شكست توطئه قتل امام
وجود امام عليه السلام بر متوكل گران بود و بدين جهت سخت ناراحت بود و از اين كه مردم از فضايل و علوم فراوان، زهد و تقواي امام سخن مي گفتند و از رفت و آمد شيعيان به خدمت آن حضرت، و از اين كه او از متوكل به خلافت شايسته تر است بر متوكل سنگيني مي كرد، تا اين كه به قتل ناگهاني و نابود كردن آن حضرت تصميم گرفت جز اين كه نقشه اش ناكام ماند و به هدف شوم خود نرسيد.
فضل بن احمد كاتب از قول پدرش نقل كرده و مي گويد:
روزي به همراه معتز بالله - پسر متوكل - بوديم، پدرم نويسنده ي او بود، دسته جمعي نزد متوكل رفتيم، او بر تخت خود نشسته بود، در حالي كه خشمناك بود و با گوشه ي چشم به وزيرش فتح بن خاقان، نگاه مي كرد، و با صداي بلند فرياد زد:
«آن كه درباره ي او حرف مي زني، چنين و چنان است؟»
و فتح بن خاقان، خشم او را فرو مي نشاند و مي گفت:
«يا اميرالمؤمنين! اينهايي كه شما مي گوييد، بر او افترا بسته اند و او از اين حرفها بري است. فايده اي نداشت و باز فرياد مي كشيد كه:
«به خدا قسم كه اين... را خواهم كشت، او به دروغ ادعا مي كند و رخنه در دولت ما مي افكند.»
سپس دستور داد چهار تن از غلامان خزر را كه هيچ چيز نمي فهميدند، حاضر كردند، و به دست هر كدام اسلحه اي داد، و فرمان داد، همين كه امام عليه السلام وارد مجلس او شد او را به قتل برسانند، و همواره امام را تهديد مي كرد و با سخنان خشم آلود درباره ي او سخن مي گفت:
«به خدا سوگند! كه پس از كشتن، پيكر او را مي سوزانم...»
[ صفحه 367]
امام عليه السلام آمد، در حالي كه مأموران كاخ اطراف او را گرفته بودند و براي تجليل از او صدا به تهليل و تكبير بلند كرده بودند و پيوسته مي گفتند:
«اين ابن الرضاست...»
چون چشم متوكل به امام عليه السلام افتاد، هيبت آن حضرت او را تحت تأثير قرار داد و خداوند ترس و وحشتي در دل او انداخت به طوري كه خود را از تخت به زمين افكند و با گرمي به استقبال آن بزرگوار شتافت و ميان دو ديده اش را بوسيد در حالي كه با تواضع تمام مي گفت:
«اي سرور من، اي فرزند رسول خدا، اي بهترين خلق خدا، پسر عمو! اي مولاي من، اي ابوالحسن...»
امام عليه السلام او را نصيحت و موعظه مي فرمود و از عذاب خدا بيم مي داد.
متوكل عرض كرد:
مولاي من شما در چنين وقتي چرا زحمت كشيده ايد؟...»
امام عليه السلام فرمود:
«قاصد شما آمد و گفت: متوكل شما را طلبيده است...»
«مولاي من آن نابكار زاده دروغ گفته است! شما از همان جا كه آمده ايد برگرديد!...»
متوكل به وزير و پسرانش نگاهي كرد و گفت:
«اي فتح! اي عبدالله! اي معتز! سرورتان را بدرقه كنيد!...»
امام عليه السلام در حالي از نزد متوكل بيرون شد كه در هاله اي از احترام و تجليل قرار داشت، غلامان خزر وقتي كه شكوه و عظمت آن حضرت را مشاهده كردند از كشتن امام عليه السلام خودداري كردند، ديدند مأموران اطراف او را گرفته اند و متوكل به او احترام مي كند [1] به اين ترتيب تصميم متوكل با نااميدي و يأس مواجه شد.
[ صفحه 368]
پاورقي
[1] خرايج راوندي.