بازگشت

دعوت يا تبعيد ؟


بديهي است با ترسي كه خلفاي ستمگر از نفوذ ائمه عليهم السلام در جامعه و توجه و علاقه ي مردم به آن بزرگواران، داشتند ممكن نبود دست از امامان بزرگوار ما بردارند و آنان را به حال خود بگذارند. در مورد متوكل اضافه بر اين هراس كه دامنگير همه ي گذشتگان او بود؛ كينه و دشمني ويژه اش نسبت به خاندان اميرمؤمنان عليه السلام نيز بر مخالفت و سخت گيريش مي افزود؛ به همين جهت بر آن شد كه امام هادي عليه السلام را از مدينه نزد خود بياورد و از نزديك مراقب او باشد.

متوكل در سال 243 هجري امام را محترمانه از مدينه به سامرا تبعيد كرد و آن گرامي را در منزلي در كنار اردوگاه نظامي خويش جاي داد. امام تا پايان عمر يعني تا سال 254 در همان محل اقامت داشت و او همواره امام را تحت مراقبت شديد خود نگه داشت، خلفاي پس از او نيز يكي پس از ديگري آن بزرگوار را زير نظر داشتند تا آن گاه كه به شهادت رسيد. [1] .

جريان تبعيد امام بدين گونه بود كه در زمان متوكل شخصي به نام عبدالله بن محمد متصدي امور نظامي و نماز در مدينه بود. او به آزار امام هادي عليه السلام مي پرداخت و نزد متوكل از آن گرامي سعايت مي كرد. امام از سعايت او مطلع شد و



[ صفحه 25]



در نامه اي، دروغ و دشمني عبدالله بن محمد را به متوكل تذكر داد. متوكل دستور داد به نامه ي امام پاسخ دهند و او را محترمانه به سامرا دعوت كنند.

متن پاسخي كه به امام نوشتند چنين است:

بسم الله الرحمن الرحيم

اما بعد همانا امير مقام شما را مي شناسد و خويشاونديت را مراعات مي كند و حقت را لازم مي داند... امير، عبدالله بن محمد را به جهت جهالتش به حق شما و بي احترامي و اتهام نسبت به شما از مقامش در مدينه عزل كرد. امير مي داند شما از اين اتهامات بركنار هستيد و در گفتار و كردار نيكتان صدق نيت داريد و خود را براي انجام موارد اتهام آماده نكرده ايد، و به جاي او محمد بن فضل را قرار داد و به او دستور اكرام و احترام و اطاعت از فرمان و نظر شما را داده است. ولي امير مشتاق شماست و دوست دارد با شما تجديد عهد نمايد.

پس اگر شما هم ملاقات و ماندن نزد او را دوست داريد، خود و هركس از اهل بيت و دوستان و خادمان را كه مايل هستيد برگزينيد و در فرصت و وقت مناسب به سوي ما بياييد، وقت سفر و توقف در بين راه و انتخاب راه همه به اختيار شماست.

اگر مايل باشيد يحيي بن هرثمه دوست امير و سپاهيانش در خدمت شما حركت كنند، هر طور صلاح بدانيد. به او دستور داده ايم از شما اطاعت نمايد.

پس از خدا طلب خير كن تا امير را ملاقات كني. هيچ كس از برادران و فرزندان و افراد خاندان و نزديكانش نزد او از شما عزيزتر نيست. والسلام.

بدون ترديد امام از سوء نيت متوكل آگاه بود؛ ولي چاره اي جز رفتن به سامرا نداشت زيرا سرباز زدن از دعوت متوكل، سندي براي سعايت كنندگان مي شد و متوكل را بيشتر تحريك مي كرد و بهانه ي مناسبي به دست او مي داد. گواه آن كه امام از نيت متوكل آگاه بوده و ناچار به اين سفر رفت چنان كه خود بعدها در سامرا



[ صفحه 26]



مي فرمود: مرا از مدينه با اكراه به سامرا آوردند. [2] .

به هر حال امام نامه را دريافت كرد و عازم سامرا شد. يحيي بن هرثمه نيز با آن گرامي همراه بود. چون به سامرا رسيدند، متوكل نگذاشت امام همان روز داخل شهر شود و دستور داد او را در جاي نامناسبي به نام «خان الصعاليك» كه جايگاه گدايان و مستمندان بود جاي دهند. آن روز امام در آنجا ماند، آن گاه متوكل خانه اي جداگانه براي آن حضرت در نظر گرفت و امام را به آنجا منتقل ساخت و به ظاهر او را مورد احترام قرار داد و پنهاني در صدد تضعيف و بدنام كردن امام بود؛ ولي توانايي آن را نداشت. [3] .

آن حضرت رنج هاي بسيار ديد؛ به ويژه از سوي متوكل همواره مورد تهديد و آزار قرار مي گرفت و با خطر رو به رو بود.

نمونه هايي كه ذيلا ذكر مي شود حاكي از وضع خطير امام در سامرا و گواه بر تحمل و استقامت و سرسختي آن عزيز در برابر طاغوت هاي ستمگر است.

صقر بن ابي دلف مي گويد: هنگامي كه امام هادي عليه السلام را به سامرا آوردند، من رفتم از حال او جويا شوم. زراقي دربان متوكل مرا ديد و دستور داد وارد شوم.

من وارد شدم. پرسيد: براي چه كار آمده اي؟

گفتم: خير است.

گفت: بنشين.

نشستم، ولي هراسان شدم و سخت در انديشه رفتم و به خود گفتم اشتباه كرده ام كه به چنين كار خطرناكي اقدام كرده و براي ديدار امام آمده ام.

زراقي مردم را دور كرد و چون خلوت شد، گفت: چه كار داري؟ و براي چه آمده اي؟

گفتم: براي كار خيري.

گفت: گويا آمده اي از حال مولاي خود خبر بگيري.



[ صفحه 27]



گفتم: مولاي من كيست؟ مولاي من خليفه است!

گفت: ساكت شو، مولاي تو بر حق است و مترس كه من نيز بر اعتقاد تو هستم و او را امام مي دانم.

من خداي را سپاس گفتم، و آن گاه او گفت: آيا مي خواهي نزد او بروي؟

گفتم: آري.

گفت: ساعتي بنشين تا صاحب البريد (پستچي، پيام آور) بيرون رود. وقتي كه او بيرون رفت به غلامش گفت: او را به حجره اي كه آن علوي در آن زنداني است ببر...

آري، سرانجام حكومت ننگين متوكل پايان يافت و به تحريك پسرش، منتصر، گروهي از سپاهيان ترك، او را به همراه وزيرش فتح بن خاقان در حالي كه به عيش و ميگساري مشغول بودند به قتل رساندند [4] و جهان را از وجود پليدش پاك ساختند.

منتصر، صبح همان شبي كه متوكل به قتل رسيد، خلافت را در دست گرفت و دستور داد برخي از كاخ هاي پدرش را خراب كردند [5] او نسبت به علويان آزاري نداشت و رأفت و عطوفت از خود نشان داد و اجازه داد به زيارت قبر امام حسين عليه السلام بروند و به آنان نيكي و احسان مي كرد [6] و نيز دستور داد فدك را به اولاد امام حسن و امام حسين عليهماالسلام بازگردانند و اوقاف مربوط به آل ابي طالب را آزاد سازند [7] دوران خلافت منتصر كوتاه و فقط شش ماه بود و در سال 248 هجري درگذشت [8] .

پس از او پسر عمويش مستعين، نوه ي معتصم، به خلافت رسيد و همان روش خلفاي سابق را در پيش گرفت؛ در حكومت او گروهي از علويان قيام كردند و كشته شدند.

مستعين در برابر شورش سپاهيان ترك خود نتوانست مقاومت كند و شورشيان معتز را از زندان بيرون آوردند و با او بيعت كردند. كار معتز بالا گرفت و سرانجام



[ صفحه 28]



مستعين حاضر به صلح با معتز شد و معتز به ظاهر با او صلح كرد و او را به سامرا فراخواند و فرمان داد در بين راه او را كشتند. [9] .

مستعين دست برخي از نزديكان خود و سران ترك را در حيف و ميل بيت المال باز گذاشته بود [10] و نسبت به امامان معصوم عليهم السلام ما رفتاري بسيار ناروا داشت، بنابر برخي روايات مورد نفرين امام حسن عسكري عليه السلام قرار گرفت و از بين رفت. [11] .

پس از مستعين معتز، پسر متوكل و برادر منتصر خلافت را به دست گرفت رفتار او نيز نسبت به علويان بسيار بد بود در حكومت او گروهي از علويان كشته يا مسموم شدند و امام هادي عليه السلام نيز در زمان او به شهادت رسيد.

معتز سرانجام با شورش سران ترك و ديگران روبه رو شد و شورشيان او را از كار بركنار كرده و پس از ضرب و جرح در سردابي افكندند و در آن مسدود ساختند تا در همانجا به هلاكت رسيد. [12] .


پاورقي

[1] الفصول المهمه ابن صباغ مالكي: ص 283.

[2] بحارالانوار:ج 50 ص 129.

[3] ارشاد مفيد: ص 313 - 314، الفصول المهمه ابن صباغ مالكي: ص 279 - 281 و نورالابصار شبلنجي: ص 182.

[4] تتمة المختصر في اخبار البشر: ج 1 ص 341 - 342.

[5] تتمة المنتهي: ص 243.

[6] تتمة المختصر في اخبار البشر: ج 1 ص 343.

[7] تتمة المنتهي: ص 244.

[8] تاريخ يعقوبي: ج 2 ص 493، تتمة المختصر في اخبار البشر: ج 1 ص 344.

[9] المختصر في اخبار البشر: ج 2 ص 42 - 44.

[10] المختصر في اخبار البشر: ج 2 ص 42 - 43، تاريخ يعقوبي ج 2 ص 499، تتمة المنتهي: ص 246.

[11] بحارالانوار: ج 50 ص 249.

[12] تتمة المنتهي: ص 252 - 254 و المختصر في اخبار البشر: ج 2 ص 45.