بازگشت

بشر بن سليمان از نسل ابوايوب انصاري


جريان مادر حضرت مهدي عليه السلام را نقل نموده است:

بشر بن سليمان برده فروش كه از فرزندان ابوايوب انصاري و يكي از مواليان امام هادي و امام عسكري عليهماالسلام و همسايه ي آن دو بزرگوار بوده، مي گويد: كافور خادم نزد من آمد و گفت: مولاي ما امام هادي عليه السلام تو را خواسته است. خدمت حضرت شرفياب شدم.

هنگامي كه پيش روي وي نشستم به من فرمود: اي بشر تو از فرزندان انصار هستي و ولايت و محبت ما اهل بيت هميشه در ميان شما بوده است، آينده ها از گذشته ها ميراث برده اند و شما مورد اطمينان و وثوق ما هستيد. من تو را (از ميان سايرين) برمي گزينم و به شرافتي مشرف مي گردانم كه در پرتو آن بر شيعيان برتري يابي در ولايت و دوستي ما. با تو رازي در ميان مي نهم و تو را براي خريدن كنيزي مي فرستم.

آن گاه نامه اي زيبا با خط رومي و زبان رومي نوشت و آن را به مهر خود ممهور نمود سپس پارچه ي زردي بيرون آورد كه در آن دويست و بيست دينار بود و فرمود: اين را بگير و به بغداد برو و در فلان روز (كه معين كرد) وقت چاشت، كنار پل فرات حاضر مي شوي. وقتي كه رسيدي از جانب راستت كشتي هايي مي يابي كه حامل اسراست و در آنها كنيزاني خواهي ديد و جمعي از مشتريان، نمايندگان فرماندهان بني عباس و اندكي از جوانان عرب را مشاهده خواهي كرد (كه براي خريد كنيزان آمده اند).

هنگامي كه چنين ديدي از دور به شخصي كه عمر بن يزيد برده فروش نام دارد نظر كن تا هنگامي كه كنيزي را كه داراي اين اوصاف است (حضرت اوصافي ذكر نمودند) به معرض فروش درآورد، آن كنيز دو جامه ي حرير بر روي هم پوشيده است از عرضه ي خود به مشتريان خودداري مي كند و نمي گذارد كسي به بدن وي دست بگذارد و از پشت پرده اي نازك، صداي او را كه به زبان رومي سخن مي گويد مي شنوي. او به زبان رومي مي گويد: واي كه آبرويم ريخته شد.

بعضي از خريداران به مالك آن كنيز مي گويند: او را با سيصد دينار به من بفروش، زيرا كه عفت او موجب رغبت من در او گرديد. آن كنيز با زبان عربي به آن خريدار



[ صفحه 166]



مي گويد: اگر در لباس سليمان بن داود درآيي و مانند سلطنت او را به دست آوري من به تو رغبت نكنم مال خود را هدر نده.

برده فروش به آن كنيز مي گويد: چاره اي نيست، ناگزير بايد تو را بفروشم. آن كنيز در جوابش گويد: چرا شتاب مي كني؟ بايد مشتري اي پيدا شود كه دل من به او ميل پيدا كند و به وفا و امانت داري وي اطمينان پيدا كنم.

در اين وقت به نزد عمر بن يزيد برده فروش برو و به او بگو كه با تو نامه اي پاكيزه است كه يكي از اشراف آن را به خط و لغت رومي نوشته است و در آن كرم، وفا، بزرگواري و سخاوت خود را شرح داده است. نامه را به آن كنيز بده تا در اخلاق نويسنده ي آن دقت كند، اگر به او ميل پيدا كرد و پسنديد، من وكيل او هستم كه كنيز را از تو بخرم.

بشر بن سليمان مي گويد: همه ي آنچه كه امام هادي عليه السلام فرموده بود رخ داد و من به دستورات حضرت عمل كردم. وقتي كه نامه را به دست آن كنيز دادم، كنيز در آن نگاه كرد و با شدت گريه نمود و به عمر بن يزيد فرمود: مرا به صاحب اين نامه بفروش. و سوگندهاي مؤكد ياد كرد كه اگر از فروختن وي به صاحب نامه امتناع ورزد، خودش را مي كشد.

من با عمر بن يزيد در قيمت آن كنيز وارد گفت و گو شدم تا به همان مقدار كه امام هادي عليه السلام به من داده بود راضي شد و آن را تحويل گرفت و جاريه را به من داد.

آن كنيز شاد و خندان گرديد و من او را با خود به اطاقي كه در بغداد تهيه كرده بودم آوردم. آن كنيز آرام نگرفت و نامه ي امام هادي عليه السلام را از گريبانش بيرون آورد، آن را بوسيد و بر ديده ها و چهره و بدنش ماليد. با تعجب به او گفتم: نامه اي را مي بوسي كه صاحب آن را نمي شناسي؟

گفت: اي درمانده ي كم معرفت به اولاد پيامبران، گوش خود را به من بسپار و حواست را جمع كن تا برايت شرح دهم. من مليكه دختر يشوعا، پسر قيصر، پادشاه روم هستم مادر من از فرزندان شمعون وصي حضرت مسيح است.

همانا جدم تصميم گرفت كه مرا به ازدواج پسر برادرش درآورد و در آن هنگام عمر من سيزده سال بود. او سيصد نفر از نسل حواريون از كشيشان و رهبانان و



[ صفحه 167]



هفتصد نفر از افراد نامدار و باجلال و چهار هزار نفر از فرماندهان و صاحب منصبان ارتش را در كاخ خود دعوت كرد. تختي را كه در ايام پادشاهيش به انواع جواهرات آراسته بود، بيرون آورد و آن را بالاي چهل پايه برپا ساخت هنگامي كه پسر برادرش بر بالاي آن تخت قرار گرفت و صليب ها را آويختند و كشيشان انجيل ها را روي دست گرفتند كه بخوانند، صليب ها از بالاي تخت روي زمين فرود آمد و پايه هاي تخت خراب گرديد و قرار نگرفت و پسر برادرش از بالاي تخت سرنگون شد و بيهوش روي زمين افتاد.

رنگ كشيشان پريد و بدن آنها به لرزه افتاد، بزرگ آنها به جدم گفت: اي پادشاه ما را از انجام اين مراسم معذور بدار، كه اين حوادث نحوست دارد و دلالت بر نابودي دين مسيحي و مذهب پادشاهي مي كند. جدم اين جريان را به فال بد گرفت و به كشيشان گفت: اين تخت و صليب ها را از نو برپا كنيد و برادر اين بخت برگشته ي تباه روزگار را بياوريد تا اين دختر را به ازدواج او درآورم و سعادت آن برادر رفع ميشومي اين برادر را از شما بنمايد.

وقتي كه مراسم از نو برگزار كردند همان جرياني كه در مراسم برادر اول پيش آمد در مراسم اين برادر نيز رخ داد. مردم متفرق شدند و جدم قيصر غمناك برخاست و به حرم سرا رفت و پرده ها آويخته شد.

من آن شب در خواب ديدم كه گويا حضرت مسيح و عده اي از حواريون و شمعون در قصر جدم گرد هم آمده اند و منبري از نور نصب كرده اند كه از رفعت و بلندي بر آسمان مي فرازد و محل نصب آن همان جايي بود كه تخت جدم نصب شده بود و محمد صلي الله عليه و آله و سلم با دامادش و وصيش و عده اي از فرزندانش به آنجا وارد شدند.

حضرت مسيح به خدمت آن حضرت رسيد و با وي معانقه كرد. گويا حضرت محمد صلي الله عليه و آله و سلم به مسيح فرمود: من نزد تو آمده ام تا از وصي تو شمعون، دخترش مليكه را براي اين پسرم خواستگاري كنم و با دست به امام عسكري عليه السلام پسر صاحب اين نامه اشاره كرد. حضرت مسيح به شمعون نگاهي كرد و به او گفت: شرافت به تو روي



[ صفحه 168]



آورده است رحم خويش را به رحم آل محمد عليهم السلام پيوند كن. شمعون گفت: اين كار را انجام دادم سپس بر آن منبر بالا رفت و محمد صلي الله عليه و آله و سلم خطبه خواند و مرا به ازدواج پسرش درآورد و حضرت مسيح و فرزندان پيامبر و حواريون گواهي دادند.

وقتي از خواب بيدار شدم، از ترس اينكه مرا بكشند خواب خود را براي پدر و جدم بازگو نكردم و آن را در دل نگه داشتم و آتش محبت امام عسكري عليه السلام روز به روز در كانون جانم مشتعل مي گرديد تا جايي كه خوردن و آشاميدن بر من ناگوار شد.

از نظر روحي و از نظر جسمي ضعيف شدم و به شدت مريض گرديدم. در شهرهاي روم پزشكي نبود مگر اينكه جدم آنها را براي مداواي من احضار كرد ولي سودي نداد. بعد از آنكه از خوب شدن من نوميد گرديد به من گفت: اي نور ديده! آيا در اين دنيا آرزويي داري تا برايت برآورده سازم؟

گفتم: مي بينم كه راه هاي فرج و گشايش بر من بسته شده است اگر عذاب و شكنجه و زنجير اسارت را از گردن مسلماناني كه در زندان تو هستند برداري و بر آنها منت نهي و آزادشان كني، اميدوارم كه مسيح و مادرش مرا شفا دهند. جدم چنين كاري را انجام داد. هنگامي كه آنها را در رفاه قرار داد، اظهار تندرستي كردم و اندكي طعام خوردم، او خوشحال گرديد و اسيران مسلمان را مورد اكرام قرار داد.

بعد از چهارده شب در خواب ديدم كه گويا سيده ي زنان فاطمه عليهاالسلام به ديدن من آمد و مريم دختر عمران و هزار تن از حوريان بهشت همراه او بودند. مريم به من گفت: اين سيده ي زنان مادر شوهر تو امام عسكري عليه السلام است.

من به او آويختم و گريه كردم و از امتناع امام عسكري عليه السلام از ديدار خود به او شكايت كردم. حضرت فاطمه عليهاالسلام به من فرمود: همانا فرزندم به ديدن تو نمي آيد به اين خاطر كه تو مشرك و بر دين نصارايي و اينك خواهرم مريم از دين تو بيزاري مي جويد، اگر ميل داري كه خدا و مريم از تو خشنود گردند و امام عسكري عليه السلام به ديدن تو آيد پس بگو: «اشهد أن لا اله الا الله و أن أبي محمدا رسول الله». هنگامي كه اين شهادتين را بر زبان جاري كردم، حضرت فاطمه عليهاالسلام مرا به سينه چسبانيد و من



[ صفحه 169]



شادمان شدم و او فرمود: اكنون انتظار ديدار امام عسكري عليه السلام را داشته باش كه من او را به ديدار تو مي فرستم.

از خواب بيدار شدم و به خود وعده مي دادم و به انتظار آن حضرت بودم. چون شب فرارسيد، حضرت امام عسكري عليه السلام را در خواب ديدم و گويا به او مي گفتم: اي حبيب من! بر من جفا كردي بعد از آنكه دلم را اسير محبت خويش نمودي.

حضرت فرمود: دير آمدن من به نزد تو به خاطر اين بود كه تو مشرك بودي اكنون كه مسلمان شدي هر شب به ديدن تو خواهم آمد تا خداوند در ظاهر ما را به هم رساند. از آن شب تاكنون هيچ شبي نگذشته مگر اينكه به ديدنم آمده است.

بشر مي گويد: به او گفتم: چگونه در ميان اسيران افتادي؟ فرمود: شبي از شب ها امام عسكري عليه السلام به من خبر داد كه در فلان روز جدت لشكري را به جنگ مسلمانان خواهد فرستاد و خود از عقب آنان خواهد رفت، تو خود را به صورتي درآر كه تو را نشناسند و با جمعي از كنيزان و خدمت كاران از فلان راه برو و خود را به لشكر برسان.

من چنان كردم كه حضرت فرموده بود. طلايه داران و پيشروان لشكر مسلمانان به ما برخورد كردند و ما را اسير كردند و آخر كار من آن بود كه ديدي و تاكنون كسي جز تو خبر ندارد كه من دختر پادشاه روم هستم و تو نيز از خبر دادن خود من مطلع شدي و اين پيرمردي كه من در سهم غنايم او قرار گرفتم از اسم من سؤال كرد، اما من اسم اصليم را به او نگفتم بلكه گفتم اسمم نرجس است و پيرمرد گفت: اين اسم كنيزان است.

بشر مي گويد: به او گفتم: عجيب است كه تو رومي هستي و زبانت عربي است! گفت: آري! جدم مرا زياد دوست مي داشت و مرا به آموختن ادب وامي داشت به خاطر همين زني را كه عربي مي دانست استخدام كرد كه هر صبح و شام نزد من مي آمد و به من عربي مي آموخت تا آنكه زبان عربي را كاملا فراگرفتم.

بشر مي گويد: وقتي كه او را به سامرا بردم او را خدمت امام هادي عليه السلام بردم حضرت به او فرمود: چگونه خداوند عزت اسلام و ذلت نصرانيت و شرافت محمد صلي الله عليه و آله و سلم و اهل بيت او عليهم السلام را بر تو ظاهر گردانيد؟!



[ صفحه 170]



عرض كرد: چگونه جرياني را كه تو از من بهتر مي داني توصيف كنم.

حضرت فرمود: مي خواهم تو را به وسيله ي يكي از دو چيز اكرام كنم كدام يك را بيشتر دوست مي داري: ده هزار دينار به تو بدهم يا تو را به شرافت ابدي مژده دهم؟

عرض كرد: بشارت به فرزند (بشارت ابدي). حضرت فرمود: مژده باد تو را به فرزندي كه شرق و غرب دنيا را مالك خواهد شد و زمين را پر از عدل و داد خواهد نمود همان گونه كه پر از ظلم و جور شده باشد.

عرض كرد: اين فرزند از كيست؟ فرمود: از همان كسي كه در فلان شب رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم تو را براي وي خواستگاري نمود، در فلان ماه از فلان سال رومي.

حضرت فرمود: مسيح و وصيش تو را به كه تزويج كردند؟ گفت: پسرت امام عسكري عليه السلام. حضرت فرمود: او را مي شناسي؟ عرض كرد: بعد از آن شبي كه به دست سيده ي زنان عليهاالسلام اسلام اختيار كردم، حتي يك شب هم نشده كه به ديدن من نيايد.

سپس امام هادي عليه السلام فرمود: اي كافور به خواهرم حكيمه بگو كه بيايد. وقتي كه حكيمه آمد، حضرت فرمود: اين همان كنيز است كه مي گفتم. حكيمه دست به گردن نرجس انداخت و شادمان گرديد.

امام هادي عليه السلام به خواهرش فرمود: اي دختر رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم او را به خانه ي خودت ببر و واجبات را به او ياد بده كه او همسر ابي محمد و مادر قائم عليه السلام است. [1] .


پاورقي

[1] بحارالانوار، ج 51، ص 6 - 10؛ مجالس شب هاي شنبه، ج 3، ص 19 - 28.