بازگشت

تيره روزي عمومي


اكثريت قاطع از توده هاي مسلمان در طول روزگار خلافت عباسي دچار بيچارگي، فقر و محروميت بودند، شكوه هاي دانشمندان، اديبان و انديشمندان از وضع بد زندگي اقتصاديشان بالا گرفت، اكنون گوش به سخنان



[ صفحه 457]



«عطوي» شاعر بزرگ مي سپاريم كه با اشعار اندوهناك خود افسردگي خويش را مجسم مي سازد:

هجم البرد مسرعا، ويدي صفر و جسمي عار بغير دثار

فتسترت منه طيلة التشارين الي أن تهتكت استاري

و نسجت الأطمار بالخيط و الابرة حتي عريت من اطماري

و سعي القمل من دروز قميصي من صغار ما بينهم و كبار

يتساعون في ثيابي الي رأسي قطارا تجول بعد قطار

ثم وافي كانون و اسود وجهي و أتاني ما كان منه حذاري

«سرما با شتاب هجوم آورد، در حالي كه دستم خالي و بدنم برهنه و بدون روپوش بود

در مدت (دو ماه تشرين [1] ، توانستم بدنم را از سرما بپوشانم تا اين كه لباسهايم پاره شد

لباسهاي كهنه را با نخ و سوزن دوختم، تا اين كه ديگر لباس پاره پاره نداشتم

اما طوري بود كه شپشهاي ريز و درشت از ميان درزهاي پيراهنم مي دويدند!

در ميان جامه ام، به سر و كولم صف در صف تاخت و تاز مي كردند!

سپس ماه كانون [2] و وقت روسياهيهاي من گذشت و آمد به سرم از آنچه مي ترسيدم!»

عطوي سخن را درباره ي توصيف تيره روزي خود و آنچه از تنگدستي و محروميت بر سرش آمده بود، ادامه مي دهد و مي گويد:



لو تأملت صورتي و رجوعي

حين امسي الي ربوع قفار



[ صفحه 458]



أنا وحدي فيه و هل فيه فضل

لجلوس الأنيس و الزوار



و الخلا لا يراد فيه فمالي

ابدا حاجة الي الحفار



بل يراد الخلا لمنحدر النحو

و ما ذقت لقمة في الدار



و اذا لم تدر علي المطعم الأفواه

سدت متاعت الأحجار [3] .



«اگر درست به چهره ام و رفتنم شامگاهان ميان خرابه هاي متروكه، بنگري،

(مي بيني كه) من در آن جا تنهايم، آيا آن جا ارزش بر نشستن همدم و ديدار كنندگان دارد؟

كسي در آن جا نياز به مستراح ندارد، و مرا هرگز نيازي به چاه كن نيست!

بلكه مستراح براي كسي است كه (چيزي خورده و بعد) بدان جا مي رود، اما در اين خانه كه من لقمه اي غذا نخورده ام،

و هر گاه غذايي دور دهان نگشته باشد، ديگر چيزي از معده دفع نمي شود.»

به راستي كه تنگدستي و بيچارگي اين شاعر تيره روز به حد كشنده اي رسيده بود و از مال دنيا چيزي كه بدنش را بپوشاند و خود را از سرماي شديد حفظ كند، در اختيار نداشته است و بدنش برهنه بود و چيزي جز لباسهاي كهنه نداشت كه شپش در آنها حركت مي كرد، گويي كه صف بسته در بدن او مي گشتند، همان طوري كه در اين آخرين اشعار خود، شدت بيچارگي خويش را مجسم كرده؛ او به جاهاي بي آب و علفي پناه مي برد كه هيچ كسي در آن جا نيست تا هم صحبت او شود و به خاطر گرسنگي زياد و تهي بودن شكم از غذا، نيازي به مرافق ندارد كه اين خود بدترين نوع فقر و بدبختي است.

دردناكترين فقري را كه افراد و از جمله شعرايي ديده اند كه تيره روزي خود را به شعر درآورده اند، «ابوالعيناء» از آن جمله است كه ما به سخن شكوائيه ي وي گوش فرا مي دهيم:



[ صفحه 459]



الحمدلله ليس لي فرس

ولا علي باب منزلي حرس



و لا غلام اذا هتفت به

بادر نحوي كأنه قبس



ابني غلامي و زوجتي امتي

ملكتها الملاك و العرس



غنيت باليأس و اعتصمت به

عن كل فرد بوجهه عبس



فما يراني ببابه أبدا

طلق المحيا سمج و لا شرس [4] .



«خدا را شكر كه نه اسبي دارم، و نه در خانه ام پاسداري دارم

و نه غلامي دارم كه هرگاه او را فرياد بزنم، همچون جرقه ي آتشي به طرف من بيايد

پسرم غلام و همسرم كنيز من است كه هم مملوك من است و هم همسر من

با همين بيچارگي از هر فردي كه چهره اش را در هم كشيده بي نيازم و بدان چسبيده ام!

پس هرگز مرا در خانه ي چنان شخص بي حيا و ناهنجار و بدخويي نخواهي ديد.»

به راستي ابوالعيناء، از اسباب و متاع دنيا چيزي در اختيار نداشت نه اسبي، نه خدمتگزاري و نه كنيزي بلكه پسرش را به جاي غلام و همسرش را به جاي كنيز گرفته و با همه بيچارگي و تهي دستي، شرافت نفس، او را از ثروت و مال بي نياز كرده بود.

از جمله ادباي عصر عباسيان كه با همه ي فقر و بيچارگي زير بار سلطه ي عباسيان نرفت، حمداوي بود، اينك به سخن او گوش مي دهيم تا از فقر و تنگدستي خويش براي ما سخن بگويد:



تسامي الرجال علي خيلهم

ورجلي من بينهم حافية



فان كنت حاملنا ربنا

والا فارجل بني الزانية [5] .



«مردم به اسبهايشان مي نازند و پاهاي من در آن ميان برهنه است



[ صفحه 460]



پس اگر پروردگار دست ما را بگيرد، اگر نه همگام زنا زادگان خواهم شد!»

از جمله كساني كه بر اساس بيچارگي و بدبختي دچار رنجهاي روزافزوني بود، از ميان ادباي آن زمان، يكي سعيد بن وهب بود كه چنين مي گويد:



من كان في الدنيا له شارة

فنحن من نظارة الدنيا



نرفعها عن كثب حسرة

كأننا لفظ بلا معني



يعلو بها الناس و أيامنا

تذهب في الارذل و الأدني [6] .



«هر كسي در دنيا درجه و مدالي دارد، اما ما تماشاگران دنيا نيستيم

ما از دنيا كوله باري از حسرت به دوش مي كشيم گويي كه ما لفظي بدون معنا هستيم

مردم به وسيله ي دنيا بزرگ مي شوند و روزگار ما در بدترين و پست ترين وضع مي گذرد.»

زندگاني اين اديب به صورت لفظي بي معني در آمده و دوران زندگيش در بدترين و پست ترين وضع سپري مي شد، و هيچ گونه خوشي و يا لذتي در زندگي او نمانده بود.

ادباي آن روزگار، بر اين عقيده بودند كه از لوازم داشتن علم و ادب، فقر و تنگدستي است.

عطوري در اين زمينه مي گويد:



يا أيها الجامع علما جما

امض الي الحرفة قدما قدما



حرمت وفرا، و رزقت فهما

فو الذي اجزل منه القسما



لأجهدن ان يكون خصما [7] .



«اي كسي داراي علم فراواني، به سمت اين شغل، گام به گام پيش برو

از بسياري چيزها و مال دنيا محرومي، در عوض فهم و دانش روزي تو



[ صفحه 461]



گشته است،

سوگند به آن كه اين سهم را نصيب فرموده است، مي كوشم تا (محروميت) مغلوبم گردد.»

معناي اين اشعار چنين است كه كسب دانش در آن زمان، از مشاغل بي سود و راكد بوده و طالب علم ناگزير از ثروت و مال محروم بود. دانشمندان انواع تلخيهاي فقر و محروميت را مشاهده كردند.

جاحظ اشعاري دارد كه در اين اشعار، وضع فقر و تنگدستي خود را كه بدان مبتلا بود به تصوير كشيده، مي گويد:



أقام بدار الخفض راض بحظه

و ذو الحرص يسري حيث لا احد يدري



يظن الرضا بالقسم شيئا مهونا

و دون الرضا كأس امر من الصبر



جزعت فلم اعتب فلو كنت ذاحجا

لقنعت نفسي بالقليل من الوفر



اظن غبي القوم رغد عيشة

واجدل في حال اليسارة و العسر



تمر به الآحداث ترعد مرة

و تبرق أخري بالخطوب و ما يدري



سواء علي الأيام صاحب حنكة

و آخر كاب لا يريش و لا يدري



فلو شاء ربي لم اكن ذاحفيظة

طلوبا غايات المكارم و الفخر



خضعت لبعض القوم ارجو نواله

و قد كنت لا أعطي المنية بالقسر



فلما رأيت المرء يبذل بشره

و يجعل حسن البشر واقية التبر



ربعت علي ظلعي و راجعت منزلي

فصرت حليفا للدراسة و الفكر



«در اين سراي پست اقامت دارم و به نصيبي كه دارم راضيم، در صورتي كه حريص مي رود تا آن جا كه كسي نمي داند.

او رضاي به نصيب و قسمت را چيزي بي ارزشي مي پندارد در صورتي كه غير رضا، كاسه اي تلختر از صبر است

من بي تابي كردم و سرزنش ننمودم، پس اگر من عاقل بودم خودم را به اندك از مال دنيا قانع مي كردم

مردم نادان را خوشگذران پنداشته و خود را درگير دارايي و ناداري مي ديدم



[ صفحه 462]



در حالي كه پيشامدها گاهي به صورت رعد و گاهي به گونه ي برق با ناگواريها مي گذرد و توجه ندارد

براي روزگار، آدم با تجربه و كارآزموده با شخص افسرده و غمگين هيچ تفاوتي ندارد نه سودي دارد و نه مي داند [8] .

پس اگر پروردگارم مي خواست، ستيزه جو نبودم در حالي كه خواستار فضايل و افتخار نهايي هستم براي بعضي از مردم، به اميد بخشش آنها كرنش كردم در حالي كه با زور و جبر خواسته ي انسان را نمي دهند

و چون ديدم كه شخص خوشرويي مي كند و اين خوشرويي را وسيله ي اندوختن طلا مي سازد به زندگي موجود بسنده كردم و به خانه ام بازگشتم و همدم درس و مطالعه شدم.»

جاحظ، كه يكي از مفاخر عصر خود بود، رنج و اندوهي را كه گرفتار بوده است در اين اشعار مجسم كرده و در سراي بي ارزش و خوار دنيا با قناعت زندگي كرده در حالي كه براي نادانان و سفلگان همه نوع وسايل رفاه و انواع نعمتها فراوان بوده است. و سرزنش او بر روزگار آنگاه افزون شد كه او را به اميد بخشش و نيكيشان وادار به كرنش كرد، ليكن او وقتي كه فهميد، بدين وسيله كرامت خود را از دست مي دهد، منصرف شد و به علم و دانش رو آورد...

اگر چون جاحظ كسي كه از بزرگان علماي عصر خود بوده دچار چنين وضعي از تيره روزي و فقر باشد، پس حال ديگر اديبان و اهل دانش چگونه بوده است تا چه رسد به توده ي مردم مستمندي كه هيچ چاره اي نداشتند!

از جمله ادباي آن روزگار، يعقوب بن يزيد تمار بود كه منزل مسكونيش دولتي بود و دو ماهه، هفتاد درهم اجاره بها مي پرداخت و توانايي پرداخت آن مبلغ را نداشت، از اينرو وضع ناهنجار خود را در اشعار زير بيان كرده است:



يا رب لا فرج مما اكابده

بسر من رأي علي عسري و اقتاري



[ صفحه 463]



لا راحة قبل وقت الموت تدركني

فيستريح فؤاد غير صبار



قد شيبت مفرقي سبعون تلزمني

في منزل وضح من نقد قسطار



جباتها قبل فتح النجم وافية

و لو تعينت دينارا بدينار



يطول همي و احزاني اذا فتحوا

نجما، و ابكي بدمع مسبل جار



اموت في كل يوم موتة فاذا

لاح الهلال فمنشور بمنشار



تغدو علي وجوه من مغاربة

كأنما طليت بالزفت و القار



اذا تغيبت عنهم ساعة كسروا

بابي بارزبة او فأس نجار



و ان ظهرت فقلع الباب أيسره

و الحبس ان لم تخشني رقة الجار



فان اعان بقرض كف ايديهم

اولا، فاني غدا من كسوتي عار



سل المنادي الذي نادي علي سلبي

كم جهد ما بلغت في السوق أطماري



ان قيل عند وفاتي أوص قلت لهم

شهدت أن الهي الخالق الباري



و ان احمد عبدالله ارسله

و ان سبعين حقا اجرة الدار [9] .



«پروردگارا! راه چاره اي، از رنجي كه بر اثر سختي معيشت و بي چيزي در شهر سامرا گرفتارم، وجود ندارد.

هيچ آسايشي پيش از فرا رسيدن مرگ نيست تا دل ناشكيباي من راحت شود.

به سن هفتاد سالگي موهاي سر و صورتم سفيد شد در خانه اي كه از پول صرافي روشن است

تحصيلداران دولت پيش از پايان مهلت فرا مي رسند، تا دينار آخر كه معين شده مي گيرند

غم و اندوه من آنگاه زياد مي شود، آنها خود وقتي را تعيين مي كنند كه اشك من چون باران جاري مي شود!

هر روز مي ميرم چه مردني؟ اما وقتي كه سرماه مي رسد، (بدنم را) با اره پاره پاره مي كنند

بامدادان كه ناشناس، آن چهره ها را ببيني گويي كه قيراندود كرده اند!



[ صفحه 464]



هرگاه ساعتي از نظر آنها غايب شوم، در خانه ام را با كوبه هاي آهني و يا تبر نجاري مي شكنند

و اگر حاضر باشم، آسانترين كار آنها - اگر از رقت قلب همسايه ها نترسند - كندن در و زنداني كردن است.

و اگر سخاوت كنند، ابتدا به صورت وامي به گردنم بماند فردا من لباس در تن ندارم،

از مناديي كه نداي برهنه كردن مرا مي دهد، بپرس! لباسهاي كهنه ي ما را در بازار به چند مي تواني بفروشي!

اگر موقع مردنم بگويند: وصيت كن! خواهم گفت: گواهي مي دهم كه خدايم آفريدگار مخلوقات است

و محمد بنده ي خدا و فرستاده ي اوست و اجاره بهاي اين منزل هفتاد درهم صحيح است!»

اين اشعار از نهايت درماندگي و تيره روزي شاعر حكايت دارد كه او بدترين و سخت ترين چيزهايي را كه بايد ببيند در مورد اجرت منزلي كه متعلق به دولت بوده است، ديده و قادر بر پرداخت مال الاجاره در وقت مقرر نبوده است و به قدري گرفتار درد و مشقت بوده كه هر روز به خاطر ناتواني بر پرداخت مال الاجاره به بدترين وضع مي مرد، و چون وقت معين فرا مي رسيد و نمي توانست مال الاجاره را بپردازد تحصيلداران سياه كه گويي صورتشان را با قيراندود كرده بودند مي شتافتند و در خانه اش را مي شكستند و او را بازداشت مي كردند و هر چه داشت مي گرفتند و به بازار برده و مي فروختند تا دينش را ادا كنند. و از شدت ناراحتيش مي گويد كه اگر مرگ او فرا رسد و بخواهد وصيت كند، او به شهادتين اقرار مي كند و همچنين گواهي مي دهد كه او هفتاد درهم، مال الاجاره ي منزلش را به دولت بدهكار است!

(خوانندگان عزيز) ملاحظه مي فرماييد اين همه سختي و تيره روزي را كه دانشمندان و اديبان در عصر عباسي مشاهده كرده اند در حالي كه تمام طلاهاي روي زمين در دست سلاطين عباسي بود و آنها را در راه شهوترانيهاي



[ صفحه 465]



خود صرف مي كردند و سخاوتمندانه به مردمان هرزه و بي بند بار مي بخشيدند.

شايان ذكر است كه بسياري از شعراي آن عصر از محروماني بودند كه به پارسايي و تصوف رو آوردند و اين در نتيجه ي سختي ها و محرومحيتهايي بود كه مشاهده مي كردند.

عطوي در همين زمينه مي گويد:



يأمل المرء أبعد الامال

و هو رهن بأقرب الاجال



لو رأي المرء رأي عينيه يوما

كيف صول الآجال بالآمال



لتناهي واقصر الخطو في الل

هو و لم يغتر بدرا الزوال



نحن لهن و نحن يحصي علينا

حركات الادبار و الاقبال



فاذا ساعة المنية حمت

لم يكن غاير عاثر بمقال



أي شي ء تركت يا عازما بالل

ه للممترين و الجهال؟



تركب الأمر ليس فيه سوي أن

ك تهواه فعل أهل الضلال



أنت ضيف و كل ضيف و ان طا

لت لياليه مؤذن بارتحال



أيها الجامع الذي ليس يدري

كيف حوز الأهلين للأموال



يتسوي في الممات و البعث و المو

قف أهل الاكثار و الاقلال



ثم لا يقسمون للنار و الج

نة الا بسالف الأعمال [10] .



«شخص، دورترين آرزوها را دارد در حالي كه در گرو نزديكترين مرگهاست

اگر آن شخص روزي به چشم خود ببيند كه چگونه مرگها پنجه در آرزوها مي افكنند!

هر آينه خودداري مي كند و قدم از راه هرزگي كوتاه مي كند و فريب دنياي ناپايدار را نمي خورد

ما سرگرم بيهوده كاري هستيم در حالي كه حركات پس و پيش ما نوشته مي شود



[ صفحه 466]



و آنگاه كه زمان مرگ برسد، جز سقوط و لغزش سخني نداريم!

اي كه راهي پيشگاه خدا هستي چه چيز براي آزمندان و نادانان بر جا نهاده اي!

مرگ حتمي است، جز اين كه تو در اين ميان، دوستدار عمل گمراهاني!

تو مهماني و هر مهمان نيز هر چند شبهاي زيادي بماند بايد كوچ كند

اي آن كه مال دنيا را جمع مي كند و نمي داند وابستگان چگونه در آن اموال تصرف مي كنند

در وقت مردن و برانگيخته شدن و در روز محشر ثروتمندان و فقرا همسانند

وانگهي بهشت و دوزخ را جز بر اساس اعمال گذشته، تقسيم نمي كنند.»

در اين جا سخن ما درباره ي زندگي ناهنجار اقتصادي دوران امام ابوالحسن الهادي عليه السلام پايان گرفت.


پاورقي

[1] تشرين اول، ماه دهم سال رومي كه 31 روزه است، امروز به آن اكتبر مي گويند، و تشرين دوم، ماه يازدهم كه 30 روز دارد و به آن نوامبر گويند - م.

[2] كانون، اسم دو ماه (كانون اول و دوم) بين تشرين دوم و شباط، به معني سنگين است، چون مصادف با زمستان و هوا سرد و حركت مشكل است - م.

[3] شعر عطوي: ص 81.

[4] معجم الادباء: 7 / 71.

[5] ديوان حمداوي: ص 88.

[6] الأغاني: 20 / 337.

[7] شعر عطوي: ص 87.

[8] احتمال دارد كه عبارت «لا يريش و لا يبري» باشد كه مثل معروفي است و در مورد چيزي گفته مي شود كه نه زياني دارد و نه سودي - م.

[9] سامراء در ادبيات قرن سوم هجري: ص 172.

[10] تاريخ بغداد: 3 / 138.