بازگشت

حاج جواد صباغ و معجزه عسكريين


حاج جواد صباغ كه از تجار معتبر و ثقه و معتمد بود، در سامرا سر كار تعمير روضه ي متبركه عسكريين عليهماالسلام در سرداب مقدس بود. از جانب جعفر قلي خان خوئي در سنه 1210 - كه حقير به عزم زيارت بيت الله الحرام به آن حدود مشرف شده بودم به زيارت سامرا رفتم - او در آنجا بود. وي حكايت كرد كه سيد علي نامي بود كه سابق بر اين از جانب وزير بغداد حاكم سامرا بود. حقير او را در سنه 1205 كه مشرف شده بودم ديدم، وي گفت: از زوار عجم وجهي كه براي هر نفري يك ريال بود مي گرفت و ايشان را رخصت زيارت و دخول در روضه مي داد و براي امتياز وجه دادگان و ندادگان مهري داشت كه بر ساق پاي افراد مي زد كه براي دفعات



[ صفحه 199]



ديگر كه داخل روضه مي شوند، نشانه باشد.

روزي بر در صحن مقدس نشسته بود؛ سه نفر ملازم او هم همراهش بودند و چوب بلندي در پيش خود نهاده و قافله زوار از عجم كه وارد مي شد، پاي هر يك از زوار را مهر مي كرد و وجه را مي گرفت و رخصت دخول مي داد.

جواني از اخيار عجم آمد و عيال او نيز همراه او بود. وي از جمله اهل شرف و ناموس و حيا و جمال بود. آن جوان دو ريال داد. سيد علي ساق پاي آن جوان را مهر كرد و گفت: آن زن نيز بيايد تا ساق پاي او را مهر كنم.

جوان گفت: اين زن هر دفعه يك ريال مي دهد و مي گذرد. ديگر مهر را لازم نيست.

سيد علي گفت: اي رافضي بي دين! عصبيت و غيرت مي كني كه ساق پاي زن تو را ببينم؟

جوان گفت: اگر در ميان اين جمعيت مردم غيرت كنم، كار غلطي نكرده ام.

سيد علي گفت: ممكن نيست، تا ساق پاي او را مهر نكنم اذن دخول ندهم.

آن جوان دست زن را گرفت و گفت: اگر زيارت است همين قدر هم كافي است. وقتي خواست مراجعت كند، سيد علي شقي گفت: اي رافضي! گفته ي من بر تو گران آمد؟

وقتي زن مي خواست برود، سر چوبي بر شكم او زد. زن به زمين افتاد و لباس او كنار رفت و بدن او نمايان شد.

آن جوان دست زن را گرفت و بلند كرد و رو به روضه مقدسه عرض كرد: اگر شما بپسنديد بر من نيز گوارا است.

آن گاه به منزل خود مراجعت نمود.

حاج جواد گويد: من در خانه بودم. سه - يا چهار - ساعت بعد كسي به نزد من آمد و گفت: كه مادر سيد علي تو را مي خواهد.

من روانه شدم، دو سه نفر ديگر هم آمدند. من زود خود را به خانه او رساندم. ديدم سيد علي مثل مار زخم خورده بر زمين مي غلتد و از درد دل داد مي زند و خانواده اش دور او جمع شده اند، وقتي مرا ديدند، مادر، زن و دخترانش گريه كنان بر پاي من افتادند، كه برو آن جوان را راضي كن.



[ صفحه 200]



سيد علي داد مي زد: خدا! غلط كردم و بد كردم.

من پيش آن جوان رفتم و خواهش دعا كردم كه از جرم سيد علي بگذرد.

گفت: من از او گذشتم، اما كو آن دل شكسته و آن حالت من؟!

من برگشتم، مغرب بود، براي نماز مغرب و عشاء به روضه عسكريين عليهماالسلام آمدم. ديدم مادر، زن، دختران و خواهران سيد علي سرهاي خود را برهنه كرده و گيسوهاي خود را بر ضريح مقدس بسته و دخيل آن بزرگوار شده اند و فرياد سيد علي از خانه ي او به روضه مي رسيد. بستگان او به خانه رفتند ولي آن شقي مرده بود. او را غسل دادند و چون كليدهاي روضه و رواق به جهت مصالح تعمير و آلات آن در دست من بود، از من خواهش كردند كه تابوت او را در رواق گذارده، چون صبح شود در آنجا دفن نمايند.

من اجازه دادم و جنازه را در آنجا گذاردند و من اطراف رواق را چنان كه متعارف است، ملاحظه كردم كه مبادا كسي پنهان شده باشد و چيزي از روضه مفقود شود آن گاه درب را قفل كرده و كليدها را برداشتم و رفتم.

سحرگاهان، آمدم و به خدمه گفتم: شمع ها را افروخته، در رواق را گشودند، ناگاه سگ سياهي را ديدم كه از رواق بيرون دويد و رفت. من خشمناك شدم. به يكي از خدام گفتم: چرا اول شب رواق را به خوبي نگشته ايد؟

گفتند: ما دقت كرديم، هيچ چيزي در رواق نبود. وقتي روز شد خانواده ي سيد علي آمدند تا جنازه ي او را برداشته و دفنش كنند، ديدند كفن خالي در تابوت است و هيچ چيز ديگري در آنجا نيست. [1] .


پاورقي

[1] خزائن مرحوم نراقي: ص 392.