بازگشت

دوران امامت و داستانها


امام هادي (عليه السلام) در سن هفت سالگي به امامت رسيد و امامت ايشان 33 سال به طول انجاميد. يك سال بعد از امامت يعني در سن هشت سالگي مادر خود را از دست داد.

1- امام هادي (عليه السلام) در مدينه زندگي مي كرد و امامت را در همان جا شروع كرد. از يحيي بن هرثمه روايت شده كه گفت: مرا متوكل به سوي مدينه فرستاد تا امام هادي (عليه السلام) را از مدينه به سامره ببرم به دليل بعضي از حرف ها كه به گوش متوكل رسيده بود و هنگامي كه به مدينه وارد شدم مردم اهل مدينه فرياد زدند طوري كه من مانند آن را نشنيده بودم، آنها را



[ صفحه 13]



آرام كردم، قسم خوردم كه من مأمور آن حضرت هستم و قصد رساندن زياني به آن حضرت ندارم. داخل منزل حضرت امام هادي (عليه السلام) شدم و آنجا را گشتم؛ ولي جز قرآن، دعا و مانند آن ها را نيافتم. با امام هادي (عليه السلام) خارج شديم و خودم در طول سفر خدمه ي امام هادي (عليه السلام) بودم و به آن حضرت خوش رفتاري مي نمودم. در آن روزهايي كه با هم در راه بوديم روزي ديدم كه حضرت سوار بر اسب خود شده و جامه ي باراني پوشيده و دم اسب خود را گره زده من تعجب كردم از اين كار او؛ چون آن روز، آسمان صاف و بي ابر بود و آفتاب طلوع كرده بود. مدتي نگذشته بود كه ابري در آسمان ظاهر شد و باران تندي شروع به بارش كرد و حضرت هاد رو كرد به من و فرمود: «مي دانم كه تعجب كردي آنچه را كه ديدي و فكر كردي كه من مي دانستم كه امروز باران مي آيد و تو نمي دانستي؛ ولي اين طور نيست كه تو فكر كردي. من در صحرا زندگي كرده ام و صحرا را مي شناسم بادي را كه در پشتش باران دارد، مي شناسم. در هنگام صبح بادي وزيد و من بوي باران از آن باد فهميدم و لباس باراني پوشيدم.» ما به شهر بغداد رسيديم و نزد



[ صفحه 14]



اسحاق ابن ابراهيم طاهري رفتيم. اسحاق حاكم بغداد بود. وقتي به پيش اسحاق رسيديم او به من گفت: آن مرد كه با تو همسفر شده است امام علي النقي (عليه السلام) پسر پيغمبر است. و تو مي داني كه متوكل با امام دشمني دارد و اگر تو به متوكل چيزي بگويي كه امام هادي (عليه السلام) را از بين ببرد پيغمبر را از خود ناراحت كرده اي.

ما از بغداد خارج شديم و به سامره رفتيم. در سامره نزد وصيف تركي كه حاكم سامره بود، رفتيم. چون من قبلا نوكر وصيف تركي بودم وقتي كه او مرا ديد، گفت: اي يحيي! اگر مويي از سر اين مرد (يعني امام هادي (عليه السلام)) كم شود تو را مي كشم. من ديگر از حرف هاي اسحاق بن ابراهيم طاهري و وصيف تركي تعجب كردم. من آنچه از آن حضرت در طول سفر ديده بودم و سفارشات آن دو حاكم را نزد متوكل بردم و براي متوكل تعريف كردم. متوكل به آن حضرت جايزه داد به خوبي از آن حضرت پذيرايي كرد و خوبي و احسان خود را بر آن حضرت آشكار كرد. [1] .



[ صفحه 15]



2- متوكل كه به بيماري سخت و لاعلاجي مبتلا شده بود شخصي را نزد امام هادي فرستاد كه قضيه ي بيماري متوكل را تعريف كند و راه بهبود را از امام هادي (عليه السلام) بگيرد. مادر متوكل كه از اين بيماري خيلي مي ترسيد مقدار زيادي پول و مال خود را نذر امام هادي (عليه السلام) كرد كه اگر بيماري متوكل شفا يافت آن پول را به امام هادي (عليه السلام) بدهد. سپس فتح به خاقان به متوكل گفت: مي خواهي نزد امام هادي (عليه السلام) برويم. متوكل گفت: من كسي را نزد امام هادي (عليه السلام) فرستاده ام و بر مي گردد. متوكل شخصي را كه نزد امام هادي (عليه السلام) فرستاده بود، آمد و گفت: امام هادي (عليه السلام) در مورد بيماري شما فرمودند: «پشكل گوسفند را كه در زير پاي گوسفند ماليده شده در گلاب بخيسانيد و بر آن زخم ببنديد.» كساني كه در اطراف متوكل ايستاده بودند، خنديدند؛ اما فتح بن خاقان گفت؛ مي دانم كه حرف امام هادي (عليه السلام) بي اصل نيست و به آنچه فرموده؛ عمل كنيد؛ چون ضرري نخواهد داشت.

هنگامي كه دوا را بر زخم ماليدند و بستند در يك ساعت درد از متوكل دور شد و مادرش خوشحال شد؛ پس آن مقدار



[ صفحه 16]



پولي را كه نذر بهبودي متوكل كرده بود كه مقدارش ده هزار دينار بود در كيسه كرد و سر آن كيسه، مهر خود را زد و براي امام علي نقي (عليه السلام) فرستاد.

چون متوكل از آن مرض شفا يافت و بهتر شد مردي كه او را بطحايي مي گفتند نزد متوكل بود، او كسي بود كه بد امام هادي را خيلي پيش متوكل مي گفت. يك روز به متوكل گفت: امام هادي (عليه السلام) مقدار زيادي اسلحه، پول و مال جمع كرده و قصد خارج شدن از اينجا را دارد، متوكل به سعيد گفت: بي خبر به خانه ي امام هادي مي روي و هر چه در خانه ي او يافتي براي من بياور. سعيد در ميان شب نردباني برداشت و به خانه ي حضرت رفت. نردبان را بر روي ديوار گذاشت. سعيد به دليل تاريكي شب، راه را گم كرده بود و حيران شده بود كه ناگهان حضرت هادي (عليه السلام) از داخل خانه، سعيد را صدا زد: «اي سعيد! صبر كن تا شمعي براي تو بياورم.» هنگامي كه شمع برايم آوردند پايين رفتم و ديدم كه حضرت لباسي از پشم پوشيده، عمامه اي از پشم به سر بسته، سجاده ي خود را بر روي حصيري باز كرده و بر بالاي سجاده رو به قبله نشسته است. در



[ صفحه 17]



همان لحظه حضرت هادي (عليه السلام) فرمود: «برو در اين خانه، حجره ها را بگرد.» من رفتم و حجره ها را گشتم در آنجا چيزي پيدا نكردم مگر يك كيسه پر از پول كه بر سر آن مهر مادر متوكل خورده بود. سعيد در خانه يك شمشير با غلاف چوبي پيدا كرد آن شمشير و آن كيسه ي پول را نزد متوكل برد. متوكل هنگامي كه مهر مادر خود را بر روي كيسه هاي زر ديد، مادرش را طلبيد و از جريان ماجرا سؤال كرد، مادرش به متوكل گفت: من اين كيسه ها را براي امام هادي (عليه السلام) فرستادم. امام هنوز مهرش را برنداشته. متوكل وقتي اين صحنه را ديد يك كيسه ي ديگر به آن پول ها اضافه كرد و گفت: اي سعيد! اين كيسه ها و شمشير را براي او ببر و از امام عذرخواهي كن. هنگامي كه آن كيسه ها را نزد امام هادي (عليه السلام) بردم به او گفتم: سيد از تقصير من بگذر كه بي ادبي كردم و بدون اجازه وارد خانه ي شما شدم؛ چون مأمور بودم و معذور، حضرت هادي (عليه السلام) فرمودند: «به زودي خواهند دانست آنها كه ستم مي كنند، بازگشت آنها به سوي كجاست.»

3- شيعه اي وحشت زده خدمت امام هادي (عليه السلام) آمد و



[ صفحه 18]



گفت: يكي از نيروهاي متوكل، نگين انگشتري نزد من آورده است كه از آن انگشتر بسازم و اين نگين نزد من شكست و دو نيمه شد. مي دانم كه او مرا مي كشد. حضرت هادي (عليه السلام) فرمود: «اميد است كه خداوند اصلاح كند. فردا، نوكر متوكل مي آيد و مي گويد كه ميان زن ها دعوا شده است. اگر مي شود آن نگين را دو نصف كن و دو انگشتري بساز.» او پول فراواني گرفت و از نگين شكسته، دو انگشتري ساخت.

4- منصوري شيعه بود، اول در دربار متوكل عباسي سمتي داشت و به علت شيعه گري از چشم متوكل افتاد و او را از دربار بيرون انداختند. منصوري مي گويد: فقر و فلاكت به من روي آورد. به امام هادي (عليه السلام) از حال خودم شكايت كردم و گفتم: به جرم شيعه گري متوكل مرا بيرون انداخته و چيزي ندارم. حضرت هادي (عليه السلام) فرمودند: «اميد است كه اصلاح شود انشاءا....»

هنگامي كه شب شد، متوكل چند نفر را به دنبال من فرستاد. در بين راه فتح بن خاقان را ديدم كه منتظر من بود و معلوم شد كه متوكل درباره ي من دستور جديدي داده است. چون خود



[ صفحه 19]



متوكل مرا ديد از من عذرخواهي كرد و پاداش فراواني به من داد و سمتي را كه داشتم، به من واگذار كرد. بعد خدمت امام هادي (عليه السلام) رفتم، تشكر كردم و گفتم: آيا شما نزد متوكل وساطت مرا نموديد؟ فرمودند: «خداوند مي داند كه ما جز او پناهي نداريم، در سختي ها به كسي جز او رو نمي آوريم و خداوند ما را عادت داده است كه از او بخواهيم تا به ما عنايت كند. [2] اگر كسي از خدا اطاعت كند، از گناه دوري كند و به اهل بيت متوسل شود، خداوند در سختي ها به فرياد او مي رسد.

5- قطب راوندي از ابوهاشم جعفري روايت كرده است كه مي گفت: روزي به خدمت حضرت امام علي النقي (عليه السلام) رسيدم. وقتي مرا ديد با زبان هندي شروع به سخن گفتن نمود. من نتوانستم درست جواب امام بدهم. در كنار آن حضرت سنگ ريزه هاي فراواني ريخته بود و امام هادي (عليه السلام) يك سنگ ريزه ي كوچكي را از زمين برداشت، مكيد، سپس به من داد، من آن را در دهان گذاشتم و به خدا سوگند هنگامي كه مي خواستم از پيش آن حضرت مرخص شوم به 73 زبان دنيا



[ صفحه 20]



مي توانستم صحبت كنم كه اولين آن، زبان هندي بود. [3] .

6- امام هادي (عليه السلام) اصحاب فراواني دارند كه بسياري از آنها شيعه هستند و از جمله ي آنان، حضرت عبدالعظيم حسني است كه در شهر ري مدفون است. او از دوستداران حضرت هادي (عليه السلام) است و امام هادي (عليه السلام) براي او احترام خاصي قائل بودند. او كسي است كه ايمان را نزد امام هادي (عليه السلام) به اين صورت ياد گرفت: خدا يكي است و شبيه براي او نيست. جسم نيست؛ بلكه خالق جسم است. همه چيز را خلق نموده است، همه چيز به دست اوست و او مالك آنهاست. محمد (عليه السلام)، پيامبر است و او آخرين پيامبران است و پيامبري بعد از او نخواهد آمد. دين او پايان همه ي اديان است. اميرالمؤمنين، علي بن ابي طالب وحي پيامبر است و بعد از اميرالمؤمنين، حسن، حسين، علي بن حسين، محمد بن علي، جعفر بن محمد، موسي بن جعفر، علي بن موسي، محمد بن علي، علي بن محمد، حسن بن علي و بعد از او فرزندش كه غايب مي شود و روزي، ظاهر مي شود و جهان را پر از عدل مي كند.



[ صفحه 21]



7- شيخ مفيد روايت كرده است: ابساطي يكي از دوستداران امام هادي (عليه السلام) بود. گفت: وارد مدينه شدم و خدمت امام علي النقي (عليه السلام) رسيدم، حضرت از من پرسيد كه حال واثق چگونه بود؟ گفتم: حالش خوب بود و من ده روز است كه از نزد او آمده ام. امام فرمود: «اهل مدينه مي گويند او مرده است.» عرض كردم: من از همه ي مردم به او نزديك تر هستم و از حال او بيشتر مطلع هستم. دوباره فرمود: «مردم مي گويند كه واثق مرده است.» چون اين سخن را گفت، فهميدم كه امام خودش پيش بيني كرده است كه چه خواهد شد. سپس فرمود: «جعفر چه كار كرده؟» عرض كردم: به بدترين حال در زندان است، فرمود: «او خليفه خواهد شد.» دوباره فرمود: «ابن زيات چه كرد؟» گفتم: رياست امور مردم به دست او بود و امر، امر او بود، فرمود: «رياست او بر او نماند.» چند لحظه اي امام ديگر صحبت نكرد و بعد فرمود: «چاره اي نيست. امر، امر خداست. اي دوستان! بدانيد كه واثق مرده است، جعفر به جاي متوكل نشست و ابن زيات كشته شد.» عرض كردم: اين اتفاقات كي رخ داده است. بعد از بيرون آمدن تو به مدت شش روز از آنجا.»



[ صفحه 22]



8- ابن بابونه و ديگران از صفر بن ابي دلف روايت كرده اند: وقتي حضرت امام علي نقي (عليه السلام) را به سرمن رأي (شهري كه امام را به آنجا فرستادند) آوردند به خدمت آن حضرت رفتيم كه خبري از آن جناب بگيرم، فهميدم كه متوكل امام هادي (عليه السلام) را زنداني كرده است. من نزد زندان بان امام هادي (عليه السلام) كه نامش زراقي حاجب بود، رفتم. او از من پرسيد: براي چه كاري آمده اي؟ گفتم: به ديدن شما آمده ام، ساعتي نشستم وقتي كه اتاق، خلوت شد به من گفت: حتما آمده اي كه خبري از مولاي خود بگيري. من ترسيدم و گفتم: مولاي من خليفه است. او به من گفت: ساكت شو كه مولاي تو حقيقي است، و گفته هايش حقيقت دارد و من نيز به او اعتقاد دارم، گفت: مي خواهي او را ببيني؟ گفتم: بلي. گفت: صبر كن كه صاحب زندان بيرون برود (يعني همان رئيس زندان) و وقتي رفت، تو را پيش مولايت مي برم. ساعتي بعد او رفت و كسي را پيش من فرستاد كه مرا به نزد امام هادي (عليه السلام) ببرد. ما پيش امام رسيديم، هنگامي كه به نزد امام هادي (عليه السلام) رسيديم، ديدم حضرت روي حصيري نشسته و در جلوي او قبري كنده اند. سلام كردم و در خدمت



[ صفحه 23]



امام نشستم. حضرت هادي (عليه السلام) فرمود: «براي چه اينجا آمده اي؟» گفتم: آمده ام از احوال شما با خبر شوم. وقتي نگاهم به قبر افتاد، گريه كردم. حضرت فرمود: «گريان مباش كه در اينجا و در اين وقت از اينان به من آسيبي نمي رسد.» گفتم: الحمد ا... بعد به امام هادي (عليه السلام) عرض كردم: معني اين آيه «لا تعادوا الايام فتعاديكم» چيست؟ حضرت فرمود: «خداحافظي كن و از اينجا بيرون برو كه اينجا براي تو امن نيست و مي ترسم تو را اذيت كنند.»



[ صفحه 24]




پاورقي

[1] منتهي الآمال.

[2] زندگاني چهارده معصوم.

[3] منتهي الآمال.