بازگشت

معجزه هايي در سفر


يحيي بن هرثمه گويد: من در بين راه معجزه هاي عجيب و غريبي از امام هادي عليه السلام ديدم كه از آن جمله اين است:

در يكي از منزل گاه ها باراندازي كرديم كه آب نبود. ما ترسيديم كه خودمان و



[ صفحه 59]



مركب هاي سواري و شترانمان از تشنگي تلف شويم، جمعيت ديگري از اهل مدينه نيز با ما حركت كرده بودند.

امام عليه السلام فرمود: گويا در اين مكان به فاصله ي چند ميل ديگر آب يافت شود؟

ما گفتيم: اگر تفضلي مي فرمايي، ما را از اين وادي به آنجا هدايت كن.

امام ما را از جاده خارج كرد، وقتي كه به قدر شش ميل راه رفتيم در يك وادي وارد شديم كه داراي گل ها، باغچه ها، چشمه ها، درخت ها و زراعت هايي بود، در آن مكان زارع و فلاح و احدي از مردم وجود نداشت، پياده شديم، آب آشاميديم، مركب هاي سواري را سيراب كرديم، تا بعد از عصر در آنجا استراحت كرديم.

بعد از آن توشه برداشتيم، خود را سيراب كرديم، مشك ها را پر از آب نموديم، وقتي كه مقداري راه رفتيم نزديك بود من تشنه شوم، ظرف آب نقره اي من همراه يكي از فرزندانم بود كه آن را به كمربند خود مي بست، من از پسرم آب خواستم.

ديدم زبانش گرفت و لكنت پيدا كرد، نگاه كردم ديدم ظرف آب را فراموش كرده و در منزل قبلي كه بوديم به جاي نهاده، من با تازيانه به اسب تيزرو خود زدم، آن اسب به سرعت تمام رفت تا به آن موضع رسيدم. وقتي كه در آن موضع رسيدم، ديدم آن وادي بياباني خشك و بي آب و گياه شده، نه زراعتي. نه سبزه اي!

مكان پياده شدن خودمان را ديدم، پشگل اسب ها و شترها و محل خوابيدن آنها را مشاهده كردم، ظرف آب هم در همان موضعي بود كه پسرم نهاده بود، ظرف آب را برداشتم و برگشتم.

از اين جريان چيزي نفهميدم، وقتي كه به قافله رسيدم، ديدم امام هادي عليه السلام در انتظار من است. آن حضرت لبخندي زد و به من چيزي نفرمود، من هم چيزي به آن بزرگوار نگفتم، فقط از جريان ظرف آب پرسش كرد.

گفتم: آن را پيدا كردم.

يحيي بن هرثمه مي گويد: روز ديگري كه هوا آفتابي و بسيار گرم بود و ما زير آفتاب بسيار سوزنده اي بوديم، امام هادي عليه السلام از جاي خود حركت كرد، لباس باراني را پوشيد، دم اسب آن حضرت گره زده بود، زير آن بزرگوار - يعني به پشت



[ صفحه 60]



اسب - نمدي گسترده بود، اهل قافله از عمل آن حضرت تعجب كرده خنديدند، گفتند: اين مرد حجازي موقع آمدن باران را نمي داند؟!

همين كه چند ميلي راه رفتيم، ابر تاريكي از طرف قبله پيدا شد. به سرعت بالاي سر ما قرار گرفت، باران شديدي نظير دهانه مشك بر سر ما ريزش كرد كه نزديك بود تلف و غرق شويم؛ باران به نحوي شديد شد كه آب از لباس هاي ما به بدنمان سرايت كرد، كفش هاي ما پر از آب باران شد، باران از آن سريع تر بود كه ما بتوانيم پياده شويم و نمد اسب ها را برداريم. ما نزد امام عليه السلام رسوا شديم، آن حضرت از روي تعجب به كار ما لبخند مي زد.