بازگشت

شب وصال


بعد از ظهر يك روز سه شنبه ي سرد زمستاني بود و من وسايل مربوط به رو به راه كردن چاي و قهوه و قليان را در بقچه اي گذاشته و آماده ي رفتن بودم. رفتن به مسجد سهله و شوق ديدار مولايم آقا امام زمان عليه السلام. عهد كرده بودم كه تا چهل شب چهارشنبه ي پياپي به مسجد سهله بروم و به عبادت و راز و نياز بپردازم تا بلكه توفيق ملاقات امام را پيدا كنم. آخر ممكن نيست كه چهل شب چهارشنبه بگذرد و امام زمان عليه السلام به مسجد سهله نيايد. تا به حال، سي و چهار - پنج هفته ي پشت سر هم به مسجد سهله رفته و شب را تا به صبح در آنجا مانده بودم. ديگر چيزي نمانده بود كه چهل شب، تكميل شود. اما مگر آسمان مي گذاشت؟! اخم هايش را كرده بود توي هم و مي ناليد و اشك مي ريخت. ابرهاي سياهي كه آن روز ميهمان آسمان نجف و كوفه بودند همه جا را تاريك و خيس كرده بودند و قصد رفتن هم نداشتند.

من هم بقچه در بغل، كنار پنجره ي حجره ايستاده و چشم به آسمان دوخته بودم كه كي باران بند مي آيد. دلم مثل سير و سركه مي جوشيد. مي ترسيدم نتوانم اول اذان مغرب، خودم را به مسجد سهله برسانم. از طرفي به صلاح نبود كه در تاريكي شب توي بيابان باشم، آن هم تك و تنها! آخر داستان هاي زيادي درباره ي دزدها و راهزن هايي كه در آن مسير در تاريكي شب به رهگذران تنها حمله كرده اند و چه بلاها كه به سرشان نياورده اند شنيده بودم.

توي همين افكار بودم كه با برقي كه از آسمان جهيد و صداي سهمگين رعدي كه چند ثانيه پس از آن غريد به خود آمدم:

- ديگر خيلي دارد دير مي شود. هر طوري شده بايد بروم.

اين حرف ها را به خود گفتم و به راه افتادم. ابرها هم كه ديدند نمي توانند جلوي رفتن مرا بگيرند، از رو رفتند و بساط گريه و زاري شان را جمع كردند. هواي تميز و لطيفي بود، اما راه رفتن بر روي آن زمين هاي پر از گل و شل، چندان آسان نبود، به خصوص با آن نعلين هاي پر از وصله و پينه و درب و داغان!. به نزديكي مسجد



[ صفحه 212]



سهله كه رسيدم، ديگر هوا كاملا تاريك شده بود. هزار جور فكر و خيال به سوي ذهنم هجوم آورد. وقتي به ياد دزدها و راهزن ها افتادم حسابي هول برم داشت. به خندقي كه در نزديكي مسجد سهله بود رسيدم. آب زيادي توي آن جمع شده بود. دامن عبا و قبايم را جمع كردم و «بسم الله» گويان پا در درون خندق گذاشتم. اما در يك آن، سر جايم ميخكوب شدم. گوش هايم را تيز كردم. صداي پاي كسي را كه در درون گل ها قدم بر مي داشت از پشت سر شنيدم. دلم هري ريخت پايين و عرق سردي روي پشتم حس كردم كه داشت به سمت پايين مي شريد. ضربان قلبم شدت گرفت و صداي تاپ و توپ آن را در آن سكوت سنگين وحشت زا، به خوبي مي شنيدم. با هزار ترس و لرز برگشتم و به پشت سرم نگاه كردم. شبح مرد سيد عربي را ديدم كه داشت به من نزديك مي شد. نمي دانم در آن تاريكي، از كجا فهميدم كه سيد است؟! پيش از آن كه من چيزي بگويم، او با صداي رسا و زبان عربي فصيح گفت:

- اي سيد! سلام عليكم.

خيالم راحت شد. نفس عميقي كشيدم و جواب سلامش را دادم. اضطراب و نگراني، سرزمين وجودم را تخليه كرد و جاي خود را به آرامش و سكون داد. به من كه رسيد پرسيد:

- به كجا مي روي سيد؟

- به مسجد سهله.

- به مسجد سهله؟! آن هم در اين شب سرد و باراني و تاريك؟! نمي شد مي گذاشتي براي وقتي ديگر؟

- نه، نمي شد. يعني برنامه ام به هم مي خورد. حيف مي شد.

- چه چيزي حيف مي شد؟

- عهد كرده ام چهل شب چهارشنبه پياپي در مسجد سهله بيتوته كنم تا ان شاء الله آقا امام زمان عليه السلام را ملاقات نمايم. تا امروز، سي و چهار - پنج شب چهارشنبه موفق شده ام به مسجد سهله بروم. حالا كه تا اينجا رسانيده ام، حيف مي شد به خاطر باران يا تاريكي هوا، برنامه ام را ناتمام مي گذاشتم...



[ صفحه 213]



ديگر رسيده بوديم به مسجد زيد بن صوحان. رفتيم توي مسجد و هر كدام دو ركعت نماز تحيت مسجد خوانديم. بعد از نماز، سيد عرب شروع كرد به خواندن دعايي مخصوص، آن هم از حفظ! ديدم در و ديوار مسجد با او هم آوا شده اند و دعاهايي را كه او مي خواند زمزمه مي كنند. با اين كه فقط ما دو نفر داخل مسجد بوديم، ولي مي پنداشتي كه هزار نفر دارند با هم دعا مي خوانند. دعايي از سر سوز! عجيب تحت تأثير آن دعا و فضا قرار گفته بودم. هرگز چنين نديده بودم و از هيچ مجلس دعايي چنين لذتي نبرده بودم.

دعا كه تمام شد، احساس كردم خيلي گرسنه ام. هنوز در اين مورد كلمه اي بر زبان نياورده بودم كه سيد عرب سفره اي از زير عبايش بيرون آورد و در حالي كه آن را پيش رويمان مي گستراند گفت:

- سيد! تو گرسنه اي - خوب است شام بخوريم و بعد از آن عازم مسجد سهله بشويم.

سه قرص نان و دو - سه تا خيار بسيار سبز و تازه در سفره بود. پوست خيارها انگار كه چرب باشد برق مي زد و بوي آن انسان را به هوس مي انداخت. عجيب است كه اصلا به ذهنم خطور نكرد كه اين سيد عرب اين خيارهاي به اين سبزي و تازه اي را در اين چله ي زمستان از كجا آورده است؟!

شام ساده اما بي نظيري بود. سيد عرب، سفره را جمع كرد، گفت:

- پاشو به مسجد سهله برويم. نماز مغرب و عشا را در آنجا خواهيم خواند.

وقتي وارد مسجد سهله شديم، ابتدا دو ركعت نماز تحيت مسجد را خوانديم. با اين كه آن روزها دچار حالتي شده بودم كه در عدالت هر كسي - حتي كساني كه سال ها آنها را مي شناختم و هيچ خلاف شرع و عرفي از آنها نديده بودم - شك مي كردم و نمي توانستم در نماز جماعت به آنها اقتدا كنم، اما همين كه سيد عرب به نماز مغرب و عشا، قامت بست بي اختيار و با طيب خاطر به او اقتدا كردم. هر كاري كه سيد انجام مي داد، من هم انجام مي دادم. نافله ي مغرب و عشا و دعاي مخصوص را سيد خواند، همچنين نمازهاي دو ركعتي وارده در مقامات مختلف از قبيل مقام امام سجاد زين العابدين عليه السلام، مقام امام صادق عليه السلام و مقام حضرت ابراهيم خليل عليه السلام



[ صفحه 214]



را. وقتي او نماز مي خواند، به وضوح حس مي كردم كه همه ي اجزا و اركان مسجد هم دارند هماهنگ با او نماز مي خوانند و ذكر مي گويند. اين دومين باري بود كه من در يك شب، چنين چيزي را تجربه مي كردم:

- سيد برنامه ات چيست؟ آيا بعد از اعمال مسجد سهله به مسجد كوفه مي روي يا همين جا مي ماني؟

اين سؤالي بود كه سيد عرب، بعد از اتمام اعمال مسجد سهله از من پرسيد. من هم جواب دادم:

- همين جا مي مانم. مي ترسم همان وقتي كه من به مسجد كوفه مي روم، آقا تشريف بياورند به اينجا و من بعد از اين همه زحمت، از فوز ديدار روي مباركش محروم بمانم.

وقتي در وسط مسجد، در مقام امام صادق عليه السلام نشستيم، پرسيدم:

- آيا چاي يا قهوه يا قليان ميل داريد تا برايتان آماده كنم؟

پاسخي داد كه تا اعماق وجودم نفوذ كرد و تنم را لرزاند. الان هم كه ده ها سال از آن زمان مي گذرد، هر وقت مي خواهم يك استكان چاي بنوشم بياد آن جمله مي افتم و تمام بدنم شروع مي كند به لرزيدن! او گفت:

- اينها از امور غير ضروري زندگي است و ما از آن اجتناب مي كنيم.

نسيم ملايم و روح افزايي وزيدن گرفت. انگار نه انگار كه زمستان بود! صحبت هايمان گل انداخت و حدود دو ساعت به طول انجاميد. صحبت از استخاره به ميان آمد. پرسيد:

- سيد! چگونه استخاره مي كني؟

- خب معلوم است. ابتدا سه تا صلوات مي فرستم. بعد سه مرتبه مي گويم:

«استخير الله برحمته خيرة في عافية». [1] .

پس از آن مقداري از دانه هاي تسبيح را مي گيرم و دو تا - دو تا مي شمارم. اگر



[ صفحه 215]



دست آخر دو تا ماند، استخاره بد است و اگر يكي ماند، خوب است.

سيد عرب، نگاهش را از سر محبت در نگاه من گره زد و گفت:

«اين نوع استخاره، باقي مانده اي دارد كه به شما نرسيده است و آن اين است كه اگر دست آخر، تنها يك مهره از تسبيح باقي ماند فورا حكم به خوبي استخاره نكنيد، بلكه توقف كنيد و دوباره بر ترك عمل مورد نظر، استخاره نماييد. اگر در پايان شمارش، دو تا مهره باقي ماند، معلوم مي شود كه آن استخاره خوب بوده و چنانچه يك مهره باقي ماند، معلوم مي شود كه آن استخاره، ميانه بوده است.

بر اساس قواعد علمي، بايد براي اين روش از استخاره از او دليل مي خواستم، اما به مجرد شنيدن حرف هايش، دربست تسليم شده و همه اش را پذيرفتم. نه تنها در مورد استخاره، بلكه در مورد ساير سخنانش نيز چنين بود. از جمله او بر اين موارد تأكيد كرد:

«- بعد از نمازهاي واجب پنجگانه ي شبانه روزي اين سوره ها را بخوان؛ «بعد از نماز صبح، سوره يس، بعد از نماز ظهر سوره ي نبأ، بعد از نماز عصر، سوره نوح، بعد از نماز مغرب، سوره ي واقعه و بعد از نماز عشا سوره ي ملك.

بين نمازهاي مغرب و عشا دو ركعت نماز بخوان. در ركعت اول بعد از سوره ي حمد هر سوره اي كه دوست داشتي بخوان، اما در ركعت دوم بعد از حمد، سوره ي واقعه را.

بعد از نمازهاي پنجگانه اين دعا را نيز بخوان:

«اللهم سرحني عن الهموم و الغموم و وحشة الصدر و وسوسة الشيطان، برحمتك يا ارحم الراحمين». [2] .

بعد از ذكر ركوع در نمازهاي پنجگانه، بخصوص در ركعت آخر اين دعا را بخوان:

«اللهم صل علي محمد و آل محمد و ترحم علي عجزنا و اغثنا بحقهم». [3] .



[ صفحه 216]



شرايع الاسلام مرحوم محقق حلي كتاب بسيار خوبي است و به جز اندكي از مطالب آن، الباقي تماما مطابق با واقع مي باشد.

سعي كن زياد قرآن بخواني و ثواب آن را به شيعياني كه از دنيا رفته اند و وارثي ندارند، يا وارث دارند ولي يادي از آنها نمي كنند هديه كني.

وقتي نماز مي خواني، تحت الحنك عمامه ات را از زير چانه ات رد كن و سر آن را در عمامه ات قرار بده.

زيارت حضرت سيد الشهداء امام حسين عليه السلام را فراموش مكن».

بعد هم در حق من دعا كرد:

«خدا تو را از خدمتگزاران شرع مقدس اسلام قرار دهد».

نمي دانم چگونه به من الهام شده بود كه اين مرد از همه چيز، حتي از عالم ارواح و آينده ي اشخاص، مطلع است. اين بود كه با نگراني و اضطراب نسبت به آينده ي ديني ام پرسيدم:

- نمي دانم، عاقبت كارم خير است يا نه؟ نمي دانم نزد صاحب شرع مقدس رو سفيدم يا خداي ناكرده روسياه؟

جوابي كه به من داد آسودگي خيال را برايم به ارمغان آورد:

- عاقبت تو خير و سعيت مشكور است و بحمدالله نزد خداوند متعال روسفيدي.

آخرين نگراني ام را نيز با وي در ميان گذاشتم:

- نمي دانم آيا پدر و مادر و ديگر كساني كه حق بر گردن من دارند از من راضي اند يا نه؟

و جواب او اين بود:

- همه ي آنها از تو راضي اند و درباره ات دعا مي كنند.

- اگر ممكن است شما هم لطف كنيد و برايم دعا كنيد كه در راه تأليف و تصنيف علوم ديني، موفق باشم.



[ صفحه 217]



هنگامي كه در اين مورد برايم دعا كرد اجازه گرفتم تا براي تجديد وضو از مسجد خارج شوم. نزديك حوض كه رسيدم، رفتم توي فكر:

«امشب چه شبي است؟! اين سيد عرب كيست كه اين همه فضل دارد؟! اصلا توي آن تاريكي كنار خندق از كجا رنگ عمامه ي مرا تشخيص داد و متوجه سيادت من شد؟! در اين چله ي زمستان آن خيارهاي به آن سبزي و تازه اي را از كجا آورده بود؟ و... نكند اين آقا همان مقصود و معشوق من باشد كه حدود سي و پنج - شش شب چهارشنبه به شوق ديدارش به اين جا آمده و بيتوته كرده ام... نكند او امام زمان من باشد و من ساعت ها با او بوده و او را نشناخته ام...».

تا اين افكار به ذهنم خطور كرد، دلم هري ريخت پايين و عرق بر پيشاني ام نشست. با اضطراب برگشتم و به جايگاهي كه روي آن نشسته بوديم، نگاهي انداختم اما... اما از آن مرد خبر و اثري نبود. در داخل مسجد شروع كردم به اين طرف و آن طرف دويدن و اشك ريختن. حتي يك نفر هم جز من در مسجد نبود! يادم آمد از اين شعر كه مي گويد:



آب در كوزه و ما تشنه لبان مي گرديم

يار در خانه و ما گرد جهان مي گرديم



از مسجد خارج شدم و شروع كردم به اين سو و آن سو دويدن در اطراف مسجد. گاه داخل مسجد مي شدم و گاه بيرون مي آمدم. با خود شعر مي خواندم و ديوانه وار مي گريستم و بر سر مي زدم. بالاخره سپيده ي صبح دميد ولي خورشيد جمال معشوقم دوباره طلوع نكرد. من ماندم و اندوهي بزرگ كه بر دلم سنگيني مي كرد.... [4] .

آري، آن گونه كه بيان شد، بعضي از علما و صالحين - مانند شيخ انصاري، علامه سيد بحرالعلوم، جد آيت الله بروجردي رحمه الله و ديگران - در زمان غيبت كبري به حضور امام زمان عليه السلام به صورت ناشناخته مي رسيدند؛ آيت الله شاهرودي رحمه الله هم دو بار به طور ناشناخته به حضور امام زمان عليه السلام رسيد كه خودش اجازه نقل آن را داده بود.



[ صفحه 218]




پاورقي

[1] يعني؛ «از خدا به سبب رحمتش طلب خير مي كنم تا راهنمايي ام كند كه عافيت را انتخاب نمايم».

[2] يعني: «پروردگارا! مرا از هم و غم و كينه توزي (يا ترس و وحشت) و وسوسه هاي شيطاني دور فرما، به حق رحمتت اي ارحم الراحمين».

[3] يعني: «پروردگارا! بر محمد و آل محمد درود فرست و بر ناتواني ما رحم فرما، و به حق آنها به فرياد ما برس».

[4] تشرفات مرعشيه: ص 32 -23.