بازگشت

به سوي بغداد


يحيي بن هرثمه تصور مي كرد اشتياق مردم به امام، به مدينه منحصر مي شود و در خارج اين شهر ديگر كسي وي را نمي شناسد كه تكريمش كند، اما ورود امام به بغداد و استقبال قشر هاي مختلف مردم و والي اين شهر كه به طور طبيعي به مقتضاي منصب خود از چهره هاي نزديك و مورد اعتماد متوكل به شمار مي آمد، فرصتي بود تا فرمانده نظامي حكومت در باورهاي نادرست خود تجديد نظر كند.

اسحاق بن ابراهيم طاطري، والي بغداد، با آگاهي از خبر ورود امام(ع) به اين شهر همراه فرماندهان رجال مملكتي و كارگزاران به استقبال حضرت آمد. خضر بن محمد بزاز مي گويد: براي انجام كاري از خانه بيرون رفتم و چون به پل بغداد رسيدم، جمعيت انبوهي را ديدم كه در نقطه اي جمع شده اند و ورود امام را شادباش مي گويند. سپس حضرت را ديدم كه از پل عبور كرده؛ در حالي كه جمعيت پيشاپيش و پشت سر او در حركت بودند. در داخل شهر نيز سيل جمعيت از هر كوي و برزن راه افتاده بود؛ در حالي كه همه مي گفتند: اين است همان انساني كه بايد رهبر مردم باشد، اوست فرزند پيامبر و وارث دانش فرستادگان الهي. اين استقبال كم سابقه مردم بغداد سبب گرديد كه عوامل حكومتي ديگر اجازه ندهند حضرت در شهر ها و آبادي هاي مسير توقف كند.

شگفت آنكه والي بغداد به فرزند هرثمه گفت: اين مرد فرزند رسول خدا(ص) و متوكل كسي است كه تو او را بهتر مي شناسي و چنانچه اين خليفه را بر كشتن امام ترغيب كني، بدون ترديد رسول خدا(ص) دشمن تو خواهد بود. يحيي در پاسخ گفت: سوگند به خداوند، جز خوبي چيزي در او سراغ ندارم. [1] .

امام در بغداد در موضعي به نام الياسريه توقف كرد و در اين مكان استاندار بغداد به حضور او رسيد. اسحاق تمايل مردم آن ديار را در ديدار و زيارت امام وصف ناشدني ذكر مي كند و براي او بسيار تأمل برانگيز بود كه علي رغم تبليغات ماهرانه دستگاه خلافت عليه امام، باز هم مردم به ولايت علوي علاقه داشتند. [2] .

امام هادي(ع) يك بار هم از طريق طي الارض به بغداد رفته است. صفار با سند از اسحاق جلاب نقل مي كند كه گفت: براي امام هادي(ع) گوسفنداني خريدم، پس مرا خواست و در منزلش مرا به اصطبل وسيعي كه نمي شناختم، برد و در آنجا گوسفندان را در ميان كساني كه او دستور مي داد، تقسيم كردم. سپس اجازه خواستم تا نزد مادرم به بغداد بازگردم. آن روز، روز ترويه بود. امام به من نوشت: فردا نزد ما باش و سپس برو. پذيرفتم و ماندم. چون عرفه فرارسيد، نزد حضرت بودم و شب عيد قربان را در ايوان خانه اش گذرانيدم. چون سحر شد، حضرت نزدم آمد و فرمود: اسحاق! برخيز، و من برخاستم. تا چشم گشودم، خود را جلوي خانه ام در بغداد ديدم و خدمت مادرم رسيدم و در جمع يارانم قرار گرفتم و به آنان گفتم روز عرفه در سامرا بودم و روز عيد به بغداد آمدم. [3] .


پاورقي

[1] مروج الذهب.

[2] زندگي دوازده امام، هاشم معروف حسني، ترجمه محمد رخشنده، ج2، ص488؛ سيري در تاريخ امام هادي(ع)، اميد اميدوار، ص17ـ 16؛ امام هادي و نهضت علويان، ص157؛ سيره ي پيشوايان، مهدي پيشوائي، ص581.

[3] فرهنگ جامع سخنان امام هادي، ص207.