بازگشت

در راه سامرا


قضيه اول: بار اول در زماني كه هنوز وسائل نقليه موتوري نيامده بود و مردم با اسب و الاغ رفت و آمد مي كردند، آقاي شاهرودي هنوز ازدواج نكرده بود و ساكن مدرسه بزرگ مرحوم آخوند بودند، در ايام زيارتي مثل اول و نيمه رجب و نيمه شعبان و روز عرفه و اربعين گاهي عاشورا صبحانه ي ساده اي كه عبارت از نان و چاي بود مي خوردند و كيسه توتون و كبريت و سبيل [1] پيپ گلي را بر مي داشتند و پياده عازم زيارت مي شدند.

از نجف تا كربلا سه كاروان سراي شاه عباس وجود داشت و اين فاصله را به سه قسمت و هر قسمت را يك خوان مي ناميدند، خوان اول مصلي خوان دوم شور و نص [2] و خوان سوم را نخيله مي ناميدند.

علت اين كه قسمت سوم را خوان نخيله مي گويند، اين است كه در زمان حضرت امام حسين عليه السلام چندين درخت خرما در آنجا موجود بوده است و آن قسمت از آن منطقه را نخيلات مي گفتند به همان مناسبت كاروان سراي سوم را خوان نخيله ناميده اند و فاصله خوان نخيله تا كربلا سه فرسخ است.

مرحوم آقاي شاهرودي اين مسير را پياده طي مي نمودند. در مدرسه بزرگ مرحوم آخوند خراساني شخصي بود به نام شيخ حسن همداني از حاجي زاده هاي همدان بوده، وي داراي هيكلي درشت و قدي بلند و هم چنين وضع مالي او خوب و لباس هاي مرتبي هم مي پوشيد و هر موقع هم كه مي خواست كربلا برود الاغي اجاره مي كرد و به راحتي مسافرتش را انجام مي داد.

در يكي از مواقع زيارتي كه آقاي شاهرودي قصد زيارت داشت، شيخ حسن همداني خدمت آقا آمد و گفت: جناب استاد من مي خواهم اين بار در خدمت شما



[ صفحه 219]



و مانند شما با پاي پياده كربلا بروم. آقاي شاهرودي فرمودند كه چون شما به اصطلاح سايه رس هستيد و پياده روي نكرده ايد قدرت نداريد كه با من همگام شويد و چون اين فاصله از نجف تا كربلا تمامش رمل [3] است، بعيد مي بينم كه بتوانيد پياده در اين رمل ها قدم برداريد.

شيخ حسن گفت: من از نظر جثه از شما قوي تر هستم.

آن گاه اصرار كرد، خلاصه آقاي شاهرودي قبول نمودند، اتفاقا زيارت اول ماه رجب بود، صبح پس از صرف همان صبحانه ساده از مدرسه بزرگ مرحوم آخوند به طرف خوان مصلي به راه افتادند تا حدود يك فرسخ، شيخ حسن جلو جلو مي رفت و هر چه مرحوم آقاي شاهرودي مي گفتند: كه صبر كنيد با هم برويم، مرحوم شيخ حسن مي گفت: يا الله! راه بياييد شما مثل من قدرت نداريد، خيال كرديد كه من نمي توانم پياده روي كنم؟

حدود دو فرسخ كه از نجف دور شدند آقا شيخ حسن يواش يواش خسته شده و قدم هايش كندتر شده بود و آقاي شاهرودي به همان روال سابق كه حركت مي نمود به او رسيد و فرمود: چرا يواش حركت مي كنيد؟

شيخ حسن گفت: با هم راه برويم بهتر است.

مقداري ديگر كه راه رفتند: شيخ حسن عقب افتاد و خسته شد، هر چه مرحوم آقاي شاهرودي، شيخ را تشويق به حركت نمود، فايده نكرد و گفت: آقا واقعا خسته شدم، بهتر است مقداري استراحت كنيم.

همانجا نشستند تا آنكه ظهر گذشت، حالا هم گرسنه شده بودند و هم تشنه در آن حوالي هم نه آب بود و نه آباداني.

مرحوم شيخ حسن گفت: دلم درد گرفته است و اشاره به آقاي شاهرودي كه قدري دلم را مالش بده.

آقاي شاهرودي هم مشغول ماليدن دل او شده كه ناگهان شيخ حسن شهادتين بر



[ صفحه 220]



زبان جاري نمود و داعي حق را لبيك گفت، آقاي شاهرودي مي ماند با يك جنازه در بيابان، اگر جنازه را بگذارند و بروند كه كسي را خبر كند، ممكن است شب حيوانات وحشي او را بخورند و اگر بمانند در آن بيابان بي آب و غذا براي خودشان خطر مرگ را داشت، چندين بار آمد جلوي آنهايي كه با اسب و قاطر و الاغ در حركت بودند تا شايد بتواند يك مركبي گرفته و جنازه را به نجف برگرداند. اما آنها هيچ اعتنايي نكردند، حدود غروب آفتاب شده بود و خيلي خيلي مضطرب و متحير شده بودند، برگشتند بر سر جنازه شايد كه رمقي در او باشد، ديدند كه نه، هيچ خبري نيست و جنازه هم سرد شده است.

در همين حال اضطراب و تحير صداي سم اسبي را شنيد، چون نظر كرد ديد كه يك اسب سوار با لباس هاي سفيد و اسب سفيد يك نيزه هم در دست و شال سبزي هم به كمر بسته بود به زبان فارسي فرمود: آقا سيد محمود شاهرودي چه شده است؟

عرض كرد: آقا سيد! من هر چه به اين شيخ گفتم كه بابا تو قادر به پياده روي با من نيستي به حرف من گوش نكرد و آمد و الآن متحيرم كه چه كنم و آفتاب هم غروب كرده است و اين چهارپادارهاي بي مروت هم هيچ اعتنايي ندارند.

آن شخص اسب سوار فرمودند: حالا چه مي خواهي؟

آقاي شاهرودي عرض كرد: يك حيوان براي حمل جنازه به نجف اشرف كافي است چون زيارت اين سفر ما مبدل به مرده كشي شده است.

آن آقا اشاره نمود، يك مرد عرب با الاغ هاي خود آمد و آن آقا فرمود: يك حيوان بده به اين سيد.

آن عرب يك الاغ آورد و رفت.

آقاي شاهرودي عرض كرد: آقا سيد پول آن چقدر مي شود؟

فرمودند: پول آن داده شده است.

عرض كرد: اين حيوان را در نجف به چه كسي تحويل بدهم؟

فرمودند: الاغ را رها كنيد، خودش راه را بلد است و مي رود.

عرض كرد: آقا! اسم شما چيست؟



[ صفحه 221]



فرمودند: عبدالله بن حسن.

عرض كرد: در كجا شما را مي توانم ملاقات كنم؟

فرمودند: در پشت شهر نجف، طرف راه مدينه نزديك كوره هاي آجرپزي جايي است معروف.

آن گاه آن آقاي اسب سوار خداحافظي كرد و رفت، حالا هوا تاريك شده و آقاي شاهرودي مانده با يك حيوان و يك جنازه، مسافران و چهارپادارها هم ديگر رفت و آمد نمي كنند، يك مرتبه آقاي شاهرودي به خود آمد و فهميد كه آن سيد حضرت حجت عليه السلام بوده است و با خود گفت: اي كاش كه قبل از آن كه ايشان بروند مي شناختم و تقاضاي كمك بيشتري هم مي كردم. اما ديگر حالا چاره اي نيست، بالأخره با توكل به خداوند حيوان را آورد كنار جنازه، حيوان هم آرام ايستاد و هنگامي كه جنازه را خواست بردارد، ديد آنقدر سبك است كه مثل يك تخته خشك، در حالي كه بايد خيلي سنگين باشد، جنازه را بالاي حيوان گذاشت و با عمامه آن را بسته و عبا را روي آن انداخت و چون از اين كارها فارغ شد همين كه آقاي شاهرودي اراده حركت نمود، حيوان هم به سوي نجف اشرف حركت كرد و پس از مختصر وقتي به دروازه ي نجف رسيدند. شهر نجف در آن موقع داراي دروازه بود و هنگام غروب آفتاب از ترس هجوم بدوي هاي مهاجم و غارتگر دروازه ها را مي بستند.

اين حيوان مثل اين كه مي داند بايد چكار كند از طرف كوفه به سمت نهر آبي به نام جدول كه كنار غسال خانه بود و فعلا هم آثار مختصري از آن باقي مانده است آمده و مقابل غسال خانه ايستاد.

ناگاه صدايي از داخل برآمد كه آقا سيد محمود شاهرودي! جنازه ي شيخ حسن را آوردي؟

مرحوم آقاي شاهرودي جواب داد: بلي آوردم.

گفت: بياور، باز هم به تنهايي جنازه را باز نموده و از حيوان پياده كرد و به داخل غسال خانه وارد نمود بدون اين كه احدي را ببيند در حالي كه صدا را از داخل شنيده بود، آن حيوان هم رفت، آقاي شاهرودي آمد رو به بلندي طرف نجف ديد



[ صفحه 222]



كه دروازه ها بسته است با زحمت از سوراخ هاي خراب شده، وارد شهر شد و به مدرسه ي بزرگ آخوند آمد، درب مدرسه را كوبيد، خادم درب را باز نموده با حالت تعجب گفت: آقا كربلا چه شد؟ شيخ حسن همداني كجا است؟

رفقا جمع شدند و ايشان قضيه را مفصلا شرح داد، صبح آن شب همه با هم به سوي غسال خانه آمدند ديدند جنازه شيخ غسل داده، حنوط و كفن شده حاضر و آماده است، جنازه را تشييع و در وادي السلام دفن نمودند رحمت الله عليه.

بعد از آن هر چه رفتند در محله كوره هاي آجرپزي و از نام و نشاني آن شخص منظور «عبدالله بن حسن» پرسيدند ساكنين آن محله از چنين نام و آن شخص اظهار بي اطلاعي نمودند.


پاورقي

[1] سبيل: پيپ، چپق.

[2] يعني نصف بين كربلا و نجف.

[3] رمل يعني شن و ماسه بسيار نرم.