاحت لسان بودم، اهل اصفهان مرا با جمعي براي شكايت نزد متوكل فرستادند هنگامي كه درب منزل متوكل ايستاده بوديم از طرف متوكل دستور صادر شد كه امام علي النقي عليه السلام را احضار نمايند.

از بعضي حاضرين پرسيدم: اين مردي كه امر به احضار او شد كيست؟

گفتند: اين مردي است علوي كه رافضه به امامت او قائل اند.

حدس زدم كه متوكل او را احضار كرده تا به قتل برساند، پيش خود گفتم: از اينجا نمي روم تا ببينم اين مرد چه شخصيتي است، مردم از چپ و راست صف كشيدند و آن جناب بر اسبي سوار بود و تشريف آورد وقتي كه او را ديدم محبتش را در قلب خود احساس كردم براي او دعا كردم كه خداوند شر متوكل را از او دفع نمايد حضرت در حالي كه نگاهش به يال اسب خود بود و به راست و چپ نگاه نمي نمود ميان جمعيت آمد و من دعايم را تكرار مي نمودم وقتي كه برابر من رسيد به طرف من رو نمود و فرمود: خدا دعايت را مستجاب و عمرت را طولاني و مال و فرزندت را زياد گردانيد.

از هيبت او لرزه بر اندامم افتاد و در ميان رفقايم افتادم به من گفتند: تو را چه مي شود؟ گفتم: خير است و به آنان چيزي نگفتم، پس از آن كه از سامرا به اصفهان برگشتيم به بركت دعاي آن حضرت درهاي خير به روي من گشوده شد به نحوي كه امروز دارايي نقد من يك ميليون درهم است غير از اموالي ديگر كه دارم و ده فرزند روزي من شد و عمرم هفتاد سال و اندي است و من قائل به امامت آن حضرت هستم زيرا از آنچه در نفس من گذشت آگاه بود و دعايش در حق من به اجابت رسيد. [3] .



[ صفحه 96]



و مرحوم قزويني از كتاب مناقب ابن شهرآشوب نقل نموده است كه سعيد بن سهل بصري معروف به ملاح گفته من قائل به مذهب واقفيه [4] بودم امام هادي عليه السلام مرا راهنمايي نمود، حضرت به من فرمود: تا كي در خوابي؟ آيا وقت آن نرسيده كه از خواب غفلت بيدار شوي؟ از گفته ي حضرت چيزي در قلبم خطور كرد، غش كردم و از حق پيروي كردم. [5] .

و نيز وي از كتاب اثبات الوصية از احمد بن محمد بن مابنداذ كاتب اسكافي نقل مي كند كه ولايت ديار ربيعه و مضر را عهده دار شدم، شهر نصيبين را مركز حكومت خود قرار دادم و كارگزاران خود را به اطراف فرستادم و به همه ي آنها سفارش كردم كه هر كس داراي مذهب است و كاري از او برمي آيد او را نزد من بفرستيد، هر روز يك نفر و دو نفر بيشتر به من مراجعه مي كردند از آنان سؤال مي كردم و با هر كس به مقدار قابليتش رفتار مي كردم.

روزي نشسته بودم كه نامه اي از نماينده ام در كفر ثوثاء به دستم رسيد نوشته بود مردي را به نام ادريس بن زياد نزد شما فرستادم، او را خواستم ديدم مردي است خوش سيما، دل من او را پذيرفت سپس با او به گفت و گو پرداختم متوجه شدم واقفي مذهب است از فقه و حديث اطلاعاتي داشت كه مرا به شگفتي واداشت او را به مذهب اثناعشري دعوت كردم نپذيرفت و با من وارد بحث شد. بعد از چند روزي كه نزد من ماند از او تقاضا كردم كه به سامرا برود و امام هادي عليه السلام را ديدار نمايد و برگردد.

به من گفت: تو بر من حقي پيدا كردي، خواسته تو را انجام مي دهم. وسيله ي سواري به او دادم و او را به سامرا فرستادم، دير شد و خبري از او به دستم نرسيد.

پس از آن روزي نزد من آمد. اولين چيزي كه از او جلب توجه من نمود اين بود كه ديدم اشك از چشمانش جاري است، نتوانستم خود را كنترل كنم، گريه كردم به من



[ صفحه 97]



نزديك شد و دست و پاي مرا بوسيد سپس گفت: تو حق بزرگي بر من پيدا كردي مرا از آتش نجات دادي و به بهشت كشاندي، وقتي كه از پيش تو رفتم تصميم گرفتم كه از سيدم امام هادي عليه السلام مسايلي را بپرسم از جمله ي آن مسايل اين بود كه از وي بپرسم آيا نماز خواندن در پيراهني كه در آن از حرام جنب شده ام و عرق كرده ام جايز است يا نه؟ به سامرا كه رسيدم نتوانستم خدمت آن حضرت شرفياب شوم زيرا حضرت در اثر گرفتاري اي كه داشت از منزل بيرون نمي آمد، پس از آن از مردم شنيدم بناست بيرون آيد. من براي ديدار حضرت باشتاب بيرون آمدم ولي به دربار سلطان تشريف برده بود موفق به ديدارش نشدم در خيابان نشستم و تصميم گرفتم تا حضرت را ديدار نكنم از آنجا نروم.

گرما بر من فشار آورد به سايه خانه اي رفتم و در آنجا نشستم خواب بر من غلبه كرد، خواب رفتم كه ناگهان احساس كردم كه تازيانه اي به شانه ام خورد، چشم باز كردم ديدم حضرت بر مركب سواريش كنار من ايستاده برخاستم، به من فرمود: اي ادريس وقت آن نشده كه به خود بيايي؟ عرض كردم: بلي اي سيدم! سپس بدون آنكه از وي سؤال كنم فرمود: اگر از جنابت حلال باشد نماز در آن جايز است و اگر از حرام باشد جايز نيست، از اين جهت به امامت حضرت معتقد شدم. [6] .

و به نقل از مناقب ابن شهرآشوب مي نويسد:

صالح بن حكم گويد: من واقفي مذهب بودم، وقتي حاجب متوكل به من خبر داد كه وقت ورود امام هادي عليه السلام بادي وزيد و پرده را مقابل حضرت بالا برد [7] من مسخره مي كردم كه ناگهان امام هادي عليه السلام بيرون آمد و بدون اينكه ميان من و او آشنايي باشد به روي من تبسمي نمود و فرمود: «يا صالح ان الله قال في سليمان: (و سخرنا له الريح تجري بأمره رخاء حيث أصاب) و نبيك و أوصياء نبيك أكرم علي الله تعالي من سليمان».

قال: و كأنما انسل من قلبي الضلالة فتركت الوقف. [8] .



[ صفحه 98]



اي صالح همانا خداوند درباره سليمان فرموده: «و باد را رام او نموديم هر جا كه بخواهد با خوشي مي رود» پيامبر تو و اوصياي وي نزد خدا از سليمان گرامي ترند.

صالح گويد: انگار گمراهي از دل من بيرون كشيده شد و مذهب واقفه را ترك كردم.

و از شرح قصيده ي ابوفراس نقل مي نمايد از محمد بن جعفر اسدي كه بعد از شهادت امام جواد عليه السلام عمر بن فرج سفري به مكه داشت وارد مدينه ي منوره گرديد، گروهي از اهل مدينه را كه مخالف و دشمن اهل بيت عليهم السلام بودند دعوت كرد و گفت: مردي را از اهل مدينه به من معرفي نماييد كه از اهل ادب و قرآن و دانش باشد و اهل بيت رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم را دوست نداشته باشد تا اين كودك يعني امام هادي عليه السلام را به او بسپارم تا به او علم بياموزد و به او سفارش كنم نگذارد رافضه كه او را در نظر دارند با او تماس داشته باشند. و سن امام هادي عليه السلام آن زمان شش سال و پنج ماه بود.

به عمر بن فرج گفتند: مردي اديب هست كه كنيه ي او ابوعبدالله است و به جنيدي معروف است، نزد اهل مدينه در ادب و فهم بر همه مقدم است اظهار نصب و عداوت نسبت به اهل بيت رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم مي نمايد. عمر بن فرج او را احضار نمود و از بيت المال سلطان براي وي حقوقي ماهانه قرار داد و آنچه در نظر داشت و هدفش بود به وي گوشزد كرد و به او گفت: سلطان دستور داده كه مانند او را براي اين كار اختيار نمايد كه اين كودك را تربيت نمايد و او را تعليم دهد و نگذارد شيعيان با او تماسي داشته باشند.

جنيدي امام هادي عليه السلام را سخت زير نظر داشت روزها او را در قصر والي نگه مي داشت و شب ها در را روي او قفل مي كرد و كليدها را برمي داشت.

مدتي بدين گونه گذشت و شيعيان به حضرت دسترسي نداشتند و از بيانات وي بهره اي نمي بردند.

محمد بن جعفر مي گويد: روز جمعه اي جنيدي را ملاقات كردم و به او گفتم: حال آن كودك (امام هادي عليه السلام) چگونه است؟ گفت: حيفت نمي آيد كه مي گويي اين كودك و نمي گويي استاد؟ تو را به خدا در مدينه آشناتر از وي در ادب و علم سراغ داري؟ گفتم: نه. گفت: به خدا سوگند من قاعده اي از ادب را با دقت تمام به او تعليم مي نمايم،



[ صفحه 99]



پس مي نگرم كه او از آن قاعده فوايدي را به من ديكته مي نمايد كه از او ياد مي گيرم مردم خيال مي كنند من او را تعليم مي دهم در حالي كه به خدا سوگند من از او علم مي آموزم.

محمد بن جعفر مي گويد: سخن جنيدي را ناشنيده انگاشتم پس از مدتي او را ملاقات كردم به او سلام كردم و از حال امام هادي عليه السلام جويا شدم و گفتم: حال آن نوجوان چگونه است؟ به من گفت: اين گونه سخن نگو به خداي تعالي او بهترين مردمان روي زمين و بزرگوارترين خلايق است، گاهي كه مي خواهد وارد اطاقي شود به او مي گويم: اجازه نيست مگر اينكه ده آيه را بخواني، مي گويد: از كدامين سوره ها بخوانم؟ سوره هايي طولاني را مي گويم كه هنوز به او تعليم نداده ام شروع مي كند با سرعت مي خواند به گونه اي صحيح و با صوتي كه دلنشين تر از صوت داود كه ضرب المثل است او حافظ اول تا آخر قرآن است و تأويل و تنزيل آن را مي داند.

سپس جنيدي گفت: اين كودك در مدينه در ميان ديوارهاي سياه نشو و نما نموده از كجا اين همه دانش فراهم نموده است، سبحان الله امري عجيب است! محمد بن جعفر مي گويد: پس از آن، آن معلم يعني جنيدي را ديدم كه از ناصبي بودن دست كشيده و توبه نموده و به راه راست هدايت شده و به امامت حضرت معتقد شده بود. [9] .

نگارنده: از قراين موجود در روايت روشن است كه مي خواستند به بهانه اي دست شيعيان را از امامشان قطع نمايند ولي در ظاهر دلسوزي مي كردند و وانمود مي كردند كه مي خواهند به او علم و ادب بياموزند غافل از اينكه اين خانواده از عالم ديگرند و محتاج به تعليم نيستند:



نگار من كه به مكتب نرفت و خط ننوشت++

به غمزه مسأله آموز صد مدرس شد



اين جريان حسب ظاهر مربوط به دوران حكومت معتصم است.


پاورقي

[1] دلائل الامامة، ص 416 و 417.

[2] همان، ص 418 - 420.

[3] مدينة المعاجز، ج 7، ص 463 - 465.

[4] بعد از وفات حضرت موسي بن جعفر عليهماالسلام گروهي از اصحاب آن حضرت در پذيرفتن امامت امام رضا عليه السلام توقف كردند و سر باز زدند مقصود از واقفيه آنان مي باشند.

[5] الامام الهادي من المهد الي اللحد، ص 269.

[6] الامام الهادي من المهد الي اللحد، ص 186 و 187.

[7] اين جريان را سابقا ذكر كردم.

[8] همان، ص 286 و 287.

[9] همان، ص 377 - 379.