بازگشت

شما ميهمان ما هستيد


قضيه ي دوم: مرحوم آيت الله شاهرودي در يكي از سفرها كه قصد زيارت را نموده بودند با جمعي از رفقا از نجف به كربلا و كاظمين و سامرا طبق روال معمول با پاي پياده حركت نمودند، در محلي به نام حضرت سيد محمد - كه در آن حدود به «سبع الدجيل» [1] معروف است - آقاي سيد محمود شاهرودي سخت مريض شدند و شدت تب به حدي بود كه روي زمين افتادند و قدرت حركت از ايشان سلب شده بود و تمامي اعضاي بدنشان به شدت درد مي كرد.

آقاي شاهرودي به رفقا گفتند: شما مرا بگذاريد و برويد تا از فيض زيارت محروم نشويد، وقتي كه برگشتيد جنازه ي مرا به نجف اشرف برده و در وادي السلام به خاك بسپاريد.

رفقا هم قبول كردند و رفتند. ايشان هم پاي خود را سمت قبله كشيد و آن آفتاب گرم منتظر قدوم حضرت عزرائيل بودند كه ناگاه صداي سم حيواني به گوش رسيد. از گوشه ي چشم نگاهي نمود، ديد يك نفر چفيه سفيد سوار بر يك الاغ سفيدي آمد و



[ صفحه 223]



پياده شد.

آقاي شاهرودي يقين كردند كه اين شخص شايد از ناصبي هاي اطراف است كه قصد قتل او را دارد كه آن شخص با زبان عربي فصيح گفت:

«يا سيد محمود شاهرودي كيف أنت؟»

آقاي شاهرودي تو را چه شده است؟!

آقاي شاهرودي گفت:

كما تري.

همين طور كه مي بيني.

فرمودند: كجاي شما درد مي كند؟

گفت: همه جاي بدن من درد مي كند.

آن آقا دست به پاهاي ايشان گذاشت، آقاي شاهرودي گفتند كه بالاتر تا آنكه به تمام بدن دست كشيد و در هر جا كه دست آن آقا مي رسيد درد هم برطرف مي شد و بلافاصله برخاست و نشست در حالي كه احساس آرامش و راحتي مي نمود و تصميم گرفت كه به سمت سامرا حركت كند كه به رفقا برسد.

آن آقا فرمود: سوار شويد. مرحوم شاهرودي عرض كرد: حالم كاملا خوب است و مي توانم راه بروم خودتان سوار شويد.

اما آن آقا اصرار كرد كه چون شما مهمان ما هستيد بايد سوار شويد، بالأخره آقاي شاهرودي سوار و آن آقا پياده به راه افتادند، بعد از چند دقيقه به روستايي كه نزديك شط دجله به سمت سامرا به نام «قلعه» رسيدند. آن آقا خداحافظي نمود و برگشت.

آقاي شاهرودي آمد جلوي قهوه خانه كنار آن روستا و مشغول خوردن چاي و كشيدن سبيل شدند و راهي كه حدود يك روز لازم بود تا طي شود در ظرف چند دقيقه طي شده بود، بعد از مدتي كه چاي و سبيل را صرف نموده بود ديدند كه رفقا از راه رسيدند در حالي كه مراقب عقب سر خود بودند كه ببينند از آقاي شاهرودي



[ صفحه 224]



خبري هست يا نه، چون وارد قهوه خانه شدند ديدند كه عجب آقا سيد محمود اينجا نشسته چاي هم نوشيده و خستگي را هم گرفته، كأنه هيچ راه نرفته و مريض هم نبوده است، آمدند جلو و گفتند: آقا شما كي و چه ساعتي اينجا رسيديد؟ و چگونه آمديد؟

آقاي شاهرودي گفتند: حدود سه ساعت است كه آمده ام.

رفقا بدون اختيار صدا زدند: اعجاز اعجاز اعجاز، يعني معجزه شده است و نزديك بود كه مردم متوجه بشوند كه آقاي شاهرودي گفتند: بابا جان! ساكت باشيد، من لباس زيادي ندارم.

چون قاعده بر اين است كه اگر براي شخصي اعجازي صورت بگيرد، مردم لباس هاي آن شخص را به عنوان تبرك پاره مي نمايند و مي برند. لذا رفقا ساكت شده و با هم وارد شهر سامرا شدند.

آقاي آيت الله شاهرودي اين قضيه را كه به صورت ناشناخته با حضرت حجت عليه السلام رو به رو شده بودند اجازه دادند كه نقل شود.

اما بعضي از قضايا كه به صورت شناخته شده خدمت حضرت صاحب الامر عليه السلام مشرف شده بودند، اجازه نداده اند آنها نقل شود.


پاورقي

[1] يعني شير دجيل كه مصغر دجله و به معناي نهر كوچك رودخانه است.