بازگشت

ابوهاشم داود بن قاسم جعفري


محدثي از اهالي بغداد و مردي متقي، صاحب زهد و ورع و عالمي برجسته در ميان اصحاب بوده است. از ويژگي هاي ديگر او، نزديكي و خويشاوندي با آل ابي طالب (ع) مي باشد؛ زيرا پدرش قاسم بن اسحاق، امير يمن و مردي جليل القدر و مادرش ام حكيم، دختر قاسم بن محمد بن ابي بكر بود و قاسم بن اسحاق پسر خاله ي امام صادق (ع) و برادرزاده ابوهاشم، محمد بن جعفر بن قاسم، همسر فاطمه دختر امام رضا (ع) است. [1] .

ابوهاشم نزد اصحاب، شخصي كاملاً مورد اطمينان و ثقه بوده و منزلتي والا داشته و نزد اهل بيت (ع) نيز از احترام و جايگاهي خاص برخوردار بوده و توانسته طي عمر پر بركت خويش، امام رضا (ع) تا امام عصر (عجل الله تعالي فرجه الشريف) را درك و از همه ي آنان كسب فيض و حديث روايت كند.

اين ارتباط با خاندان نبوت (ع) در او آن چنان ريشه داشته كه حتي برخي از علما، مانند سيد بن طاووس او را جزء وكلاي خاص حضرت بقية الله (عجل الله تعالي فرجه الشريف) برشمرده اند و ابـن عياش كتابي در اخبار ابوهاشم نوشته كه مرحوم شيخ طبرسي در إعـلام الوري از آن نقل مي كند. [2] .

ابوهاشم به سبب دلباختگي و ارادت ويژه اي كه به ائمه در دل داشت، از جانب آن بزرگواران نيز پيوسته مورد لطف و عنايت قرار مي گرفت و از اين رو، بين او و آن خاندان ارتباطي عميق و نوراني برقرار بود.

در همين زمينه داستان هايي از ابوهاشم نقل شده كه علاوه بر بيان جايگاه والاي او، نشان دهنده ي برخي از معجزات ائمه (ع) است كه به عنوان نمونه به برخي از آنان اشاره مي كنيم:

ابوهاشم جعفري گويد: روزي خدمت امام عسكري (ع) بودم و از ايشان شنيدم كه فرمودند: از گناهاني كه آمرزيده نمي شود، قول آدمي است كه مي گويد: «كاش مؤاخذه نمي شدم، مگر به همين گناه». (يعني كاش گناه من فقط همين بود).

ابوهاشم مي گويد: پس از اين سخن حضرت (ع)، با خودم گفتم اين مطلبي، بسيار دقيق و شايسته است كه انسان هر چيزي در اين زمينه را در وجود خود جستجو كند. در همين حال بودم كه ناگهان آن حضرت به من رو كرد و فرمود: راست گفتي، اي ابوهاشم! به آن چيزي كه در دلت گذشت، عمل كن. پس به درستي كه شرك در ميان مردم، پنهان تر است از حركت مورچه بر سنگ سياه در شب تاريك و بر روي پلاس سياه.

مرحوم صدوق با سند خود از ابوهاشم جعفري نقل مي كند كه گفت: مدتي بسيار تنگدست شدم. خدمت امام هادي (ع) رسيدم؛ اجازه داد و نشستم. فرمود: اباهاشم! شكر كدام يك از نعمت هاي خداي سبحان را مي خواهي به جا آوري؟ سر به زير افكندم و ندانستم چه بگويم. حضرت خود آغاز به سخن كرد و فرمود: ايمان را روزي ات كرد و با آن بدنت را بر آتش حرام ساخت و عافيت را روزي ات كرد تا بر طاعت، تو را ياري رساند و قناعت را روزي ات كرد تا آبرويت را حفظ كند. اباهاشم! به اين سخنان آغاز كردم؛ زيرا گمان بردم مي خواهي از كسي كه اين همه نعمت به تو داده است، شكوه كني. دستور دادم كه صد دينار به تو بدهند، آن را بگير. [3] .

همچنين وي مي گويد: روزي امام عسكري (ع) سوار بر مركب شد و به سوي صحرا حركت كرد و من نيز ايشان را همراهي مي كردم. در بين راه كه من پشت سر حضرت حركت مي كردم به ياد قرض خود افتادم كه وقتش رسيده بود و اينكه چگونه بايد آن را بپردازم.

در اين افكار بودم كه ناگهان حضرت رو به من كردند و فرمودند: خدا آن را ادا مي كند. و در همان حال مقداري از روي مركب خم شدند و با تازيانه اي كه در دست داشتند، خطي روي زمين كشيدند و فرمودند: اي ابوهاشم! پياده شو و آن را بردار و كتمان كن. هنگامي كه پياده شدم، ديدم كه شمشي از طلا در آنجا قرار دارد و من آن را برداشتم و در كيف خود قرار دادم و دوباره همراه ايشان به حركت پرداختيم.

ابوهاشم مي گويد: مدتي كه از اين ماجرا گذشت و ما در حال طي مسير بوديم، باز هم به فكر فرو رفتم و به انديشه ي مخارج فصل زمستان، مانند لباس و غيره افتادم. اين بار هم، همين كه اين افكار در ذهنم خطور كرد، حضرت رو كردند به من و براي بار دوم از روي مركب خم شدند و با تازيانه خطي روي زمين كشيدند و فرمودند: پياده شو و بردار و كتمان كن. هنگامي كه پياده شدم، باز هم ديدم كه شمش طلايي در آنجا وجود دارد و آن را نيز برداشتم.

ابوهاشم در ادامه مي گويد: پس از اينكه به مقصد رسيدم و از حضرت جدا شدم و به منزل رسيدم، مبلغ قرض خود را حساب كردم و ديدم كه كاملاً با ارزش آن شمش طلاي اولي برابر است. هنگامي كه مخارج فصل زمستان را بدون افراط و تفريط حساب كردم، باز هم با كمال تعجب ديدم كه با شمش طلاي ديگر، بدون هيچ زياد و كمي برابر است.

اين شيعه و يار با وفاي ائمه (ع) در سال261 هجري وفات يافت و در بغداد به خاك سپرده شد. از او علاوه بر رواياتي صحيح و بسيار در ابواب مختلف، اشعاري نيكو در حق اهل بيت (ع) نيز به جاي مانده است.


پاورقي

[1] ر.ك: تنقيح المقال، ج1، ص412ـ413.

[2] شيخ طبرسي، إعلام الوري، ج2، ص136.

[3] امالي صدوق، ص497، ح682.