بازگشت

در صحاري حجاز و عراق


سرانجام در سال 233 هجري امام پس از دريافت نام، متوكل، همراه فرزند خردسالش امام حسن عسكري(ع)، ديگر اعضاي خانواده و به اتفاق يحيي بن هرثمه مدينه را به قصد اقامت اجباري در سامرا ترك كرد.

هرثمه مي گويد: وقتي نزد امام رفتيم، با وجود آنكه هوا در نهايت گرمي بود، امام خياطي را مأمور كرد تا به كمك گروه ديگري از خياطان براي ايشان و خادمانش از پارچه هاي ضخيم لباس نفوذناپذيري بدوزند و تا صبح روز بعد تحويل دهند. من از اين سفارش امام شگفت زده شدم و با خود گفتم: در اين هواي گرم، در حالي كه فاصله حجاز تا عراق ده روز راه است، امام به چه منظوري اين لباس ها را تهيه مي كند؟ چون زمان حركت فرارسيد، حضرت به خدمتكارانش دستور داد لباس گرم همراه خود بردارند. تعجب من بيشتر شد و با خود گفتم: او تصور مي كند در بين راه با هواي سردي رو به رو خواهيم شد كه اين چنين دستور مي دهد. از مدينه خارج شديم. ناگهان ابر تيره اي پديدار شد و رعد و برق آغاز گشت و چون بر بالاي سر ما قرار گرفت، تگرگ هاي درشتي چون قطعات سنگ بر سرمان ريخت. امام و همراهان لباس هاي نفوذناپذير را كه چون زره بود، بر خود پيچيدند و سپس جامه هاي گرم را پوشيدند و به من و كاتبي (همراه هرثمه) لباس گرم داده شد. شدت بارش تگرگ به حدي بود كه هشتاد نفر از يارانم به قتل رسيدند. ابر از روي ما گذشت و شرايط آب و هوايي عادي گرديد. امام به من فرمود: اي يحيي! به بازماندگان خود دستور ده مردگان را دفن كنند. در اين حال خود را از اسب بر زمين انداختم و ركاب و پاي حضرت را غرق بوسه ساختم و گفتم: گواهي مي دهم كه جز الله معبودي نيست و محمد بنده و فرستاده اوست و شما جانشينان خدا بر روي زمين هستيد. من تا كنون كافر بودم و اكنون اسلام آوردم. از آن لحظه تشيّع را برگزيدم و در خدمت امام بودم تا زماني كه به شهادت رسيد. [1] .

هرثمه يادآور شده است: امام فرمود: مي دانم از آنچه ديدي در شگفت شدي. گمان كردي من با شرايط آب و هوا آشنا نيستم، اما بدان كه من در صحرا زندگي كرده ام و امروز بادي وزيدن گرفت كه رايحه باران از آن استشمام مي شد و از اين رو، تدارك هواي باراني را ديدم. [2] .

هرثمه اضافه مي كند: در جايي فرود آمديم كه از آب خبري نبود و مركب هاي ما از شدت تشنگي در شرف هلاكت قرار گرفتند و جماعتي از اهل مدينه همراهمان بودند. امام هادي فرمود: گويا در اين حوالي چشمه اي وجود دارد. به درخواست ما، امام ما را از راه اصلي به مسير فرعي هدايت كرد. ناگهان به دشتي رسيديم كه باغ هايي سرسبز، درختان و كشتزارها و چشمه هايي داشت، ولي در آنجا باغبان و كشاورز و خدمه اي ديده نمي شد. پس در آنجا آب نوشيديم و اسب ها و شتران را سيراب كرديم و تا بعد از ظهر آنجا اقامت داشتيم. سپس مشك ها را پر كرديم و به حركت خود ادامه داديم. پس از طي مسافت اندكي، بار ديگر تشنه شدم. اما دريافتم كه كوزه آب در آن دشت سرسبز مانده است. پس بر اسب تندرو خود سوار شدم و تاختم تا بدان جا رسيدم. اما با كمال شگفتي ديدم كه آنجا زمين بي حاصل و خشكي است. در آنجا فضولات حيوانات ما قابل مشاهده بود و كوزه ام را هم ديدم كه همان جاست. آن را برداشتم و برگشتم. چون به نزديك قطار شتران و كاروان رسيدم، ديدم حضرت در انتظار من است. تبسّمي فرمود و چيزي نگفت، جز اينكه پرسيد: كوزه را يافتي؟ عرض كردم: آري! [3] .

امام هادي(ع) هيبت و صلابت ويژه اي داشت و حتي در مسير حركت اگر كارگزاران ستم به سيماي امام مي نگريستند، دچار ترس و هراس مي شدند و اگر انسان هاي افسرده و غمناك به چهره امام نظر مي افكندند، از اندوه رهايي مي يافتند.

آن حضرت هنگام راه رفتن گام هاي كوچك برمي داشت و اگر مخالفي در راه به وي مي رسيد، فروتن مي گشت. [4] .

ابن هرثمه در اين سفر به عظمت و محبوبيت امام هادي پي برد و دريافت كه اگر چه مردم به دليل اختناق نمي توانند در راه اهداف مقدس حضرت به كارزار با دشمنان بپردازند، ولي از اعماق وجود به او ارادت مي ورزند.


پاورقي

[1] بحارالانوار، ج50، ص142 ـ 143؛ ترجمه المناقب (ترجمه كشف الغمه، علي بن حسن زواري، ج3، ص243.

[2] امام هادي و نهضت علويان، محمد رسول دريايي، ص158.

[3] فرهنگ جامع سخنان امام هادي، پژوهشكده باقر العلوم، ص223 ـ 225. به نقل از اثباة الوصيه.

[4] امام هادي و نهضت علويان، ص45؛ تحليلي از تاريخ دوران امام هادي، ص22.