بازگشت

در عرصه هاي اجتماعي


از مجموع 33 سال و اندي دوران امامت حضرت علي النقي، حدود سيزده سال در مدينه سپري شد. آن پيشواي پاكان در اين مدت، با استفاده از آشفتگي هاي دستگاه خلافت، به گسترش و تبيين آموزه هاي عبادي و فكري اسلام مي پرداخت. دانش پژوهان از هر سو به محضرش روي مي آوردند و از پرتوهاي حكمت و علم آن فروغ فروزان بهره مي گرفتند. دوستان اهل بيت از نقاط گوناگوني چون ايران، عراق و مصر به طور حضوري يا از طريق نامه، مسائل و مشكلات خود را مطرح مي ساختند و رهنمود مي گرفتند. وكلا و نمايندگان امام در ميان مردم پراكنده بودند و با ارتباطي دو سويه به مسائل شرعي، اقتصادي و اجتماعي آنان مي پرداختند. موقعيت و محبوبيت امام در مدينه چنان با اقتدار و صلابت توأم بود كه فرماندار شهر قدرت موضع گيري عليه آن حضرت و تحميل امري را بر ايشان نداشت و در حقيقت تشكيلات حضرت هادي(ع)، دولتي در درون دستگاه خلافت عباسي بود كه مستقل و تحت رهبري او اداره مي شد. البته تصميم گيري هاي مهم و كارهاي اساسي، پنهاني و دور از چشم كارگزاران و جاسوسان رژيم عباسي صورت مي گرفت. [1] .

درباريان، فرماندهان و سرداران نظامي همچون اربابان خود، با اهل بيت خصومتي خاص داشتند با اين وجود، اگر امام زمينه را مساعد مي ديدند، مي كوشيدند برخي از آنان را به سوي حقيقت هدايت كنند و يا حداقل از نفوذ و توانايي هاي اين اشخاص براي رفع گرفتاري هاي مردم مدينه استفاده كنند. نمونه ذيل مي تواند مؤيد اين ادعا باشد:

در سال 230 هجري كه امام در مدينه به سر مي برد، اطراف اين شهر مورد يورش و غارت طايفه بني سليم قرار گرفت، عده اي كشته شدند و اموال آنان به يغما رفت. ناگزير بغاي كبير با قواي مجهز براي جلوگيري از اين بلوا و آشوب به سوي مدينه رفت. بغا سرداري ترك بود كه به موازين ديني پايبند بود و با علويان مهرباني و خوش رفتاري مي كرد. با شجاعت ويژه اي متجاوزان به مدينه و اطراف را درهم كوبيد. ابوهاشم جعفري نقل كرده است: وقتي او با سپاهيانش به مدينه وارد شد تا با شورشيان به نبرد بپردازد، امام هادي(ع) به ما فرمود: با من بيرون آييد تا ببينم اين سردار ترك چگونه نيروهاي خود را براي سركوبي شورشيان مهيا كرده است.

ما چنين كرديم و به سر راهي ايستاديم. هنگامي كه سپاهيان بغا از جلو ما مي گذشتند، فرمانده آنان (بغا) در برابر ما قرار گرفت. امام با زبان تركي با وي سخن گفت. او از اسب فرود آمد و بر پاي مركب حضرت بوسه زد.

ابوهاشم مي گويد: من از اين وضع شگفت زده شدم و بغا را سوگند دادم كه امام به او چه فرمود. بغا پرسيد: آيا ايشان پيامبر خداست؟ گفتم: نه، چرا؟ گفت: مرا به نامي خواند كه در كوچكي و در بلاد ترك بدان خوانده مي شدم و تا كنون كسي از آن آگاهي نداشت. آري، امام مي خواست با اين شيوه، هم بر دل هاي جريحه دار مرهم نهد و هم به عنوان رهبر امت، آن فرمانده را بر مأموريت خويش تشويق و ترغيب كند. [2] .

ذيحجه سال 232 ق بود. خيران اسباطي مي گويد: در مدينه خدمت علي بن محمد(ع) رسيدم. امام از واثق خليفه عباسي، پرسيد. جواب دادم: جانم فدايت! در كمال سلامتي به سر مي برد. ده روز است كه از او جدا شده ام. امام فرمود: ولي مردم مدينه مي گويند او مرده است. من فهميدم منظور از مردم، خود حضرت است. سپس پرسيد: متوكل در چه وضعي است؟ عرض كردم: اي خيران! واثق مرد و متوكل بر جايش نشست. پرسيدم: چه زمان؟ فرمود: شش روز پس از بيرون آمدن تو از سامرّا. اين گفتگو آگاه بودن امام را در جريان هاي سياسي نشان مي دهد و نيز مؤيد ارتباطات اجتماعي قوي است. [3] .


پاورقي

[1] بحار الانوار، ج 50، ص220ـ223.

[2] الكامل في التاريخ، ابن اثير، ج7، ص 12 ـ13؛ اعلام اوري، طبرسي، ص343.

[3] الارشاد، شيخ مفيد، (چاپ موسسه آل البيت)، ج2، ص301.