بازگشت

چند معجزه در يك داستان


و از كتاب الثاقب في االمناقب از حسين بن محمد بن علي نقل نموده است كه مردي خدمت امام علي النقي عليه السلام مشرف شد در حالي كه گريه مي كرد و بدنش مي لرزيد، عرض كرد: يابن رسول الله! والي پسرم را به اتهام دوستي شما دستگير كرد و به يكي از درباريانش سپرد و به او دستور داد كه پسرم را به جايي مشخص ببرد و از بالاي كوه



[ صفحه 132]



پرت كند و پس از مردن او را پايين كوه دفن نمايد. حضرت فرمود: اكنون خواسته ي تو چيست؟ عرض كرد: آنچه يك پدر مهربان براي فرزندش مي خواهد. حضرت فرمود: برو فردا هنگام عصر پسرت نزد تو مي آيد و از جريان شگفتش بعد از جدا شدن از تو به تو خبر مي دهد. آن مرد خوشحال از خدمت حضرت رفت.

روز بعد يك ساعت به غروب مانده ناگهان پسرش پيدا شد در بهترين حال و وضعيت از ديدن پسرش شادمان گرديد و به او گفت: مرا از جريان خبر بده. گفت: آن مرد درباري مرا به پاي آن كوه برد شب را آنجا اتراق كرد كه صبح مرا از قله كوه بغلطاند و در چاهي كه پايين كوه حفر كرده بود بيندازد من گريه مي كردم. گروهي را گماشته بود كه من فرار نكنم، ده نفر كه مانند آنان را در خوشرويي و در تميزي لباس و خوشبويي نديده بودم نزد من آمدند. گماشتگان، آنان را نمي ديدند! به من گفتند: چرا جزع و فزع مي نمايي؟ به ايشان گفتم: مگر نمي بينيد قبري آماده و كوهي مرتفع و گماشتگان بي رحم كه مي خواهند مرا از كوه پرت و در آن چاه دفن نمايند؟! گفتند: آري مي بينيم اگر ما به جاي تو آن جنايتكار را از كوه پرت و در چاه دفن نموديم تو خودت را نجات مي دهي و خدمت قبر مطهر رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم را مي پذيري؟ گفتم: آري به خدا سوگند. پس به جانب آن مرد درباري رفتند، او را گرفتند و مي كشيدند وي ناله مي كرد ولي يارانش صداي او را نمي شنيدند و به او توجه نمي كردند. پس او را به قله كوه بردند و از آنجا غلطاندند هنوز به زمين نرسيده بود كه اعضاي وي ريز ريز شد يارانش آمدند و به گريه بر او مشغول شدند و از من غافل شدند. من برخاستم و آن ده نفر مرا پرواز دادند و هم اكنون به نزد تو آوردند و الآن منتظرند تا مرا نزد قبر مطهر رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم ببرند تا در كنار آن خدمت نمايم.

پس او را بردند و پدرش خدمت امام هادي عليه السلام مشرف شد و حضرت را در جريان ماجرا گذاشت، پس از اندك زماني خبر آمد كه گروهي آن مرد ظالم را گرفته و از كوه غلطاندند و اصحابش او را دفن نمودند و آن كودكي كه بنا بود او را از بالاي كوه بغلطانند و در آن قبر دفن نمايند فرار نمود!



[ صفحه 133]



امام هادي عليه السلام به آن مرد فرمود: دشمنان ما آنچه را ما مي دانيم نمي دانند اين را مي فرمود و مي خنديد. [1] .


پاورقي

[1] القطرة، ج 2، ص 462 - 464.