بازگشت

غريب آقام...




بي هوا درب خانه ات وا شد

عده اي نانجيب آمده اند

بين سجده، بدون عمامه

پيِ تو اي غريب آمده اند


مي كِشد با دو دستِ بسته تو را

دل به تقدير داده بودي تو

دشمنانت سوار بر مركب

پشت مركب پياده بودي تو




جان فدايت كه روضه خوان بودي

يادِ نور دو عين افتادي

عقب قافله زمين خوردي

يادِ بنتُ الحسين افتادي




تا رسيدي به كاخ آن ملعون

پر و بالت تمام خاكي شد

ذره اي از بها نمي افتد

گيرم اصلا امام خاكي شد




متوكل شراب آورد و...

بعد از آن هم كمي به تو خنديد

طعنه زد لااقل بخوان شعري

شعر خواندي...وجودِ او لرزيد



دل زهراييت شكست آن جا

يادت افتاده بود بزم شراب

ياد دندان و خيزران بودي

يادت افتاده بود اشك رباب




يادت آمد شراب را مي ريخت

به روي زخم ديده ي جدت

چشم عباس خيره شد ناگه

سوي رأس بريده ي جدت




مي چكيد اشكش از نوك نيزه

همه ي هاي و هويم اين جا بود

دختري زير لب فقط مي گفت:

كاش الآن عمويم اين جا بود




***