بازگشت

فوز ديدار


آيت الله العظمي سيد شهاب الدين نجفي مرعشي رحمه الله از معدود افرادي است كه به حضور امام عصر عليه السلام مشرف شده و در اين مورد حكايات متعددي وجود دارد كه در بعضي از كتاب هاي مربوط به اين موضوع برخي از آنها را از قول معظم له نقل كرده اند. اين حكايات به شرح زير است:

حكايت يكم: ايشان نقل كرد:

زمان تحصيل علوم ديني و فقه اهل بيت عليهم السلام فوق العاده مشتاق ديدار جمال دل آراي حضرت بقية الله الأعظم عليه السلام شدم و عهد نمودم كه چهل شب هر چهارشنبه پياده به مسجد سهله مشرف شده در آنجا بيتوته نمايم.

به اين قصد كه به فوز ديدار امام عصر عليه السلام نايل شوم، بر اين عمل مداومت داشتم تا شب چهارشنبه سي و ششم - يا سي و پنجم - كه آن شب اتفاقا قدري ديرتر از شب هاي پيشين حركت نمودم، هوا ابري و بارندگي بود در نزديكي مسجد شريف سهله خندقي وجود داشت. هنگامي كه قدم به آن خندق گذاردم، تاريكي همه جا را فرا گرفته بود، در آن حال وحشت و خوف از دزدان - كه در آن زمان زياد بودند - مرا فرا گرفت. ناگاه از پشت سر صداي راه رفتن كسي به گوشم رسيد، وحشت من افزون شد، برگشتم و نگاه كردم سيد عربي را با لباس اهل باديه ديدم.

(تعجب است كه در آن تاريكي چگونه سيد بودن او را تشخيص دادم، اما در آن زمان به فكر نيفتادم و غافل بودم).

او پيش آمد و با زبان فصيح فرمود: اي سيد! سلام عليكم. وحشت من زايل شد و آرامش پيدا كردم و با آن سيد عرب شروع به صحبت كردم و به راه رفتن ادامه داديم.

آن سيد پرسيد: كجا مي رويد؟

عرض كردم: به مسجد سهله و به قصد تشرف به زيارت مولا و امام زمان حضرت بقية الله الأعظم عليه السلام.



[ صفحه 205]



پس از چند قدم كه رفتيم به مسجد زيد بن صوحان رسيديم. آن مرد عرب گفت: خوب است وارد مسجد شويم و نماز تحيت را به جا آوريم.

وارد مسجد شديم و هر كدام دو ركعت نماز را به جا آورده و دعاي پس از نماز را خوانيدم. آن شخص عرب آن دعا را از حفظ مي خواند. در آن هنگام گويي تمام اجزا و اركان مسجد با وي آن دعا را مي خواندند. انقلابي عجيب در خود مشاهده كردم كه از توصيف آن عاجزم.

پس از اتمام دعا آن مرد عرب به سوي من نگاه كرد و گفت: يا سيد! آيا گرسنه اي؟ خوب است شامي خورده و پس از آن به مسجد سهله برويم.

سفره ي غذايي را از زير عباي خود بيرون آورد، در ميان آن سفره سه قرص نان و دو - سه دانه خيار بسيار سبز بود كه گويي تازه از بستان چيده بودند و حال آن كه آن زمان چله ي زمستان بود. من با مشاهده ي همه ي اين حالات باز هم انتقال پيدا نكردم كه آن شخص عرب كيست؟

پس از صرف شام به مسجد سهله رفتيم و آن سيد عرب تمامي اعمال مسجد سهله را به جا آورد و من هم از او پيروي كردم.

هنگامي كه فريضه ي مغرب و عشا را به جاي آوردم من هم به او اقتدا كردم بدون اين كه از خود بپرسم كه اين شخص عرب كيست؟

سپس آن سيد عرب به من گفت: آيا شما نيز پس از اعمال مسجد سهله به مسجد كوفه مي رويد، يا در مسجد سهله مي مانيد؟

گفتم: مي مانم.

پس از آن با آن سيد عرب در وسط مسجد بر روي سكوي مقام حضرت امام صادق عليه السلام نشستيم و من به آن سيد عرب عرض كردم: آيا ميل چاي يا قهوه يا دخانيات داريد تا حاضر كنم؟

آن سيد گفت: اين امور فضول معاش است و ما از آنها اجتناب مي كنيم.

اين كلمه در من تأثير بسيار گذاشت كه تاكنون هم هر وقت يك استكان چاي صرف مي نمايم، فرمايش آن سيد عرب در نظرم مي آيد و اعضاي من مرتعش



[ صفحه 206]



مي شود. به هر حال مجلس ما دو - سه ساعت به طول انجاميد و در خلال آن مطالبي مطرح شد كه اختصارا به اين شرح است: آن سيد مطالبي در چگونگي استخاره كردن ارائه كرد و به خواندن برخي از سوره ها پس از نمازهاي واجب يوميه تأكيد نمود و خواندن دو ركعت نماز بين نمازهاي مغرب و عشا و مطالبي ديگر.

پس از آن صحبت ها من براي رفع حاجتي از جاي برخاستم و به سمت در مسجد حركت كردم كه سر حوض بروم در وسط راه به ذهن من خلجان نمود كه اين شب چه شبي است؟ و اين سيد عرب صاحب فضايل كيست؟

شايد همان مطلوب و گمشده ي من است. به مجرد خطور اين مطلب به ذهنم به داخل ساختمان برگشتم و متوجه شدم كه از آن سيد عرب اثري نيست و اصلا كسي در مسجد حضور ندارد و حال آن كه من هنوز از مسجد بيرون نرفته بودم.

به اين ترتيب من به مراد خود رسيده بودم در حالي كه او را نشناخته بودم. از اين رو ديوانه وار اطراف مسجد تا صبح قدم زدم، نظير عاشقي دلسوخته كه معشوق خود را گم نموده است. [1] .


پاورقي

[1] اين داستان زيبا با تفصيل و به بيان زيباتر در همين بخش خواهد آمد.