بازگشت

رويش سبز


امام هادي دوران كودكي خود را در مزرعه و در كنار مادرش سمانه و ميان كارگران سوداني در زمين هاي حاصلخيز صريا آغاز كرد. در سال 202 هجري، در حالي كه امام هادي هشت ساله بود، پدر مهربانش از سوي معتصم، خليفه وقت عباسي، به بغداد فراخوانده شد و اين كودك و مادرش و كارگران و كارگزاران روستا، در همان آبادي باقي ماندند.

هنگامي كه امام محمد تقي(ع) خواست از مدينه عازم عراق شود، ابوالحسن سوم را بر دامن خويش نشانيد و خطاب به وي فرمود: دوست داري كدام سوغات هاي عراق را برايت به رسم هديه تهيه كنم؟

امام هادي پاسخ داد: شمشيري كه همچون شعله آتش (سوزنده و برنده) باشد. [1] امام جواد رو به فرزند ديگرش كرد و گفت: تو چه سوغاتي دوست داري؟ پاسخ داد: فرش براي خانه. امام نهم با شگفتي فرمود: ابوالحسن (امام هادي) «همچون من است» و به راستي كه از خواسته پسرش كه حكايت از شجاعت و دلاوري او مي كرد، شادمان گرديد. [2] .

اگر چه امام جواد بارها به بغداد فراخوانده شده بود، اما اين بار خليفه ستم پيشه سخت غضبناك بود و احتمال خطر مي رفت. هنگامي كه امام آماده سفر شد، برخي دوستان به آرامي گفتند: اي فرزند پيامبر! اگر واقعه اي روي داد، بعد از شما امام كيست؟ امام جواد كه در آن موقع 25 سال داشت و سنين جواني را مي گذرانيد، با شنيدن اين كلام گريست و افزود: بلي، اين سفر با ديگر مسافرت ها تفاوت آشكاري دارد. از همه جا بوي سختي، فراق و جدايي مي آيد. اگر مرا نيافتيد، امر امامت بعد از من با فرزندم علي است. آنگاه مأموران خليفه كه در ظاهر امام را براي مهماني نزد خليفه مي بردند و در واقع حضرت را از زاد بومش تبعيد مي كردند، روانه بغداد شدند. [3] .

چند ماهي نگذشته بود كه در اواخر ماه ذيقعده سال 220 هجري، امام جواد به شهادت رسيد و غبار يتيمي بر سيماي اين كودك هشت ساله نشست. آنگاه يكي از سخت ترين و خشن ترين مأموران خليفه، باغ ها و مزارع امام نهم را زير نظر گرفت و مراقب بود تا هيچ يك از شيعيان در صريا با امام علي النقي ديدار نكند. عمر بن فرج كه از خدمتگزاران وفادار خليفه بغداد بود و بغض آل علي را در دل داشت، مأمور شد براي امام هادي(ع) آموزگاري برگزيند كه به اهل بيت علاقه اي نداشته باشد و خصومت كودك معصوم را به اهل بيت برانگيزد. عمر بن فرج مي پنداشت كه مي تواند امام هادي را با آداب عباسيان پرورش دهد و بين او و فرهنگ عترت جدايي افكند!

وقتي عمر بن فرج به مدينه رسيد و با والي اين شهر ملاقات كرد و هدف از آمدنش را به مدينه مطرح ساخت، حاكم شهر وي را به معلمي به نام جنيدي راهنمايي كرد؛ همان كسي كه نسبت به علويان كينه اي ديرينه داشت. جنيدي درخواست عمر را پذيرفت و موظف شد، ضمن فعاليت هاي آموزشي، رفت و آمد هاي افراد را به روستاي صريا كنترل كند و مانع ارتباط شيعيان با امام شود.

جنيدي پس از اندكي دريافت كه اين كودك در حقيقت دانشمندي آگاه است. حاكم مدينه پس از مدتي از اين معلم پرسيد: حال كودكي كه در تربيت او مي كوشي، چگونه است؟ جنيدي با عصبانيت گفت: به او مي گوييد كودك؛ در حالي كه وقتي سخني در ادبيات بر زبان جاري مي كنم و تصوّر مي كنم تنها من به آن رسيده ام، مي بينم كه امام هادي(ع) سخنان تازه مي گويد و در حقيقت من شاگرد او مي شوم؛ در حالي كه مردم فكر مي كنند من مربي او هستم. چند روز بعد، وقتي بار ديگر از جنيدي درباره آموزش و تربيت امام سؤال شد، اين بار نيز او برآشفت و گفت: اين حرف ها را بر زبان نياوريد! او بهترين شخص بر روي زمين و مخلوق شايسته اي است كه خدا آفريده است. گاهي از او مي خواهم سوره اي طولاني را بخواند كه هنوز تلاوت آن را به او نياموخته ام. اما او چنان آيات قرآن را مي خواند كه صحيح تر از قرائت او نشنيده ام، صداي او فرح انگيزتر از مزامير داود است، از آغاز تا آخر قرآن را از بر دارد و تأويل و تنزيل را هم به خوبي مي داند. من نمي دانم كودكي كه در مزرعه اي پرورش يافته، اين همه دانش را از كجا و چگونه فراگرفته است؟

پس از چندي، جنيدي خصومت با اهل بيت پيامبر را از قلب خود زدود و به ولايت و دوستي اين خاندان گرايش يافت و به امامت معتقد شد. [4] .

اما خليفه و بسياري از افرادي كه خود را عالم مي دانستند، به جاي آن كه در برابر اين قله حكمت و معرفت و چشمه دانش و انديشه تسليم باشند، آتش رشك و حسدشان بر افروخته تر مي شد.


پاورقي

[1] تحليلي از تاريخ دوران دهمين خورشيد امامت امام هادي، مركز تحقيقات سپاه، ص15.

[2] تحليلي از زندگي امام هادي، باقر شريف قرشي، ص30 ـ 31.

[3] كافي، كليني، چاپ تهران (صدوق)، ج1، ص323.

[4] تحليلي از زندگي امام هادي، 31 ـ 32، به نقل از مآثر الكبراء في تاريخ سامرا، ج3، ص95 ـ 96.