بازگشت

پرده ي راز


ناله ها پرده ي راز جگرش را بردند

گريه ها باز وقار بصرش را بردند

مرد تبعيد نبايد كه بلرزد بدنش

به گمانم كه ستون سفرش را بردند

كم كسي نيست، امام است وليكن تنها

مشركين، خيل صحابيِ درش را بردند

سامره خاك فقط داشت كه ريزد به سرش

عده اي آبروي بوم و برش را بردند

جاي ياري، كفنش كرد همين شهر غريب

مثل آن وقت كه جدّ و پدرش را بردند

به شفاعت نظري داشت وليكن با شرط

صوفيان جمله ي شرط و اگرش را بردند

برگ ريزان طرب بود كه بر گوش خزان

خبر جرأت نقاش ترش را بردند

حيف از آن فكر بلندي كه لحد جايش شد

مرد طرّاح زيارات، سرش را بردند

زينبي داشت اگر، امر به معجر مي كرد

چون مقامات خُذيني جگرش را بردند

نفس آخر او نيمه برون آمده بود

كه به صدّيقه، ملائك خبرش را بردند




***