بازگشت

نفوذ عاطفي در برخي درباريان


درباريان، فرماندهان و سرداران نظامي دستگاه عباسي، به سان اربابانشان پايبند و دلبسته به حكومت و سلطه بر مردم بودند و نسبت به امامان و شيعيانشان، كينه خاصي در دل داشتند. دليل انتخاب اين گونه افراد و سپردن پستهاي كليدي به آنان نيز جهت دادن به كينه توزي آنها در سركوب شيعيان بود. بر اين اساس، امامان، خود و شيعيانشان را از آنان دور نگه مي داشتند، ولي در برخي موارد كه زمينه را فراهم مي يافتند، با آنان تماس حاصل كرده و آنها را به مسير حق رهنمون مي كردند. يا دست كم از وجود آنان براي كاهش فشار بر شيعيان و رفع مشكلاتشان بهره مي گرفتند.

از جمله آنان، بُغاي بزرگ را مي توان نام برد. او در ميان ديگر فرماندهان و سرداران، پايبند به دين بود و نسبت به علويان، از خود مهرباني و خوش رفتاري نشان مي داد. روزي معتصم به او دستور داده بود كه يكي از علويان را به قفس درندگان بيندازد. هنگامي كه بغا مي خواست چنين كند، نجواي نيايش او را مي شنود و دلش به رحم آمده، وي را رها مي كند و از او قول مي گيرد كه تا وقتي معتصم زنده است، او را نبينند.

پس از اين جريان، بغا خواب رسول گرامي اسلام ـ صلّي الله عليه و آله ـ و امير مؤمنان علي (عليه السلام) را مي بيند و از دعاي خير آن دو بزرگوار بهره مند مي شود. [1] .

در سال 235 هجري كه امام در مدينه به سر مي برد، اين شهر مورد تاخت و تاز شورشيان «بني سليم» قرار مي گيرد و واثق، بغا را براي سركوب شورشيان با لشكري مجهز گسيل مي دارد. بغا با آنان وارد جنگ شده و آنان را شكست مي دهد.

هنگامي كه وارد مدينه مي شود، امام هادي (عليه السلام) به ياران خود مي فرمايد: «بياييد با هم به بيرون مدينه برويم تا ببينيم كه اين سردار ترك، چگونه لشكر خود را براي سركوبي شورشيان آماده و مجهز كرده است.» سپس به بيرون شهر رفته و لشكر او را در حال عبور تماشا مي كنند. وقتي امام، بغا را ديد، با او به زبان تركي سخن گفت. بغا سريع از مركب خود پياده شد و پاي مركب امام را بوسيد.

«ابو هاشم جعفري» كه راوي اين جريان است، مي گويد: «من بغا را سوگند دادم كه بگويد امام به او چه گفته است. بغا نخست پرسيد: آيا اين فرد پيغمبر است؟ گفتم: نه. گفت: او مرا به اسمي خواند كه در كودكي و در سرزمين خودم، مرا بدان نام مي خواندند و تا كنون هيچ كس از آن آگاهي نداشته است؟!» [2] امام با اين رفتار، اسباب نفوذ عاطفي در يكي از فرماندهان بزرگ دستگاه را فراهم آورد و او را چنان مجذوب و شيفته ي خود ساخت كه وي پاي مركب ايشان را بوسه زد. سپس او را براي سركوب غارتگراني كه با چپاول اموال عمومي و كشتار مردم مدينه، آنان را آزرده بودند، تشويق و ترغيب كرد. گذشته از آن، امام فردي مورد اطمينان از دولتمردان را يافته بود و مي توانست از نفوذ او در دستگاه به سود شيعيان ستم ديده در برابر ستم ورزي حكمرانان بهره گيري كند.

در اين راستا، رفتار مهربانانه ي امام با «يحيي بن هرثمه»، فرمانده اعزامي متوكل براي تبعيد امام به سامرا و تغيير رويه او و شيفتگي اش نسبت به امام نيز اهميت فراوان دارد.

امام در سال 243 ه‍.ق از مدينه به سامرا تبعيد شد. [3] در بين راه كرامتهايي از امام و حوادثي رخ داد كه سبب علاقه مندي و تغيير رويه يحيي بن هرثمه شد. او در ابتداي سفر بسيار با امام بدرفتاري مي كند اما عاقبت تسليم مي شود. خود او مي گويد: «در بين راه دچار تشنگي شديدي شديم: به گونه اي كه در معرض هلاكت قرار گرفتيم. پس از مدتي به دشت سرسبزي رسيديم كه درختها و نهرهاي بسياري در آن بود. بدون آنكه كسي را در اطراف آن ببينيم، خود و مركبهايمان را سيراب و تا عصر استراحت كرديم. بعد هر قدر مي توانستيم، آب برداشتيم و به راه افتاديم.

پس از اينكه مقداري از آنجا دور شديم، متوجه شديم كه يكي از همراهان، كوزه نقره اي خود را جا گذاشته است. فوري بازگشتيم، ولي وقتي به آنجا رسيديم، چيزي جز بيابان خشك و بي آب و علف نديديم. كوزه را يافته و به سوي كاروان برگشتيم، ولي با كسي هم از آنچه ديده بوديم، چيزي نگفتيم. هنگامي كه خدمت امام رسيديم، بي آنكه چيزي بگويد، با تبسمي فقط از كوزه پرسيد و من گفتم كه آن را يافته ام». [4] .

اين كرامت امام، شگفتي يحيي را برمي انگيزد، او در گزارش ديگري از مأموريت خود مي گويد: «براي احضار علي بن محمد (عليه السلام)، عراق را به سمت حجاز ترك گفتيم. در بين ياران من يكي از سران خوارج وجود داشت و نيز كاتبي بود كه اظهار تشيع مي كرد و من نيز بر آيين «حشويه» بودم. فرد خارجي و كاتب، درباره مسائل اعتقادي با هم مناظره مي كردند و من هم براي گذراندن وقت به مناظره ي آنان گوش مي دادم.

وقتي به نيمه ي راه رسيديم، مرد خارجي به كاتب گفت: مگر اين گفته سرورتان، علي بن ابي طالب (عليه السلام) نيست كه هيچ قطعه از زمين نيست كه يا قبري است و يا قبري خواهد شد؟ اينك به اين بيابان بنگر، كجاست آنكه در اينجا بميرد تا خدا آن را قبري قرار دهد؟

به كاتب گفتم: آيا اين سخن شماست؟ گفت: بله. گفتم: مرد خارجي راست مي گويد، چه كسي در اين بيابان وسيع خواهد مرد تا خدا، آن را پر از قبر كند؟ و به اين گفتار خنديديم؛ به گونه اي كه كاتب شرمنده و سرافكنده شد.

وقتي به مدينه رسيديم، نزد علي بن محمد رفته، نامه ي متوكل را به او تسليم كرديم. او نامه را خواند و فرمود: مانعي براي اين سفر نيست. وقتي فردا نزد او رفتيم، با اينكه فصل تابستان و هوا در نهايت گرمي بود، امام به گروهي از خياطان دستور داده بود تا پارچه هاي ضخيم پشمي بدوزند و فردا بياورند.

من از اين سفارش امام تعجب كردم و با خود گفتم: در اين فصل گرما و در اين سرزمين تفتيده حجاز و در حالي كه بين حجاز و عراق ده روز فاصله است، چه نيازي به اين لباسهاست؟ او مردي است كه سفر نكرده و فكر مي كند كه در هر سفري انسان نيازمند چنين لباسهايي است و شگفت از شيعيان كه چگونه چنين فردي را امام خود مي پندارند. هنگام حركت، امام به همراهان خود دستور داد تا لباسها را بردارند. تعجب من بيشتر شد...

از مدينه خارج شديم و به همان محلي كه مناظره مي كرديم، رسيديم كه ناگهان ابري تيره پديدار شد و رعد و برق زد. هنگامي كه بالاي سر ما رسيد، تگرگهاي درشتي، مانند سنگ باريدن گرفت. امام و همراهانش لباسهاي گرمشان را پوشيدند و به من و كاتب هم دادند. بر اثر بارش مهيب تگرگ، هشتاد نفر از همراهيان من هلاك شدند. ابر از سر ما گذشت و دماي هوا به حالت پيشين بازگشت. امام به من فرمود: اي يحيي! به بازماندگان يارانت بگو مردگان را دفن كنند. خداوند اين بيابان را اين چنين پر از قبر مي كند. من خود را از مركب پايين انداختم و پاي امام را بوسيدم و گفتم: گواهي مي دهم كه جز الله معبودي نيست و محمد بنده و فرستاده او و شما جانشينان خدا روي زمين هستيد. من تا كنون كافر بودم، ولي هم اكنون به دست شما مسلمان شدم. از آن لحظه تشيع را برگزيد و در خدمت امام بود تا از دنيا رفت.» [5] .

رفتار مهربانانه ي امام، سبب علاقه مندي يكي از فرماندهان بزرگ متوكل نيز به امام گرديد. وقتي امام به بغداد رسيد و با استقبال گرم مردم بغداد روبه رو شد، او تحت تأثير ابراز احساسات و عواطف مردم بغداد نسبت به امام قرار گرفته بود؛ چرا كه اين شهر ساليان سال، پايتخت حكومت عباسيان بود و مردم آنجا به طور طبيعي بايد به دليل رفتار خلفا بيشتر از ديگر شهرها نسبت به خاندان پيامبر كينه به دل داشته باشند.

يحيي در ميان آنچه ديده بود، مي گويد: «پس از ورود به بغداد، نخست با اسحاق بن ابراهيم، امير بغداد، روبه رو شدم. وي به من گفت: اي يحيي! اين مرد فرزند پيامبر است. اگر متوكل را بر كشتن او تشويق كني، بدان كه دشمن تو، رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله ـ خواهد بود. من در پاسخ او گفتم: به خدا سوگند، تا به حال جز نيكي و خوبي از او نديده ام كه بخواهم دست به چنين كاري بزنم.» [6] .


پاورقي

[1] مروج الذهب، ج2، صص564 و 565.

[2] الكامل في التاريخ، ج7، ص12.

[3] الارشاد، مفيد، محمد بن محمد، تهران، دفتر نشر فرهنگ اسلامي، 1378 ش، ج2، ص438.

[4] اثبات الوصيه، علي بن الحسين المسعودي، نجف، مكتبه المرتضويه، بي تا، ص197.

[5] بحارالانوار، ج50، ص142.

[6] تذكرة الخواص، سبط ابن الجوزي، تهران، مكتبة نينوي الحديثه، بي تا، ص360؛ مروج الذهب، ج2، ص573.