بازگشت

چندين معجزه در يك جريان


و از همان كتاب از هبةالله بن ابي منصور موصلي نقل نموده كه در منطقه ربيعه مردي كاتب نصراني بود كه نامش يوسف بن يعقوب بود، ميان وي و پدرم رابطه دوستي بود. روزي به منزل پدرم آمد پدرم به او گفت: چه انگيزه اي داشتي كه در اين وقت به اينجا آمدي؟

گفت: به دربار متوكل احضار شدم و نمي دانستم با من چه كاري دارد، خودم را با



[ صفحه 130]



صد دينار از خدا خريدم آن را با خود براي علي بن محمد بن رضا عليهم السلام حمل نمودم. پدرم گفت: در اين كار توفيق نصيبت شده. از منزل پدرم به نزد متوكل رفت و بعد از چند روزي برگشت در حالي كه شادمان و خوشحال بود. پدرم به او گفت: داستانت را بگو. گفت: به سامرا رفتم و هيچ گاه به آنجا نرفته بودم. در منزلي سكنا كردم و پيش خود گفتم: دوست دارم پيش از رفتن نزد متوكل و قبل از اينكه كسي از آمدن من باخبر گردد اين صد دينار را به ابن الرضا (امام هادي عليه السلام) برسانم و مي دانستم كه متوكل از بيرون آمدن آن حضرت ممانعت مي نمايد و حضرت خانه نشين است گفتم چه كار كنم! مردي نصراني از خانه ابن الرضا عليه السلام سراغ بگيرد؟! ممكن است اين كار موجب گردد كه جريانم زود منتشر گردد و سبب گرفتاري بيشتر نزد متوكل گردد.

ساعتي فكر كردم و در دلم افتاد كه بر الاغم سوار شوم و در شهر راه بيفتم و آن را به حال خودش واگذارم هر جا كه برود مانع آن نشوم شايد بدون سؤال از كسي خانه حضرت را بيابم. دينارها را در كاغذي پيچيدم و آن را در آستينم جا دادم و بر الاغ سوار شدم، آن حيوان خيابان ها و بازارها را مي پيمود تا به در منزلي رسيد الاغ ايستاد هر كار كردم گام از گام برنداشت! به غلامم گفتم: اين خانه از آن كيست؟ گفته شد: اين خانه ابن الرضا عليه السلاام است! گفتم: الله اكبر اين برهاني قانع كننده است، ناگهان خادمي سياه از منزل بيرون آمد و گفت: تو يوسف بن يعقوب هستي؟ گفتم: آري، گفت: پياده شو. پياده شدم مرا در راهرو منزل نشاند و خود وارد منزل گرديد، گفتم: اين دليل ديگري است، اين غلام نام من را از كجا دانست؟ من كه تا به حال به اين شهر نيامده ام و در اين شهر احدي مرا نمي شناسد!

آن خادم از منزل بيرون آمد و گفت: آن صد ديناري كه در كاغذ ميان آستينت جا داده اي به من بده، دينارها را به او دادم، گفتم: اين دليل سوم. وارد منزل شد، باز بيرون آمد و گفت: وارد شو. بر حضرت وارد شدم تنها نشسته بود به من گفت: اي يوسف حقانيت ما برايت روشن نشده است؟ گفتم: اي مولاي من چند برهان و كرامت ديدم كه براي كسي كه طالب حق باشد كافي است. حضرت فرمود: هرگز تو اسلام را



[ صفحه 131]



نمي پذيري ولي فلان فرزندت اسلام را خواهد پذيرفت و او از شيعيان ما مي باشد. اي يوسف گروهي هستند كه خيال مي كنند ولايت ما براي شما (نصراني ها) نفعي ندارد، دروغ مي گويند به خدا سوگند ولايت و دوستي ما براي همانند تو نفع دارد، پي كاري كه براي آن آمده اي برو آنچه را دوست داري به آن مي رسي.

يوسف گويد: به دربار متوكل رفتم آنچه مي خواستم گفتم و برگشتم.

هبةالله راوي خبر مي گويد: بعد از مردن آن نصراني پسرش را ملاقات كردم كه مسلمان شده بود و شيعه ا ي خوبي بود به من خبر داد كه پدرش بر دين نصرانيت مرده است و او بعد از مردن پدرش مسلمان شده است و مي گفت: من مژده ي مولايم عليه السلام هستم. [1] .


پاورقي

[1] همان، 426 - 428.